chapter28

288 46 43
                                    

یک ماه بعد....
"داستان از نگاه زین"
(ممکنه یکم گیج بشین ولی خب در آینده فلش بک داریم!)
دستای عرق کردم که توی هم گره خورده بودن رو از هم باز کردم و درحالیکه بهم میمالوندمشون به در بزرگ شیشه ای روبه روم خیره شدم.سوفیا و نایل و دارسی و کیم که کنارم روی صندلی های انتظار نشسته بودن، با حرکت سایه ی سبز پشت در بااسترس از جاشون پریدن...در باز شد و دکتر درحالیکه داشت ماهارو آنالیز میکرد ماسک جلوی صورتش رو کنار زد.

_اون چطوره..؟!
صدای کیم، خیلی ضعیف بیرون اومد و پرسید.

_اون زندست...
همین یه کلمه که از دهن دکتر بیرون اومد یه جورایی همه مون رو آروم کرد...ولی جمله ش ادامه داشت...

_جراحات خیلی وخیم بودن.... و نصف صورتش تقریبا ازبين رفته و ما هنوز از سطح بیناییش مطمئن نیستیم... باورکنید زنده بودنش معجزست...

دکتر اینارو بالحنی یک نواخت و آروم گفت... دارسی افتاد تو بغلم و بلند بلند گریه میکرد... ولی هنوز نگاه های سنگین و ناباورانه مون دکتر رو زیر نظر داشت...
کیم پشت سر هم سرش رو تکون میداد و زیر لب یه چیزایی ميگفت.من غلتیدن چندتا اشک گرم رو روی گونم احساس کردم.

_علم پزشکی روز به به روز داره پیشرفت میکنه... من مطمئنم که...

_نههههه...!این...این! عادلانه نیست
صدای لرزون و بلندی از پشت سرمون اومد. سریع به سمتش رفتم و پسرغمگینی که روزانوهاش افتاده بود و داشت هق هق میکرد رو بغل کردم...سعی کردم که به دست سوخته ش که با باند بسته شده برخورد نکنم از حالش میشه فهمید که کل حرفهای دکتررو شنیده...تنهاکاری که میتونستم انجام بدم این بود که دستمو بکشم لای موهای فرِش.
_چرا سارای من!!!؟
جواب من دربرابر سوال هری، فقط سکوت بود...و چند قطره اشک که روی گونه هام چکید.

_آقای استایلز... شما به استراحت نیاز دارین...
پرستار خیلی آروم پشت سرش گفت.و سرم هری رو از روی زمین برداشت.

_درست میشه...من مطمئنم... اون حالش خوب میشه...سارا بازم برمیگرده پیشمون.
خیلی آروم کنار گوش هری گفتم و دیدم که اون پرستار یه چیزی رو وارد سرمش کرد.خیلی زود هری چشمهای خیسش رو بست و سنگینیش افتاد روم.
هیچکس وضع خوبی نداشت... نایل و لیام خیسی زیر چشمهاشونو پاک کردن ولی لویی...اون هم سعی میکرد که بغضش نشکنه...
هری رو به اتاقش توی بیمارستان برگردندوندیم...میخوام هرکاری کنم تا گره های روی پیشونی این پسری رو که با دارو به آرامش رسیده رو باز کنم.
لویی آروم دست هری رو لمس کرد و بعد فشار داد...

_نذار تو خودت جمع شه...بریزش بیرون..
آروم کنار گوش لویی گفتم و زدم رو شونش...لویی آدمه به شدت احساساتییه... این رو سه هفته پیش بعد ازاینکه فهمید اون ماجرا، نقشه ی النا بود،فهمیدم...

(فلش بک)(سه هفته پیش) (بازم از نگاه زین)
با بی حوصلگی تو کیفم دنبال کلید اتاقم گشتم،امروز واقعا کلاسها خسته کننده بودن!
دررو باز کردم و کیفم رو پرت کردم یه گوشه از اتاق...

_باید حرف بزنیم..
صدای آروم و جدی لویی از سمت تخت نایل اومد...من باید درباره این موضوع که "کلید اتاقمونو نباید به هرکسی داد"نایل رو توجيح کنم!
ناخودآگاه یه آه از دهنم دراومد و رو تختم نشستم.

_اوممم...دارسی بهم گفت...درباره ی النا و کاری که کرده.
داشت با ناخوناش بازی میکرد و نگاهش رو ازم میدزدید.منتظر موندم که ادامه بده.

_من بخاطر اینکه تو این قضیه باهات بد بودم متاسفم...
گفت و چشماشو بست... یه نفس عمیق کشید و ادامه داد.

_من اومدم اینجا تا یه چیزی رو بگم...با این چیزایی که من شنیدم...خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که... تو و دارسی... از نظرم عیبی نداره.

من حتی این لحظه که اینارو لویی بگه رو تو خواب هم نمیدیم....بلند شد و رفت سمت در... من امیدوار بودم که اون خیسی روی گونش یه قطره عرق باشه.

بلند شدم و رفتم سمتش...آروم کشیدمش تو بغلم
_هی مرد... مرسی!
دستمو کشیدم پشتش و گفتم.

_فقط مواظبش باش... و ناراحتش نکن..اون تنها کسیه که برام مونده...
خیلی بد صداش میلرزید... ازم جدا شد و رفت سمت در و سریع رفت بیرون...تا حالا انقدر از احساسات لویی رو ندیده بودم...!

پایان فلش بک (زمان حال)
~...~...~...~...~...~...~...~...~...~
_سارا رو آوردن تو بخش.
نایل خیلی آروم گفت و یه لبخند تلخ زد.

_من پیش هری میمونم...شماها برید.
لویی گفت و روی صندلی کنار تخت نشست.

سرمو تکون دادم و دنبال لیام و نایل از اتاق رفتم بیرون..پشت در اتاق رسیدیم... در باز شد و سوفیا درحالیکه دور کمر دارسی رو نگه داشته بود اومد بیرون... اگه لویی اینجا بود و خواهر رنگ پریدشو میدید، حتما سکته میکرد...دارسی رو کشیدم تو بغلم و گذاشتم که اشکهاش لباس سورمه ای که دارسی برام خریده بود رو خیس کنه.

_اون...اون داغون شده...
دارسی قاطی هق هق هاش گفت و محکم تر بغلم کرد.

_هیسسس...درست میشه...اون خوب میشه

دستمو کشیدم رو موهای قرمزش و اینارو گفتم...چیزهایی که حتی خودمم باورشون نمیکنم.
کیم بالاخره از اتاق سارا اومد بیرون و بی هیچ حرفی کنار دارسی نشست...به اون سه تا دختر داغون که چونه هاشون میلرزید نگاه کردم و یه قدم به در اتاق سارا نزدیک تر شدم...بازش کردم و رفتم داخل...
به اون دختر نیمه جونی که بیشتر موهای بلندش سوخته بودن نگاه کردم...حتی اونهمه بانداژ های روی صورتش هم نتونسته بود عمق زخم هاشو بپوشونه...آروم و بالرزش به سمت لبه تختش رفتم...من چند دقیقه پیش اون گره های ابرو رو که رو صورت ساراست روصورت یکی دیگه هم دیدم...دست ظریف و زخمیش رو آروم گرفتم. چشمامو بستم و اون دختر بامزه ای روکه روز اول دیدم، رو به یاد آوردم...همونی که وقتی وارد گروهمون شد، اتفاقای خوبی رو باخودش آورد...درحالیکه هيچوقت سهم خودش اتفاقات خوب نبود!

_هر....ی
اون هشیار نبود... ولی بازهم دنبال هری میگشت...چرا باید این اتفاق برای این دوتا میافتاد!!!؟!؟

____-____-____-____-_____-____-____-____-
سلام همه!
اینم از این....به نظرتون چه اتفاقی برای سارا افتاده؟!؟...آیا به هری مربوط بوده یا نه؟!؟...
مرسی از اینکه با صبوری منتظر بودین تا آپدیت کنم<3منتظرتونم

Remember meWhere stories live. Discover now