chapter23

306 49 22
                                    

از پشت پلک هامم میتونم نور خورشید رو که اومده بود داخل اتاق رو حس کنم.خمیازه کشیدم و چشمهام رو باز کردم و به صورت هری که به طرز وسوسه انگیزی روبه روی صورتم نگاه کردم... اون یه لبخند کوچیک رو لبش بود و دهنش نصفه باز بود...ناخودآگاه انگشتم رفت سمت صورتش و روش حرکت کرد بعد کم کم رفت سمت لبش... لبخندش بزرگ تر شد. دستمو از صورتش برداشتم...اون خسته به نظر میاومد و من نباید بیدارش میکردم!
چشمهاشو به زور باز کرد و بهم نگاه کرد.
_هممممم...سلام.
صداش هم مثل چشمهاش پر از خواب بود!
_صبحبخیر.
بهش گفتم و از تخت بلند شدم. میخواستم همونجا روی تخت دراز بکشم ولی ساعت 7رو نشون میداد و من به اندازه کافی سرکلاسام غیبت داشتم!
پس حوله مو برداشتم و رفتم سمت در.هری جلوی در اتاق دست به سینه و طلبکار وايستاده بود!وات دِ هل؟!

_یه سوال دارم..
گفت و با شیطنت بهم نگاه کرد.

_بپرس.
منتظر اونچیزی بودم که میخواد بپرسه.

_تو همیشه آدم هارو سرکار میذاری؟!
اون گفت و اون شیطنت تو چشمهاش محو شد و بجاش نگاهی که بهم کرد باعث شد حس گناه کار بودن کنم،من که کاری نکردم،کردم؟!؟!اون لحظه به لحظه نگاش ناراحت تر میشد!

_من کاری کردم؟!اتفاقی افتاده؟!
رفتم سمتش. دستامو گذاشتم دور کمرش تا آرومتر شه!

_تو.. امروز صبح دستتو کشیدی رو صورتم و بعد انگشتهات رو لبم حرکت کردن من خیلی حس خوبی داشتم ولی بعد...درست همون موقعی که فکر کردم میخوای منو ببوسی... تمومش کردی و منو نبوسيدی!

دوباره تو چشم هاش شیطنت معلوم شد.

_خیلی بیشعوری هری!
زدم رو شونه ش و هردو خندیدیم.من میدونم اون بخاطر این خنده ش بلندتر شد که من بخاطر حرفهاش قرمز شدم!

_حالا واقعا نمیخوای ببوسیم؟!؟
هری گفت و قیافش رو معصوم کرد!
رو پنجه پام وایستادم و دستامو گذاشتم رو شونه های هری.خیلی آروم بوسیدمش ولی اون محکمتر منو بوسید.

_خب حالا اجازه میدی برم دوش بگیرم؟!
از هری پرسیدم و اون ریز خندید.از جلوی در رفت کنار و من رفتم سمت حموم.آب گرم رو باز کردم و سریع دوش گرفتم.

تی بنفش و شلوار لی مو پوشیدم و موهامو که هنوز کاملا خشک نشده بود ولی من با این قضیه مشکلی ندارم چون کل مسیر رو تا کالج، وقت دارن خشک بشن پس موهامو بالای سرم بستم و از اتاق رفتم بیرون.
صدای هری و لیام از تو آشپزخونه میاومد. هردوتا شون حاضر بودن.

_سلام.
لیام با دیدنم گفت و لبخند گرمش رو نشونم داد.منم سلام کردم و بعد به هری که یه لیوان شیر دستش بود نگاه کردم.

_تو هم میخوای جایی بری هری؟!؟
از هری پرسیدم.

_اومم...آره...من خیلی وقته که به کلاسهام تو کالج سر نزدم!
گفت و لبخند زد... خب آره، لبخندش یکم با استرس بود ولی اینکه اونم میخواد بیاد خیلی خوشحالم کرد.

Remember meOnde histórias criam vida. Descubra agora