آهنگ پیشنهادی ______this love (TaylorSwift
'داستان از نگاه سارا'
رو پله برقی فرودگاه وایستادم و به چهره آشفته ی هری نگاه کردم،برای بار آخر براش دست تکون دادم و با بغض لبخند زدم.
تو این چند ساعت از آخر چه اتفاقاتی افتاد!
فلش بک ~~~>سه ساعت قبل ~~>5صبح
لباسایی که دیشب برای خواب پوشیدمو تا کردم و گذاشتم تو ساکم... یه بار دیگه تو آینه به خودم نگاه کردم...یقه بلوزسرمه ایمو صاف کردم... من ساعت 8پرواز دارم و نیازی نیست انقدر زود برم اونجا، ولی اینجوری هری منو نمیبینه...
وسایلامو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون....پاورچین پاورچين به سمت پیشخون قهوه ای هتل رفتم.
_میلا...میلا.
یه جوری صداش میزدم، که انگار یه بچه اینجا خوابیده!ولی نیاومد برای همین اون زنگ روی میز رو زدم.
_هوووم..
در قهوه ای بازشد و میلا با موهای ژولیده اومد بیرون...اگه الان تو استرس رفتن از اینجا نبودم حتما بهش میخندیدم..._من دارم میرم...اینم کلیدا
گفتم و کلیدا و اون مبلغی که گفته بود رو گذاشتم رو پیشخون._اِ...داری میری؟!چه زووووود!
میلا با خمیازه گفت._آره باید زودتر اونجا باشم..
_چجوری میخوای بری؟!حتی هنوز هوا هم روشن نشده...
میلا گفت و سرش رو خاروند.. بعد ادامه داد_میخوای کسی رو خبر کنم تا... _
_من میبرمش.
میلا چشم غره رفت و منم برگشتم تا اونکسی که اینو گفت ببینم..هرچند میدونم که اون کیه.
هری تو قاب راهرو تکیه داده بود...چهرشو نمیشد خوند... عصبانیت؟!ناراحتی؟!شایدم یکم خوشحال هم بود!!!_اممم....سلام
زیر لبم گفتم و سرمو انداختم پایین...
جوابمو نداد، فقط اومد و دستمو دنبالش کشید... و ما میلا رو با یه عالمه سوال تنها گذاشتیم...
تقریبا پرت شدم تو ماشین و هری هم رفت سمت راننده نشست...ماشین رو روشن کرد.
نمیدونم چند وقته تو ماشین نشستیم؟!حدودا 15دقیقه؟!به هرحال تو این مدت هری یه کلمه هم حرف نزد... و این سکوتش ترسناک تر از بقیه چیزاشه...!_کجا میخواستی بری؟!
یه دفعه پرسید و ماشین رو گوشه خيابون متوقف کرد و دستی رو کشید که باعث شد صدای بدی از چرخها تولید شه._فرودگاه..
خیلی آروم گفتم_بعدش؟!
اون گفت و سعی میکرد آروم باشه._رم..
من گفتم...و اون زد زیر خنده.._تو بخاطر فرار از من میخوای از کشور خارج شی؟!...یعنی انقدر من_
دستمو گذاشتم رو دهنش و نذاشتم به خودش لقب بد بده..._نه هری تو حق نداری درباره ی خودت اینجوری حرف بزنی!من بخاطر یه چیز دیگه میرم...
_مگه غیر ازاینه که اون النا لعنتی یه سری چرندیات سرهم کرد و تو هم فرار کردی!؟
اون با حرص گفت و بهم نگاه کرد.._نه... نه.. نه... معلومه که نه!اون فقط یه دلیل کوچیک بود من میتونم اونجا درسمو ادامه بدم و بورسيه شدم براش....این از بچگی آرزوم بوده هری!
من گفتم... و دیدم که کم کم چشماش نرم شد...
