┨مدیر├

162 37 8
                                    

قسمت هشتم

گفتن اینکه آلفاش چقدر متمدن و با وقار بود، انکار حقیقت نبود. جونگین میتونست اگه میخواست جذاب و دلربا باشه، همونطوری که در طی صحبت با مدیر، روبروی میز نشسته بود و بخوبی به عنوان الفایی از طبقه­ی بالای جامعه برخورد میکرد و کیونگسو نمیتونست انکار کنه این جنبه­ی جونگین براش جذاب بود. گرچه اگه تنها بودن هیچوقت این وجه رو دوباره نمیدید.

جونگین برگه های سرپرستی رو امضا کرد و یک صحبت غیر مهم با مدیر داشت که کیونگسو نظری نداشت درباره­ی چه موضوعی بود، وقتی امضاها تموم شد و قلم ها رو روی میز گذاشتن و برگه های شناساییش دست آلفاش داده شد، ذهنش دیگه نتونست چیزی رو پردازش کنه.

حالا بطور رسمی برای جونگین بود، قسمتی از وجودش دنبال شادی بود، قسمتی از وجودش میخواست از ترس بلرزه و قسمتی میخواست زیر اضطراب ذوب شه و قسمت بیشتری ازش میخواست مبارزه کنه و تو یتیم خونه بمونه اما کیونگسو کاری نکرد، جسما بین جونگین و مدیرش نشسته بود ولی اونجا نبود، قبل از اینکه افکارش خیلی عمیق شه، حرکات جونگین رو دنبال کرد.

-کیونگسو کار ما اینجا تموم شد باید بری وسایلتو جمع کنی.

مدیر درحالی که اونو از اتاق بیرون هل میداد گفت، کیونگسو مضطربانه به مدیر نگاه کرد، میخواست صحبت کنه اما نه وقتی که آلفاش اونجا بود، مدیر متوجه حالت کیونگسو شد، پرسید.

-جونگین شی، مشکلی نداره من چند دقیقه خصوصی با کیونگسو صحبت کنم؟

-حتما مدیر کیم، منم به خودم این اجازه رو میدم که یه تور ینفره توی یتیم خونه داشته باشم و مطمئنم اگه کیونگسو دلش خیلی برای دوستاش تنگ شد اینجا بیایم.

جونگین جواب داد و بلند شد و دستشو برای دست دادن دراز کرد: ممنونم مدیر کیم.

-نه من ممنونم جونگین شی ،لطفا بخوبی از کیونگسوی ما مراقبت کن.

جونگین لبخندی زد و اتاق رو ترک کرد: حتما

وقتی آلفاش قبول کرد بخوبی ازش مراقبت کنه بمبی از شادی درونش منفجر شد، همونطوری که مدیر جایی که جونگین نشسته بود مینشست لبخندی زد که نشون میداد میدونست. وقتی مدیرش برای یک اغوش گرم، دستاش رو باز کرد،کیونگسو دیگه نتونست احساساتشو کنترل کنه. تو اغوش مدیرش خزید و اشک هاش گونه اشو خیس کرد.

-خداحافظی ممکنه برات سخت بوده باشه.

مدیر کمرشو میمالید و نوازش میداد. کیونگ رو جلوتر کشید: اشکالی نداره، هرچقدر میخوای گریه کن.

هق هق های کیونگسو بیشتر شد و جوری به لباس مدیر چنگ زد که انگار به خط زندگیش چنگ زده بود. اولین باری که اینطوری توی اغوش مدیر گریه کرد بود، زمانی بود که مدیر اونو به یتیم خونه اورده بود، روزی که خانواده اش رهاش کرده بودند، از اون موقع کیونگسو جلوی مدیر نشکسته بود و گریه نکرده بود. اون قول داده بود که شجاع باشه، تا کاری کنه که مدیر بهش افتخار کنه. اما الان کاری نمیتونست بکنه که شجاع باشه.

"CLAIMED" [Complete]Where stories live. Discover now