اوه...باورم نميشه!... اممم... خب اینجا!...
اتاق خیلی عوض شده بود. خیلی خیلی...
دارسی یه عالمه پوستر از آدمهای مختلف که فکر کنم نوازنده بودن رو رو دیوار سمت خودش زده بود، خودشم داشت چندتا کتاب رو تو قفسه کنار تختش میچید.اون بهم لبخند زد و به کارش ادامه داد،
سرمو چرخوندم و یه چیز عجیب تری رو دیدم، یه آدم غریبه با موهای قهوه ای رو تخت دارسی نشسته بود و داشت با یه گیتار وَر می رفت! اون خیلی جدی مشغول کارش بود و اصلا بهم نگاه هم نکرد!خب شاید دوست پسر دارسی باشه، به هر حال، بهم میان!_راستی... این، برادرمه،لویی.
فک کنم دارسی فهمید که من به برادرش خیره شدم و چه فکر هایی با خودم میکنم!اون سرشو آورد بالا تا ببینه خواهرش داره اونو به کی معرفی میکنه!چشمای آبیش گرد شد ویه جوری منو نگاه کرد که انگار من تاحالا تو این اتاق نبودم!!!
_لویی،...اینم هم اتاقیم، ساراست.
_خوبه....!
لویی با یه آه اینو گفت، و بدون هیچ عکس العملی به کارش ادامه داد...خب قرار نیست همه از من خوششون بیاد!!
حوله صورتمو از تو چمدونم برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم بیرون.
چرا لویی تحویلم نگرفت؟!تو آینه یه نگاه به خودم انداختم، موهام کاملا نامرتب بود زیر چشمام پف کرده بود، رنگ صورتم هم که مثل همیشه پریده بود!صورتمو شستم و موهامو بستم و رفتم سمت اتاق که دیدم لویی از اتاق اومد بیرون و رفت...این خوبه چون من با وجود اون، راحت نبودم!
تابلو هامو برداشتم و روزنامه هایی که دورشون بود رو باز کردم تا بزنمشون به دیوار_اون...اون همیشه اینجوری نیست.
دارسی با صدای ناراحت و خیلی آروم گفت
_کی؟!
_لویی،... اون بخاطر اتفاقی که برای یکی از دوستاش افتاده ناراحته و اصلا نميتونه تمرکز کنه... اون حدودا یه ساعت سعی کرد. که اون گیتار رو کوک کنه ولی نتونست.دوستش؟!اون کیه؟!چه اتفاقی افتاده براش!خیلی صدمه دیده؟!درسته که به من ربطی نداره ولی یه دردی رو تو دلم حس میکردم...
_وای سارا!!این تابلو ها عالی ان!
دارسی با یه لحن خاصی گفت...معلوم بود که ميخواست بحث و عوض کنه منو از فکر در بیاره...
_اوممم...مرسی،راستی پوستر های توهم... چیزن.... یعنی جالبن!اون بخاطر این ضایع دروغ گفتنم خندید.
تصمیم گرفتم فقط چندتا از تابلوهامو بزنم رو دیوار!اون پرتره از پسربچه چشم آبی رو زدم روبه روی تختم، جوری که انگار داشت به من نگاه میکرد! یه حس عجیب تو چشماش،اونو معصوم تر از قبل کرده بود.
دارسی گفت میخواد بره یه جایی، ولی من نفهميدم کجا!
موبایلمو برداشتم و شماره پرورشگاه رو گرفتم. بوق میخورد ولی کسی جواب نمیداد.یه نگاه به ساعت انداختم و فهمیدم که دیرتر از اونیه که کسی بیدار باشه!حتما مگی ناراحت شده.... به خانم اسمیت (مددکار پرورشگاه)پیام دادم و گفتم که از طرف من از مگی معذرت بخواد و بگه من فردا زنگ میزنم.
حوصلم سررفته بود برای همین خواستم برم تو محوطه یکم دور بزنم ولی سایه ی چند نفر پشت دیوار یکی از راهرو ها توجه مو جلب کرد. رفتم نزدیک تر و از پشت دیوار نگاشون کردم،یکی از اون 4تا پسر لویی بود ولی بقیه رو نمیشناختم!
:
_خب امروز چه خبر؟!دکترا چی گفتن؟!
لویی پرسید، نگرانی تو صداش معلوم بود..._تغییر زیادی نکرده...
یه پسر با موهای تیره گفت، بدن ورزیدش رو میشد از زیر تی شرت ش تشخیص داد ... حس کردم اون میخوادگریه کنه!_اگه همينجوری پیش بره،...اون...به ترم جدید نمیرسه!واين...
_آره، این یعنی ممکنه اخراج بشه...
نفهميدم کی گفت؟!_ما باید زودتر یه کاری کنیم!...
لویی گفت و بعد همشون به فکر فرو رفتن.خیلی آروم از اونجا دور شدم و برگشتم به اتاق.
_کجا رفته بودی؟!
_اممم...حوصلم سر رفته بود، رفتم یکم دور بزنم.رفتم رو تختم و پتو ی تقریبا کلفتمو کشیدم روسرم.
اون پسرا که با لویی حرف میزدن، کی بودن؟!داشتن درباره کی حرف میزدن؟!مشکل اون آدمی که اینا نگرانشن چیه؟!یعنی اونا داشتن درباره همون کسی که دارسی گفت حرف میزدن؟!؟اصن چرا اینا انقدر ذهنمو مشغول کرده؟!....<><><><><><><><><><><><><><><><>
بازم سلام!!!:-)
نظر بدین
حرف دیگه ای ندارم!!!
مرسی که میخونید فن فیکمو<3

KAMU SEDANG MEMBACA
Remember me
Fiksi Penggemarیه حسی بهم ميگه سرنوشت بازهم مارو باهم رو به رو میکنه!