_پس چرا به من نگفتی..ما میتونستیم باهم دربارش حرف بزنیم...
_و درآخر به این نتیجه می رسیدیم که من باید از این موقعیت بگذرم.
چشمامو چرخوندم و جوابشو دادم._درست حدس زدی پس برميگردیم...من بعدا به بقیه زنگ میزنم و میگم که ما برگشتیم.
اون گفت و ماشین رو روشن کرد._نه هری... منو ببر فرودگاه...این درباره ایندمه..من نمیتونم اینجا بمونم... غصه هام نابودم میکنم..
من گفتم و قبل از اینکه اشکم سرازیر شه پاکش کردم.
_من نیاز به یه شروع دوباره دارم.
اینو زیر لبم گفتم و اون دوباره زد رو ترمز.._پس ما چی؟!منو تو؟!
اون پرسید...لعنتی اگه اشکاش بیاد رو گونش، میگم گور بابای رُم و نمیرم..._خب میتونیم تکست بدیم یا اسکایپ؟!_
_شوخی میکنی؟!...اسکایپ؟!من دوس دخترمو از تو اسکایپ ببینم!؟! این امکان نداره...
اون گفت و دوباره راه افتاد.. پنج دقیقه بعد جرات پیدا کردم و پرسیدم.
_کجا میریم؟!
_فرودگاه...
زیر لبش آروم گفت.
حدودا نیم ساعت بعد ماشین هری آخرین توقفش رو تو پارکینگ فرودگاه انجام داد...و این آخرین باری بود که من تو این ماشین نشستم...
هری به نظر آروم میاومد در صورتیکه میدونستم درونش طوفانیه...
ما حدودا یه ساعت آخری که باهم بودیم رو تو کافه فرودگاه گذروندیم و درباره هرچیزی حرف زدیم به جز رم و رفتن من... تا اینکه بالاخره پرواز من اعلام شد.. چهره هری رفت تو هم و یه آه کشید و بلند شد... منم از پشت میز بلند شدم و دنبالش رفتم._خب... مواظب خودت باش...
من گفتم و باهاش دست دادم...
_تو هم همینطور... راستی..
اون دست کرد تو جیبش،انگار دنبال چیزی میگشت
_چشماتو ببند.
اون گفت و منم بستم.. و یه چیز سرد رو رو گردنم حس کردم.
چشمامو باز کردم و به اون زنجیر با آویز قلب نگاه کردم اشک رو تو چشمام نمیشد انکارش کرد...
_اوه هری... واقعا قشنگه.
پریدم بقلش و نذاشتم اشکامو ببینه.. محکم تو بغلش فشارم داد و کنارگوشم زمزمه کرد:
_قول بده هيچوقت فراموشم نکنی...
_قول میدم... دوستت دارم..
جوابشو دادم و اونم موهامو بوسید.
_دوستت دارم
اونم آروم گفت و از بغلم اومد بیرون....بعدش.. و خب آره بعدش همو بوسیدیم... سعی کردم طعم لبش رو.. و هر اینچ از فرم لبش رو تو ذهنم حفظ کنم و میدونم اونم داره همینکارو میکنه...
ازهم جدا شدیم ومن به سمت پله برقی رفتم...و یه سوال ذهنمو درگیر کرد.. ما تموم شدیم؟!
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
اینم از این.... من حرفی ندارم... سوال آخر داستان رو جواب بدین...و بگین درباره این قسمت چه حسی داشتین؟!
آهنگthis love واقعا به داستانم و این قسمت میخوره ❤
داستان این قسمت هم the reasonهستش که پیج _littlecupcake_نوشته و تموم شد!حتما بخونين:)))باشگام داره دیر میشه...پس دیگه میرم.. خدایی این قسمتو بترکونید! ❤
پی نوشت:مرسی بابت کامنت های قسمت قبل، سارا اگه دوستانی مثل شما داشت هرگز نمیرفت:)))
منتظرتونم ❤
