chapter25

340 48 29
                                    

خیلی چیزها هيچوقت عوض نمیشه...مثل تاثیری که صدای ساعتم روی دارسی ميذاره و مثل همیشه باعث غُر زدنش میشه!...مثل دوش آب گرم که اول صبح بهم انرژی میده!...و مثل مشکل همیشگی من سر اینکه"چی بپوشم"؟!
این موضوع با ورود هری به زندگیم پیچیده تر شده!!چون من باید خوب به نظر بیام...نه خوب بودن کافی نیست...من باید عالی باشم!
با کلافگی به لباس هام که روی تختم انداخته بودم نگاه کردم!نه جداً!...من چی بپوشم!

_چرا اون لباسی که دیشب خریدی رو نمیپوشی!؟!
دارسی گفت ... اه! من اصلا حواسم به اون نبود! لباس رو از تو جعبش درآوردم و به دارسی که سرش رو به نشانه ی تاسف تکون میداد توجه نکردم.اون اومد سمت تختم تا لباسای منو مرتب کنه...من واقعا خوشحالم که هم اتاقیم تحمل ریخت و پاش رو نداره!
لباسمو پوشیدم و موهامو شُل بستم.من اهل آرایش نیستم ولی یکم رژ صورتی که عیبی نداره!یه نگاه به دارسی انداختم که با اون لباس یقه باز زرشکی چقدر خوب به نظر میاد... ولی راستش فکر کنم لویی بخاطر اینکه یکم از سینش معلومه بهش گیر بده!
آره خب...شایدم من بیشتر بخاطر اینکه توجه زین رو جلب کنه این لباس رو بهش پیشنهاد دادم!
به هر حال کیف سفیدمو برداشتم و رفتیم سمت در...
مثل همیشه رفتیم سوارماشین لویی شدیم... ولی مثل اینکه دارسی نمیخواد ماشین رو روشن کنه!

_چرا راه نمیافتیم؟!
درحالیکه داشتم با بند کیفم بازی میکردم پرسیدم...منو استرس...واقعا؟!

_اومم...منتظریم که کارلی و سوفی هم بیان!
دارسی وقتی که داشت با آینه بغل وَر میرفت گفت...
کارلی و سوفی هم از خوابگاه اومدن بیرون و سوار شدن!جالب اینه که هیچکدوممون جز اون لباسی که دیروز خریدیم انتخابی نداشتیم!
بالاخره راه افتادیم...انقدر گرم حرف زدن باهم بودیم که نفهميديم که چجوری اون 15دقیقه همیشگی گذشت و رسیدیم.
مثل همیشه لیام دررو باز کرد.. با اینکه به نظر میاومد که منتظرمونه، چشماش گرد شده بود و مشخصاً بخاطر دیدن کارلی تو اون لباس سبز مخملی بود!

بابقیه که رو کاناپه نشسته بودن سلام کردم... لویی یکم به دارسی چپ چپ نگاه کرد ولی من بهش چشم غره رفتم!
رفتم سمت اتاق هری... در زدم ولی کسی جواب نداد....آروم دررو باز کردم و رفتم داخل.
هری مثل یه بچه ی کوچیک خوابیده بود...نه سارا الان وقت خیره شدن بهش یا نوازش کردنش نیست!...رفتم سمتش و تکونش دادم... ولی اون واکنشی نشون نداد.

_هری...بیدار شو.
آروم صداش کردم...

_هری!!!
بلندتر صداش کردم...نه مثل اینکه صدا کردن کارساز نیست!
خواستم برم سمت پارچ آب که کشیده شدم تو تخت.

_اوه هری...!
محکم بغلم کرده بود ولی چشم هاش هنوزم بسته بود.

_دیشب بدون تو نتونستم خوب بخوابم...
با صدای خوابالودش لای موهام گفت.حس میکنم یکم قرمز شدم.

_ولی الان ما باید بریم... همه منتظرن!
آروم هلِ ش دادم از رو تخت پایین...بالاخره چشمهاش بازشد!

Remember meHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin