'داستان از نگاه سارا'
زمان میگذره.. حتی وقتیکه غیرممکن به نظر بیاد... حتی وقتیکه هر حرکت عقربه ثانیه شمار، مثل حرکت ضرب دار خون پشت یک زخم یا خراشیدگی درد آور باشه.... درد آور، چون همش حس میکنی یه چیزی رو جا گذاشتی... شایدم یه کسی رو... اما به هر حال زمان میگذره، حتی برای من....جوری این 6ساعت گذشت که حتی فرصت حسرت خوردن،یا حتی پشيمونی رو هم نداشتم...
درحالیکه مهمان دار ها اقامت خوشی رو آرزو میکردن، وسایلامو تحویل گرفتم وبه سمت اطلاعات فرودگاه رفتم...جایی که قرار بود همو ببینیم..._سارا مکنزی؟!
یه صدایی از پشت سرم گفت.
_اوه...عمو اسکات!!!
رفتم سمتش و بغلش کردم... اون تقریبا همون قیافه ای رو داره که وقتی بچه بودم دیدمش... فقط یکم پیرتر شده.
آقای بِرَون(brown)یکی از دوستای نزدیک پدرم بود و من به خوبی یادمه که بعد از مرگ مادرم این عمو اسکات بود که بابامو سرپا نگه داشت...
عمو اسکات با من هیچ نسبت خونی نداره یعنی درواقع من هیچ فامیلی کهباهاش نسبت واقعی داشته باشم ندارم... شاید وجود داشته باشن، اما به لطف ازدواج پدر و مادرم که باعث ناخوشنودی اونا شده بود فکر نکنم اصلا از وجود من خبر داشته باشن!!و این عمو اسکات بود که با اینکه سرپرستی من رو بهش ندادن، تو تمام این سالهااز هیچ کمکی بهم دریغ نمیکرد._چقدر بزرگ شدی عزیزم...
عمو اسکات گفت و منو از بغلش آورد بیرون تا صورتمو نگاه کنه.
_تو بی اندازه شبیه مادرتی...!
اون گفت و چشماش درخشید... درخششی از روی تحسین که باعث شد یکم خجالت،بکشم..
_خب بیا بریم.
یکی از چمدون هارو برداشت و به سمت خروجی رفت،منم دنبالش رفتم.
اون به سمت ماشین سفیدی که تقریبا نزدیک تر از بقیه ماشین ها بود رفتیم.
_من خوش شانس بودم چون این جا پارک نزدیکه.
عمو اسکات گفت و معلوم بود به خودش افتخار میکنه...خنده ریزی کردم و با سرم حرفشو تایید کردم.
بعد از اینکه چمدون هامو تو صندوق عقب ماشین گذاشتیم سوارش شدیم._6ساعت...!!! کسل کننده بود، نه؟!؟
درحالیکه سعی داشت با جلو و عقب کردن ماشین از جای پارک بیرون بیاد پرسید... میخواستم بگم نه ولی بعدش اون حتما میخواد سوال بیشتری بپرسه پس مودبانه حرفشو تایید کردم..
تو این حدودا یه ربع که تا خونه ی عمو اسکات راه بود اون تقریبا درباره همه چیز سوال پرسید و منم هم خیلی کوتاه جوابشو میدادم...
_خب بالاخره رسیدیم.
عمو گفت.. کمکش کردم تا وسایل رو برداریم... و بعد فضای بیرون خونه رو برانداز کردم
تو چهار کلمه خلاصه میشد :
مدرن _شیک_دل باز _زیباباغچه به طرز زیبایی تزیین شده بود که معلوم بود سلیقه یه زنه و دیوار به صورت زیبایی با سنگ نما های نسکافه ای آراسته. شده بودن... با اشاره عمو اسکات به سمت در بزرگ چوبی رفتیم.
_بالاخره اومدین... اوه شما باید سارا باشی؟!؟
زنی که در رو باز کرد همه اینا رو گفت.. اون موهای بلوطیش رو پشت سرش جمع کرده بود چند قسمت از پیشبند صورتیش آردی شده بود.
_بله من سارا هستم...
من گفتم و یه قدم به جلو برداشتم... اون زن لبخند گرم و درخشانی زد که نشون میداد اون خانوم خونست.
_خیلی خوشبختم از دیدنت سارا... اوه راستی من ماریا م... همسر اسکات به اینجا خوش اومدی عزیزم...
اون زن که معلوم شد اسمش ماریاست گفت و دستامو محکم تو دستاش گرفت._عزیزم...خودت رو کنترل کن... اون خستست
اسکات گفت و من دیدم که اون خانوم مهربون و شیرین از حرف شوهرش خجالت کشید و صورتش قرمز شد... برای همین دستشو فشار دادم و بهش لبخند زدم.
_نه عیبی نداره.... من خسته نیستم و خیلی خوشحالم که اینجام،ماریا...
اون دوباره برگشت تو موود قبليش و لبخند زد.
،...،...،...،...،...،...،...،...،...،...،...،...،...،...،...،...،
سلام همه...اینم از این قسمت.
شخصیت های جدید وارد داستان شدن.
عمو اسکات....و ماریا^___^
این قسمت نمیخوام درباره این دوتا نظر بدین ولی درعوض موضوع بحث این قسمت درباره شخصیتیه که قسمت بعدی وارد داستان میشه... و من حتی عکسشو قبلا گذاشتم.
لطفا بگید اون کیه...؟!؟ :)))
این قسمت داستانی ندارم که بهتون معرفی کنم..!اگه خودتون داستان مینویسید یا داستانی هست که دوسش دارین،لطفا معرفی کنید:)
مرسی که میخونید و با voteهاو کامنت هاتون انرژی میدین!
منتظرتونم<3
![](https://img.wattpad.com/cover/41635882-288-k435437.jpg)