"داستان از نگاه زین"
همه تو اتاق هری(تو بیمارستان)بودیم ولی در واقع نبودیم!هرکی داشت به یه چیز فکر میکرد و هراز گاهی یه صدای آه از دهن به نفر بیرون میاومد...._تقصیر منه لعنتیه!
هری خیلی آروم زمزمه کرد.دستشو کشید روی گونه ی خیسش... از نگاهش خیرش به گوشه ی اتاق میشد فهمید که داره برمیگرده به عقب و اون روز لعنتی رو مرور میکنه...(فلش بک_روز حادثه_خونه ی هری_داستان از نگاه هری)
_نه هری تو برو سرتمرینت... من خودم یه چیزی درست میکنم.
سارا گفت و آروم به سمت در آشپزخونه هل م داد._ما کنارهم تو آشپزخونه خیلی خوبیم... اون روز که ميخواستیم کیک بپزیم بهت خوش نگذشت؟!؟
من گفتم و دست به سینه، روبه روش وایستادم و با نیشخند نگاش کردم،جوری که مطمئن شم به اون روزی فکر میکنه و گونه هاش قرمز میشه!ریز خندیدم_اومم..نه نه اون روز عالی بود.
اونم خندید._آره... چون تو منو جای قالب کیک آردی کردی!
گفتم و خندیدم._درعوض تو هم تخم مرغ هارو رو سرم خورد کردی...و بذار یادآوری کنم هنوزم حس میکنم موهام چسبناکه و بوی تخم مرغ میده.
میدونم که نباید بهش بخندم ولی خندم بیشتر شد وقتی یاد قیافه اون روزش افتادم!
روش رو ازم برگردوند و دست به سینه وایستاد، کاری که همیشه وقتی حرصش درمياد، انجام میده...
رفتم نزدیکش و از پشت بقلش کردم._من یه کبودی بزرگ رو پشتم از اون روز یادگاری دارم.
آروم زیر گوشش گفتم... کم کم اخمش از بین رفت و بجاش یه لبخند از خود راضی،اونم بخاطر وردنه ای که اونروز پرت کرده بود سمتم،زد_به هر حال تو باید بری با لیام تمرین کنی...من میخوام وقتی آشپزی میکنم صدای پیانوت تو خونت بپيچه.
بالاخره تسلیم شدم و رفتم سمت اتاق. لیام پشت پیانو نشسته بود و داشت دفتر نت ش رو ورق میزد.
_اومم...بالاخره اومدی!
لیام گفت و دست از ورق زدن برداشت._خب ما قراره که اینو تمرین کنیم.
دفتر رو گرفت سمتم و من به اون صفحه که میگفت نگاه کردم._من حس خوبی ندارم.
من گفتم._اما این خیلی آسونه هری...
_نه منظورم آهنگ نیست...کلا حس خوبی ندارم.
_بیخیال...بیا شروع کنیم.
لیام گفت و زد به شونم.
حدودا یه ربع از تمرین گذشت..._راستی،جدا تو باید یه فکر به حال اجاق گاز بکنی...اگه من حواسم نبود، تا حالا ده بار این خونه رفته بود هوا!
لیام گفت و من سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم،... تو این هفته تاحالا چندبار اینو یادآوری کرده بود.صدای جیغ بلند سارا از طبقه پایین اومد.اوه خدا!
جلوتر از لیام رفتم سمت آشپزخونه.آشپزخونه تقریبا تو آتیش غرق شده بود و اون جسه ی کوچیک که وسط آشپزخونه افتاده بود آروم سرفه کرد ولی توان نداشت که بلند شه...رفتم داخل و دختر بی جون و دوست داشتنیمو تو بغلم گرفتم و آوردمش بیرون. نفهميدم کی آمبولانس و آتش نشانی اومدن و کی سر از بیمارستان درآوردم....فقط میدونم تصویر خونی سارا هنوز جلوی چشممه....
(پایان فلش بک _بیمارستان،اتاق هری_داستان از نگاه زین)
_همش تقصیر منه...اگه اون گاز لعنتی رو درست میکردم،اگه پیشش میموندم،اگه...
اون مرد روی تخت، دیگه رسما داشت هق هق میکرد... لیام رفت پیشش و بغلش کرد._نه... نه هری...تقصیر تو نبود، اون فقط یه اتفاق بود.سارا خوب میشه...همه چیز درست میشه.
همون موقع در اتاق باز شد و یه پرستار اومد داخل...با دیدن تعداد افرادی که داخل اتاق بودن تعجب کرد... یه جورایی انگار نمیدونست دقیقا با کی باید حرف بزنه.
_مشکلی پیش اومده؟!؟
به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدمد...اون پرستار بخشیه که سارا توش بستریه! همین منو میترسونه..._اوممم نه...فقط اثرات بیهوشی دارن از بین میرن و بیمارتون داره به هوش میاد...گفتم شاید بخواين پیشش باشین....البته فقط یه نفر.
پرستار گفت...ازش تشکر کردم و بعد رفت بیرون.
_من میرم.
دارسی گفت و از روی صندلیش بلند شد.
کیم اعتراض کرد و گفت که دارسی حالش خوب نیست و هرلحظه ممکنه غش کنه...منم حرفش رو تایید کردم و کیم داوطلب شد که بره._نه... شما دخترا بهتره اینجا بمونین... من میرم
لیام گفت.. داشت به سمت در میرفت که هری از روی تختش بلند شد._فکر کنم بهتره من برم.
هری زیر لب گفت و کفش هاش رو پوشید.
منم باسر تاییدش کردم و باهاش رفتم سمت اتاق سارا.
پشت در وایستاد و یه نفس عمیق کشید._هری...
_هوووم
چشماشو بسته بود و داشت تمرکز میکرد._اون به هری ناراحت نیازی نداره...پس روحیه تو حفظ کن و بهش امید بده.
سرشو تکون داد....دستگیره رو گرفت و چرخوند و دراتاق رو باز کرد...
نفس عمیق کشیدم و رفتم صندلی های انتظاری که روبه روی اتاق بود نشستم و منتظر موندم...منتظر صدایی که بیاد و بگه همه اینا فقط شوخيه...یا مثلا یه کابوسه..."داستان از نگاه هری"
دراتاق رو بستم و به دختر زخمی که روی تخت روبه روم آروم و بی حرکت بود نگاه کردم.... حقش اينهمه بدبختی تو زندگیش نبود.... خیلی آروم دست ظریفش که چندتا خراش کوچیک روش داشت رو تو دستم گرفتم و بعد آروم بوسیدمش....هرکاری میکنم تا دختری که روبه رومه همه ی آسیب هایی که دیده ترمیم شه، قسم میخورم.
گره ی دستامون محکم تر شد و لبهای خشک و تقریبا بی رنگش از هم باز شدن...انگار کم کم داشت هوشیار میشد..........~......~......~......~......~......~......~......~......~
سلام همه...خب کوتاه تر از بقیه بود ولی درعوض سعیمو کردم زود بذارم....
وای!!!....سارا داره به هوش میاد!بنظرتون واکنشش چی میتونه باشه!؟!
مثل همیشه مرسی بابت voteها و کامنت ها و صدالبته مرسی از اینکه میخونید.!:)
منتظرتونم<3
![](https://img.wattpad.com/cover/41635882-288-k435437.jpg)