chapter10

293 66 6
                                    

کل راه رو با بیشترین سرعتی که میشد رانندگی کردم.ساختمون قدیمی پرورشگاه رو از دور دیدم...رفتم داخل ولی هیچکس نبود... رفتم تو اتاق مگی، تختش مرتب بود جوری که انگار خیلی وقته کسی روش نخوابیده!
نمیدونستم چیکار کنم،برگشتم سمت ماشین ولی کجا برم؟!

_تو الان نباید تو کلیسا باشی!!؟
مَت، پسر بوری که با پدر و مادرش چند تا خونه اونطرف تر زندگی میکرد، ازم پرسید؟!

_چخبره مگه؟!
باترس پرسیدم...

_خب همه الان اونجان.
سوار ماشین شدم...فقط...فقط امیدوارم برای دعا کردن رفته باشن...!

درکلیسا باز بود و یه جعبه سفید هم وسط قرار داشت... اصلا نمیخوام فکر کنم که تو اون جعبه یه آدمه!
رفتم جلوتر و به آدمهایی که منو نگاه میکردن توجهی نکردم...

[خب از اینجا به بعد رو با half a heart از 1dبخونيد]

_باورم نميشه...این غیر ممکنه!
اینا تنها چیزایی بود که تونستم به مگی بگم.مگی کوچولوی من اونجا بود..با یه لباس سفید و یه دسته از گلهای وحشی تو دستش. چشمای آبیش دیگه به من خیره نمیشد...مثل پدرم. موهای مشکیش کنار بدن سرد و بی رنگش مشکی تر دیده میشد،اون دیگه بهم لبخند نمیزد. اون فقط هفت سالش بود و دیگه بهم لبخند نمیزد.اون از تنهایی میترسید ولی الان،تنها خوابیده...
تموم خاطراتم باهاش،خندیدنش، شوخی کردنش،بهونه گرفتنش، انقدر سریع از جلوی چشمم رد شدن که دیگه چیزیو ندیدم...!

خودمو رو تخت قدیمیم پیدا کردم. خانم اسمیت کنارم نشسته بود و داشت فکر میکرد

_چجوری این اتفاق افتاد؟!
_خب تو بیهوش شدی و...
_نه منظورم...مگی...
_یه چیزی مثل وبا بود...ما هنوز نمیدونیم دقیقا چی بود؟!اون مریض شد و فردا صبح...

حتی همین تختم منو یاد اون ميندازه، یاد اون روز. آخری که کنارم دراز کشیده بود... اینکه چجوری سربه سرم میذاشت...!
رفتم تو اتاقش، برای آخرین بار حسش کردم.،
"اون دلش خیلی برات تنگ شده بود"
صدای خانم اسمیت تو سرم تکرار میشد.
تابلو کوچیکم که بهش داده بودم کنار تختش بود.به جرئت میتونم بگم هرشب اونو بغل میکرد و میخوابید چون عطر اونو میداد ... قلب کوچیکی که بین دو حرف s و m حک شده بود تنم رو لرزوند...این قراربود یادگاری من به اون باشه ولی الان... تنها یادگاری ازاون برامه... نمیدونم چند ساعته که اینجام ولی اگه بیشتر بمونم خاطراتش دیوونم میکنه
نه میخوام کسی رو ببینم... نه از کسی خداحافظی کنم من فقط میخوام از اینجا دور شم و دیگه هيچوقت برنگردم...هيچوقت!!!
رفتم سمت ماشین زین...من این ماشین رو باید امشب پس بدم!

حالم اصلا خوب نیست و نمیخوام با کسی رو به رو شم ولی باید زنگ این دررو بزنم و ماشین رو پس بدم.

_اوه سارا...واقعا مرسی که اومدی!
لیام تند تند حرف میزد و نگران بود.
_من... من فقط اومد....
صدای شکسته شدن یه چیزی باعث شد جملمو کامل نکنم. من باید برم داخل،ببینم چخبره!

Remember meWhere stories live. Discover now