chapter 22

280 52 26
                                        

دختر زیبایی بود باموهای مشکی بلند و چشمهای تقریبا سبز.اون هنوزم روی پله ها وايستاده بود،و به ما نگاه میکرد.... کلی سوال تو سرم چرخید.اون کیه؟! اینجا چیکار میکنه؟!یعنی هری و اون همو میشناسن؟!اومده بود هری رو ببینه؟!
به هری نگاه کردم.اونم گیج شده بود و با نگاهش بهم فهموند که نمیشناستش!

_اوه...امم.....شما، خب زود برگشتید!
لیام گفت و با یه لبخند و درحالیکه تو چشماش نگرانی بود از پله ها اومد پایین.

_تو گفتی میخوای درس بخونی لیام!
هری اول به اون دختره و بعد به لیام نگاه کرد.

_آها...این کارلی ه،....اومم... هم کلاسیم...اومده بود درس بخونيم.
لبخند کارلی با شنیدن کلمه "هم کلاسی"از بین رفت.رفتم سمتش و باهاش دست دادم.من نمیدونم بین لیام و کارلی چیزی هست یا نه؟!ولی اون بخاطر طرز حرف زدن لیام دربارش ناراحت شده بود...

_منم سارام، از آشناییت خوشبختم کارلی!
سعی کردم صمیمی به نظر بیام، برای همین بغلش کردم.

_لیام خوش شانسه که همکلاسیی مثل تو داره!
کنار گوشش گفتم.کارلی لبخند زد درحالیکه خجالت رو صورتش معلوم بود!اون با محبت بهم نگاه میکرد.

_خب من دیگه میرم.خداحافظ
کارلی گفت و رفت سمت در.

_میبینمت.
گفتم و تا دم در همراهیش کردم.

_خداحافظ کارلی
هری گفت و با نیشخند به لیام نگاه کرد.
رفتم رو کاناپه کنار هری نشستم.

_ما فقط درس خوندیم.همین.
لیام گفت و بعد به هری که داشت میخندید چشم غره رفت!

_آره...شما داشتید تو اتاقت درس میخوندین که یک دفعه کارلی تصمیم گرفت رژ لبش رو با یقه لباس تو پاک کنه...

هری گفت و بلند تر خندید و من چشمم خورد به یقه لباس لیام که یه دایره قرمز روش بود.لیام یقشو کشید جلوتر تا بتونه اون لکه رو ببینه و این باعث شد من یه دایره قرمز، درست مثل همون رو، رو گردنش ببینم!لیام سرشو انداخت پایین و لبش رو گاز گرفت. و داشت ثانیه به ثانیه از خجالت قرمز تر میشد!و هری هم نمیخواست. از اذیت کردنش دست برداره!

_تو دیشب بهم گفتی که سارا رو ببرم بیرون و قضیه النا رو از دلش دربيارم،ولی نگفتی که خودت هم میخوای تنهایی از مهمونت پذیرایی کنی!

_اوه هری بس کن... داری اذیتش میکنی!
آروم زدم به بازوش.

_میدونم.
هری گفت و دستش رو گذاشت رو شونه هام.

_به نظر من که اون دختر خوب و خوشگلیه!دوستدارم بیشتر بشناسمش.لیام تو باید بازم اینجا دعوتش کنی!البته وقتی ماهم هستیم!
گفتم و به لیام چشمک زدم.

_آره... منم میخوام بیشتر بشناسمش!
هری گفت و خندید...من و لیام هم بهش چشم غره رفتیم!

_اوه باشه...شوخی کردم!
اون بیشتر خندید و منو به خودش نزدیک تر کرد!

ما بقیه شب رو درباره اونجایی که رفتیم حرف زدیم... من نگاه های هری رو وقتی که داشتم درباره رودی که اونجا بود برای لیام توضیح میدادم، رو خودم حس میکردم...

_واو!..کاشکی از اونجا عکس میگرفتین!
لیام گفت.

