chapter33

211 42 20
                                    

(داستان از نگاه سارا)

_خانم...میتونید چشمهاتونو باز کنید؟!
این دومین بار بعد از باز کردن بانداژ چشمهام و معاینات اولیست که دکتر با اصرار اینو میخواد!ولی آیا واقعا من میتونم با سرنوشتی که قراره برای چشمهام مشخص بشه، مواجه بشم؟!!

_عزیزم لطفا...
صدای هری مثل افکار پراکندم میلرزید ولی اونقدر برام عزیز بود که بهم جرات بده. پس بالاخره بازشون کردم.

_اهههههه
نور بود و نور و نور... انقدر زیاد که باعث شد پلکهامو دوباره محکم به هم فشار بدم...

_من چیزی نمیبینم... فقط... فقط نوره...
با دستام صورتمو پوشوندم تا اشکهایی که لرزش صدام لو شون داده بود رو پاک کنم...اونا فقط باعث میشن چشمهام درد عمیق تری داشته باشه.

_اوه البته که این طبیعیه... چشمهای تو چند هفتست که نور رو ندیده بودن.... تو به زودی مثل قبل خواهی دید....شاید چند ساعته دیگه.
دکتر با لحن یکنواختی جملشو تموم کرد... من آهی که هری از روی آسودگی کشید رو به راحتی شنیدم.
دکتر یکم دیگه من رو تو اتاق معاینش نگه داشت تا آخرین معاینات رو انجام بده.هری اصرار داشت که همه ی اینا تو اتاق خودم انجام بشه ولی من واقعا باید قبل از اینکه دیوونه میشدم یکم راه میرفتم.... تنها چیزی که ذهن منو درگیر کرده بود...زمانی که من دوباره ببینم... آیا واقعا این چیزی بیشتر از امید واهی دکتر به مریضش بود؟!

_شما میتونید برید... سه ساعت دیگه میام بهش سر میزنم.
دکتر اینو گفت.
_ممنون دکتر.
هری گفت و دستمو گرفت تا بلندشم.
ما به اتاقم برگشتیم و من مجبور شدم بازهم استراحت کنم.
هری هم مثل همیشه کنار تخت نشست و موهامو نوازش میکرد.
~~~~~~~~~~~
نه کابوسی بود و نه کسی که صدام کنه دلیل بیدار شدنم نبود... من میخوام برم دستشویی!
به آرومی پلکهامو از هم جدا کردم... ولی اینبار چشمهام بعد از چند دقیقه عادت کردن... البته هنوز واضح نبود... ولی به راحتی میشد اون پسر با موهای مجعد و خوشرنگ که به صندلی تکیه داده وبه آرومی نفس میکشه رو تشخیص داد....پسری که گودی زیر چشمهای بستش هم نميتونه از زیبایی بی نقص و علاقه من بهش کم کنه.

بالاخره تونستم اتاقی که چند هفته رو توش میگذرونم رو ببینم.
اتاقی شبیه به تمامی اتاق های بیمارستان ها بود..."ساده"....پرده های آبی که به خوبی با دیوار های سبز آبی سِت بودن و کاشی های سفید و تمیز کف اتاق که از نور خورشید برق میزدن.
پتوی آبی تقریبا کلفتمو به آرومی از روم کنار زدم و به سمت در سفید گوشه ی اتاق رفتم. اینکه نیازی ندارم مثل همیشه از رزالی بخوام برای دستشویی رفتن کمکم کنه خیلی خوبه...رفتم داخل و دررو قفل کردم.

_اهههه
تصویر مبهم یه دختر داغون... خیلی داغون تو اون آینه بود... دختری که زخمهای بزرگی رو پوست لطیفش داشت و موهایی که الان نصف اندازه قبلش شده بود کاملا نامرتب رو شونش ریخته بود....بدتر از همه اینه که اون. دختر خیلی شبیه من بود.
تنها چیزی که بعدش فهمیدم شکستن بغضم بود.

(داستان از نگاه هری)
صدای شکستن یه چیزی منو از خواب پروند... یه چیزی.... شبیه به شیشه...سرمو برگردوندم تا سارا رو چک کنم... ولی اون تو تخت نبود.
بی اختیار از جام پریدم و به سمت جایی که صداها ازش میاد رفتم... دستشویی؟!؟
اوه....

_سارا؟!؟ عزیزم...دررو باز کن.
بی وقفه در زدم... صدای گریش بیشتر شد. رزالی و چندتا پرستار دیگه هم اومدن داخل تا ببینن چیشده.

_لطفا سارا... همه چیز درست میشه...دررو باز کن.
به طرز محسوسی صدام میلرزید. فکراینکه اونجا حالش بد بشه یا یه بلایی سرش بیاد اعصابمو خورد میکنه.

_هرررری...تو.. تو باید یه اتاق بدون آینه میگرفتی.
قاطی گریه هاش گفت... لعنتی آره....اتاق بدون آینه.

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
سلام همه...!
خوشحال باشید چون این آخرین قسمت توی بیمارستان بود!ولی درکل سارا خیلی گناه داره... به عنوان نویسنده داستان برای اتفاقاتی که برای سارا افتاده و خواهد افتاد از الان عذاب وجدان دارم:((((
برای نویسنده های عزیز که داستان منو میخونن هم یه خبر خوب دارم:
از الان آخر هر قسمت میخوام یه داستان یا یه پیج که داستانای خوبی داره معرفی کنم... اگه داستان مینویسید کامنت بذارید و بگید تا هم بخونم و هم معرفی کنم; )
برای این قسمت هم پیج 1storiesd رو انتخاب کردم که داستانای قشنگی داره...لطفاً حمایت کنید.

منتظر داستاناتون هستم<3



Remember meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora