قسمت پنجاهویکم
-خاکستری...
کیونگسو چیزی زیر لب زمزمه کرد و روی قسمت رنگ کلیک کرد و توضیحات مبلی که انتخاب کرده بودند را دوباره خواند: فکر نمیکنی یذره زیادی بزرگه ارباب؟
-همم....؟
آلفاش هومی کرد و بدون بلند کردن سرش از شونهی کیونگسو بهش نگاهی کرد: اینو برای ده بار پرسیدی کیونگسو.
-اما..
-این خوبه و برای بار دهم من مبلای بزرگو دوست دارم.
-باشه.
کیونگسو ناخوداگاه لباشو آویزون کرد، و عکس رو که از چندین گوشه مختلف گرفته شده بود بررسی کرد و موس رو روش نگه داشت.
-اینو به سبد اضافه کن کن و سیوش کن.
آلفاش گفت و خمیازه اش رو پشت دست بزرگش مخفی کرد.
-بله ارباب.
همونطوری که گفته شده بود عمل کرد و در لبتاب رو بست: ما باید بریم خونه و استراحت کنیم ارباب.
-خسته شدی؟
-نه اما تو خسته شدی ارباب.
جواب داد. حتی اگر خمیازه های پشت هم نشونه نبود، کاملا مطمئن بود آلفاش دیشب یکم خوابیده بود چون خیلی چیزها بود که باید به اونا فکر میکرد.
سر آلفاش از روی شونه اش برداشته شد و وقتی آلفاش نشست موهای بلندش گردنش رو قلقلک داد.
-بگو کیونگسو.
آلفاش لبتاب رو از دستش گرفت و روی کاشی های نوی خونهی جدیدشون گذاشت.
-چی ارباب؟
جلوی خودش رو گرفت تا دستشو سمت موهای پلاتینیومی بلوندش دراز نکنه، نگاهش روی تار موهاش بود که دور صورت آلفاش رو گرفته بود.
-چرا هنوز منو ارباب صدا میزنی؟
کیونگسو برای چند لحظه پلک زد و کلماتشو بخاطر چهره ی جدی آلفاش گم کرد. اگه یه هفته قبل بود، جایی داخل ذهنش مطمئنا افکار وحشی میگفت که آلفاش دیگه اونو نمیخواست و حق نداشت آلفاش رو بعنوان ارباب صدا بزنه.
اما این هفته به کیونگسو یاد داده بود آلفاش رو بیشتر از ماه اولی که کنارش بود بشناسه و اگه فقط یه چیز برایش تایید شده بود این بود که آلفاش اونو کنارش میخواست.
بعلاوه خاطرهی شب قبل که روی تخت نشسته بودن و قوانینی وضع میکردن رو یادش بود.
آلفاش صبورانه هر قانون رو توضیح داده بود و دلیل پشتش رو گفته بود اونم درحالی که دستانش دور کمرش قفل شده بود و گهگاهی نوازشش میکرد.
چیزی که بنظر میرسید پوزیشن نشستن جدیدشون مورد علاقه ی آلفاش بود که کیونگسو ارزو میکرد کاش کمتر راحت بود چون اگه اونم به سینه ی آلفاش از پشت تکیه میداد و سرش رو روی سینهی محکمش میذاشت مطمئنا خوابش میبرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
"CLAIMED" [Complete]
Lobisomemاونجا بودی... وقتی که نیاز داشتم کسی پیشم نباشه تو بودی... درست روبهروی من... با نگاه پرنفوذت بهم خیره شده بودی... با اون موهای پلاتینیومی سفید، سخت دور از دسترس و سرد بنظر میومدی... چطوره نگم از لباس کشباف قرمز رنگ بستکبالت که تو رو جذاب تر نشون می...