_آره راست میگی....آها!.. سارا از اونجا یه نقاشی داره!
هری گفت... اوه!... اون حتما میخواد منو بخاطر اینکه اونو بجای منظره کشیدم، مسخره کنه...دیگه حتی برای قایم کردن دفترم هم دیر شده چون اون رو پاهای هری ه و هری داره دنبال آخرین چیزی که کشیدم میگرده...!

_سارا...من اون منظره رو که کشیدی پیدا نمیکنم.
همونجوری که داشت صفحه های دفترم رو ورق میزد گفت

_خب... من منظره نکشیدم.

_پس چی کشی...
من بهش نگاه نکردم ولی از اونجایی که جملش رو کامل نکرد، یعنی اونو دیده...

_تو...منو وقتی خواب بودم کشیدی؟!
تو صداش هیچ تمسخر و قضاوتی نبود... برای همین سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.

_اوه...یا مسیح...سارا! این عالی شده!
چشماش برق میزدن و لبخندش پر از خوشحالی بود!

_بده منم ببینم.
لیام دفتررو از هری گرفت. اونم با دیدن طراحیم چشمهاش گرد شد.

_اوه !...تو باید منم بکشی سارا!!!
لیام گفت....و بهم نگاه کرد.

_هی رفیق... اون فقط قراره از من طرح بزنه!....تو میتونی از کارلی بخوای!
هری گفت و درحالیکه منو داشت دنبال خودش میبرد خندید...

_دیگه وقت خوابه، شببخیر لیام!
هری داد زد تا لیام بشنوه و بعد در اتاق رو بست.
دستشو گذاشت رو کمرم و من چسبوند به در!
_فکر کنم گفتی وقته خوابه!
من گفتم و با شیطنت لبخند زدم.

_آره... ولی قبلش من باید از تو، بخاطر اون نقاشی تشکر کنم.
هری گفت و لبش رو گذاشت رو لبم.من آدم بی جنبه ای نیستم،ولی اگه اون میخواد همیشه اینجوری تشکر کنه...حاضرم هر ثانیه درحال طرح زدن ازهری باشم!
بوسه هامون با خنده های کوتاه قاطی شده بود چون زبونش که رو لبم حرکت میکرد، قلقلکم میداد.من لب پایینش رو گاز گرفتم که دیگه نخنده ولی اون بیشتر خندید.من کاملا حس میکردم که تو لب هام خون بیشتر حرکت میکنه و انگار باد کرده.
_تو خیلی خوبی سارا!
هری گفت و یه بوسه کوتاه رو لبم گذاشت. لباس خوابم رو برداشتم و رفتم گوشه اتاق تا لباسمو عوض کنم.هری رو تخت ولو شد و دستشو گذاشت زیر سرش تا بتونه منو ببینه.
_خب دیگه شببخیر هری!
رفتم سمتش و پتو رو کشیدم رو صورتش.صدای خنده های هری از زیر پتو میاومد. میخواستم پتو رو بردارم و انگشتامو تو چال هاش فرو کنم ولی نظرم عوض شد و سریع لباسامو عوض کردم. رفتم تو تخت و پتو رو از صورتش برداشتم.اون خوابش برده بود. ریزخندیدم و کنارش دراز کشیدم.دست هاش اومد دورم و بغلم کرد و سرمو زیر گردنش جا داد.بهش نگاه کردم...اون هنوز چشمهاش بسته بود و یه لبخند کوچیکم رو لبش....سرمو بردم بالاتر و آروم گونش رو بوسیدم. لبخندش بزرگ تر شد و محکمتر بغلم کرد.اگه قرار باشه کل شب اینجوری تو بغلش باشم،حتما چند تا از استخوان هام میشکنن!

_هری...
اون آروم خندید دست هاش رو شل کرد.

._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._

سلام سلام!
اینم از این قسمت!دیدین کارلی به هری بدبخت ربطی نداشت!!!؟!
این آقا لیام بود که... استغفرا...!
یادم نمياد درباره لیام حرف زدیم یا نه!؟ولی موضوع این قسمت لیامه!
مرسی از اینکه میخونید!<3
مرسی ازvoteهاتون!<3
و مرسی از کامنت هاتون!<3

منتظرتونم;-)

Remember meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang