chapter 42 🩸

171 19 8
                                    

{ فلش بک روز ماموریت، 3 روز پیش}
+ یونگ؟
تو مطمئنی که قرار نیست اتفاقی بیفته؟
_ نگران چی هستی؟
+ یکم فقط مظطربم
_ همه چی خوب پیش میره بهت قول میدم
تهیونگ با تکون دادن سرش در رو به اهستگی به داخل هل داد و وارد شد
سوله توی سکوت مطلق بود
برگشتن تهیونگ بعد از این همه مدت یکم براش غریب بود
طوری که احساس ترس و اضطراب میکرد و دست هاش یخ زده بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشه و کارش رو به نحو احسنت انجام بده
پس با نفس عمیقی که کشید اسلحه اش رو از کمرش بیرون کشید و مقابل صورتش قرار داد و جلو رفت

با صدای شلیک گلوله و به دنبالش اقتادن مرد روی زمین، دستش رو که آغشه به خون بود با خم کردن بدنش به پیراهن سفید مرد رسوند و با پاک کردنش پوزخندی به چشم های بازش زد
این چندمین نفر بود؟ یادش نمیومد
با پا گذاشتن یونگی توی زندگیش انگار ورق برگشته بود، اون با ترس هاش روبرو شده بود و حالا هیچ چیزی باعث ترسش نمیشد
ترسناک بود؟ شاید
یونگی باید میترسید؟ ابدا
تهیونگ حاضر نبود به کسی که بهش آموزش داده و توی دستش بزرگ شده خیانت کنه و خطی روش بندازه
مخصوصاً اگه اون فرد معشوقش بود
با صدای پیچیدن آژیر پلیس که هر لحظه نزدیک میشد کمرش رو صاف کرد و با قدم هایی بلند سمت خروجی حرکت کرد
با نشنیدن صدای قدم هایی که تا همین چند لحظه پیش پشت سرش بود به عقب برگشت
یونگی بی توجه به صداهای اطرافش به دیوار تکیه داده بود و به جسم بی جون مردی که تا همین چند لحظه پیش با ترغیبش باعث کشته شدنش شده بود نگاه میکرد
بهت! ترس! اضطراب!
نمیدونست، اون فقط پاهاش روی زمین قفل شده بود و به صدای آژیر گوش میداد
ترسش از آژیری نبود که از بچگی باهاش بزرگ شده بود و مدام توی گوشش زنگ میخورد
اون نگران موجودی بود که با چشم های ترسیده به سمتش قدم برداشت و با تکون دادنش سعی داشت از اون محوطه خارجش کنه
آره اون بیشتر از خودش و شغلش به موجودی که روبروش بود و سعی در محافظت ازش بود وابسته بود

چند قدمی با کشیده شدن دستش از دیوار فاصله گرفت اما بلافاصله صدای شخصی که بهشون هشدار میداد از اون سوله بیرون بیان دستش رو به کمرش رسوند و با برگردوندنش بدون معطلی لب های پسر رو توی دهنش کشید و با خشونت معاشقه یک طرفی رو آغاز کرد
تهیونگ بهت زده و با ترس دستش رو به یقه باز شده لباسش رسوند و با ضعفی که توی بدنش پیچیده شده بود با خم شدن زانوهاش روی زمین زانو زد
یونگی بدون نگه داشتنش همراه باهاش زانو زد و با دستش به سینش فشار وارد کرد و با دراز کشیدنش روش خیمه زد
هیچ کسی حق نداشت بدون دستورش وارد سوله بشه به هیچ عنوان.
رهبری این عملیات به عهده خودش بود و اولین بار توی تاریخ کاریش بود که پشیمون بود برای اصرارش توی این عملیات.
با دردی که روی قلبش سنگینی میکرد چشم هاشو فشار داد و با آخرین مکی که به لب پایینش زد سرش رو کمی عقب برد.
تهیونگ ناباور لب هاش رو توی دهنش کشید و با اتصال لب های یونگی روی خال زیر چشمش پلک هاشو روی هم گذاشت

RAvEN🩸| KOoKMINWhere stories live. Discover now