"همچنان از نگاه سارا^____^"
میدونید....گاهی اوقات افکار آدم مثل یه انبار باروت ه.... فقط کافیه یه جرقه بهش نزدیک بشه... اونوقته که منفجر میشه و لاشه های خاطراتت تو سرت پخش میشه... و این منم، منی که الان داره تو تموم لحظات چند ماهی که گذشت دست و پا میزنه که غرق نشه، درحالیکه یه چیزی از ته وجودم میگه که مقصر خودمم!
_تو نباید اینو میپرسیدی!
عمو اسکات گفت و به لونا چپ چپ نگاه کرد.
_نه... اومم عیبی نداره...
من گفتم و سعی کردم ذهنمو مرتب کنم.جمع تو سکوت فرو رفت و همه با دسرشون مشغول شدن._ممم... آره.
زیر لبم گفتم که باعث شد بقیه بهم نگاه کنن...پس بلندتر ادامه دادم..._من با یکی قرار میذاشتم... و... اوممم...و خب درباره الانمون چیزی نمیدونم.
به سختی آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم احساسات نامفهومم رو پنهون کنم.
درست زمانی که فکر میکردم جواب سوالشو گرفته یه سوال دیگه پرسید!_دوست داشتین همو؟!برای همین قرار گذاشتین؟!
من واقعا نمیدونم میخواد به کجا برسه و به وضوح دیدم که ماریا با آرنجش زد به کمر لونا!
_ممم آره...به چی میخوای برسی؟!
سعی کردم صدام عصبی و ناراحت نباشه، هرچند که خیلی موفق نشدم._اومم هیچی عزیزم... من فقط میخواستم این بحث رو بکشم وسط چون...
اون یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
_چون یه نفر از من خواسته که باهاش به یه قرار برم و من میخوام که اجازه بدی برم، پدر!اون خیلی پسر خوب و جذاب و مهربونیه و منم ازش خوشم میاد... میشه امشب برم؟!؟
همه اینا رو یه نفس گفت جوری که رنگش صورتی شد... ناخودآگاه لبخندی رو لبم نقش بست... یعنی اگه بابام بود من باید برای قرار گذاشتن با هری ازش اجازه میگرفتم!؟اصلا اگه بابام بود من هری رو میدیدم؟!؟
ریز خندیدم و بعد متوجه شدم که دارن بهم چپ چپ نگاه میکنن.
عمو اسکات که قیافش جدی تر از قبل بود دستی لای موهاش کشید و پرسید.:
_خب کی هست؟!
_یکی از همکلاسی هامه... امشب میبینیدش... البته اگه بخواید.
لونا که با دیدن قیافه درهم باباش، بادش خوابید قسمت آخررو آروم تر گفت و سرش رو انداخت پایین..._باشه.. بگو امشب بیاد دنبالت.
عمو اسکات گفت و سرش رو خاروند و من دیدم که برق تو چشمهای لونا دوباره برگشت..
_مرسی بابایییی!
لونا گفت و صورت باباشو محکم بوسید. "نه...من نباید غصه بخورم؟!"آروم به خودم گفتم، و رومو ازشون گرفتم.
من و لونا به ماریا کمک کردیم تا ظرف هارو جمع کنیم و بشوریمشون.
_سارا... یه چیزی داره زنگ میخوره...تو کیفت!
عمو اسکات از تو حال گفت...گوشی من؟! با تعجب به سمتش رفتم ودرحالیکه دیگه زنگ نمیخورد گوشیمو در آوردم."2تماس بی پاسخ از هز<3"
هنوز تو باور کردن اینکه هری زنگ زده بود مشکل داشتم که گوشیم دوباره زنگ خورد و اسمش مشخص شد دستمو به سمت دکمه سبز بردم و فشارش دادم. گذاشتمش کنار گوشم._اومم سلام؟!
سلام همه !!!!
خوبین؟!؟اینم از این ...
لونا میخواد یکی رو ملاقات کنه ...آیا اون فرد مناسبی هست ؟!از همه مهمتر هری زنگ زد!قضیه چیه؟!در آینده خواهید فهمید!
(مدیونید فکر کنین من میدونم!)
قسمت بعدی میریم سمت هری اینا که ببینیم چخبره !سعیمو میکنم بیشتر بنویسم .
مرسی همه <3
