داستان از نگاه هری
خودمو برای صدمين بار روی صندلیم جابه جا کردم...من از الانشم دارم لیامو لعنت میفرستم بخاطراینکه حرفمو گوش نکرد و مامانمو راه داد داخل...!
من مامانمو دوست دارم و میدونم که چقدر برام زحمت کشیده، ولی این دیگه زیادیه که اینجا بشینم و ازش پذیرایی کنم!..به هرحال اون الان اینجاست و خدامیدونه که چه نقشه ای برای من کشیده...!
"هری...چرا انقدر ساکتی پسرم؟!"
"هیچی...هیچی "
"اوووومـــ... خانوم استایلز، سفر تون چطور بود؟!امیدوارم که خیلی خسته تون نکرده باشه..! "
اوه! البته که لیام باید اینطور بااحترام باهاش حرف بزنه و درباره ی مسیری که اومده ازش بپرسه!
"نه.. نه خسته نیستم مرد جوان!"
مادرم لبخند عمیقی زد و تو صداش میشد تحسین رو دید!البته که برای لیام!
بعد فنجون قهوه شو برداشت و نزدیک لباش برد...
"خب مادر...برای چی اومدی اینجا؟!"
خیلی بی حوصله و بی مقدمه پرسیدم، و سعی کردم به چشمای متعجب لیام که حتما میخواستن بهم بگن "بچه کوچولوی بی ادب"توجه نکنم.
چشم های مادرمم هم دستِ کمی از لیام نداشت.. اول فنجون قهوه رو گذاشت سر جاش و بعدم به آرومی دستی تو موهای کوتاهه مجعدش کشید و لبخند کجی زد.."اوممم من فکر میکنم که چند کار عقب افتاده برای انجام دارم، اگه اجازه بدین از حضورتون مرخص میشم! "
لیام گفت و بلند شد... اون بعدا باید بهم توضیح بده که چرا انقد مودب حرف میزد وگرنه دمپایی هامو تو حلقش فرو میکنم
"اوه عیبی نداره پسرم، بسیار خوشحال شدم از اینکه تورو دیدم "
مادرم به لیام گفت و لیام درحالیکه خارج میشد با لبخندی موقر براش سر تکون داد
حالا که فکر میکنم من درهرصورت اونو مجبور میکنم دمپایی هامو قورت بده!"خب پسرم..."
اون گفت و یک بار دیگه دستهاشو برد تو موهاش...
"خودت میدونی که من چقدر بعد از پدرت تنهام و.. اداره کردن اون شرکت... دغدغه های اون خونه و همه اینا چقدر رو شونه هام سنگینی داره "
من فقط سرم رو تکون دادم.. اون واقعا زحمت میکشه!
"من دیگه میخوام بازنشسته بشم.."
اون گفت و بعد بیصدا خندید. من متوجه نمیشم..؟
"یعنی چی؟!"
به سادگی پرسیدم
"اوه، این یعنی میخوام اون شرکت و تموم این دم و دستگاهارو بذارم کنار و استراحت کنم.. معلوم نیست که من چندسال دیگه دارم تا خوشبگذرونم!؟ پس میخوام از الان شروعش کنم!"
"پس سر شرکت... اونهمه سرمایه...اینا چیمیشن؟!"
با آشفتگی پرسیدم... اون نميتونه انقدر راحت بگه'من میخوام بازنشسته بشم!'مگه نه؟!
"اوه هری... من تورو دارم و میدونم از پسش برمیای!"
اون با یه لبخند عمیق گفت
"نه نه نه...صبر کن ببینم تو از من نمیخوای که مدیرعامل اون شرکت باشم؟! نه! "
من به طرز بدی وحشت کردم! از اونچیزی که ميخواست در جوابم بگه..
"البته که منظورم همین بود!"
اون گفت و از قهوش نوشید.. من نمیفهمم چرا اینجوری شد!؟_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
سلامــــــ!
من اصولاً روم نمیشه تو چشماتون نگاه کنم:((
ولی اگه بدونين چه اتفاقاتی برام افتاد شاید یکم بهم حق بدین و کاری کنین که بی درد بمیرم...!
سعی میکنم تو عید 3_4قسمت دیگه هم بذارم :)
مرسی که هستین و میخونینـــــ!
عـــــیدتونمـ مبارکــــــــــ
