┨لطفا منو ببر خونه├

131 25 10
                                    

 قسمت سی­وهفتم

-کیونگسو

وقتی آلفاش، اسمشو صدا زد، وسط ساختمان شورای جوان ایستاد. میخواست بطرز بدی سرشو سمتش بچرخونه، خیلی بد میخواست که سمت الفا بدوه اما نمیتونست.

خیلی ساده نمیتونست.

-چه نمایش خاصی ِبلَکی(امگای سیاهو مخفف کرد)

وقتی بتایی که اونو میبرد وسط سالن ایستاد،کیونگسو نفسش سنگینشو بیرون داد. حتی بدون بلندکردن سرش، میدونست مرد ازاردهنده ای که –بلکی- صداش میزد کی بود و چقدر خوشحال میشد تا مرد رو زمین بزنه ولی انقدر احساس خستگی میکرد که حوصله نداشت.

-خیلی خاصی که همه میخواستن بدونن چجور امگایی میتونی باشی!

وقتی جونگ زنجیرشو کشید، کیونگسو نگاه تیزی بهش انداخت و سرشو بزور بالا نگه داشت.

-اما اون نمایش سکسی­ای که من گفته بودم چی شد؟

با ترشی افتخار امیزی گفت.

-ارباب ردش کرد!

جونگ خرناسی کشید و گوشه­ی لبش به خنده­ی تمسخر امیزی بالا رفت.

- من مطمئنم که دقیقا کلمه ی مالوندن رو بکاربردم.

-میخوستی من انسانیتمو له کنم و بقیه رو خجالت زده کنی که کردم!

کیونگسو تو صورت جونگ فریاد کشید و ناگهان فهمید چقدر کلماتش درست بودند.

بقیه رو خجالت زده کرده بود...

و الفا رو ..

ثانیه ای سکوت بین اون و جونگ برقرار شد.

-اما من نگفتمم الفاتووو خجالت زده کنن..تو از قصد اینکارو کردی اره؟

کیونگسو نگاهشو پایین انداخت و انکارش نکرد.

درست بود.

میخواست همه­ی اونا رو خجالت زده کنه.

-ببین تن خودت میخاره که تنبیه شی!

جونگ گفت و حرفش باعث شد کیونگسو دوباره نگاهش کنه

–پسرا لختش کنین!

-چی؟

کیونگسو وقتی دید دو نگهبان نزدیکش میشن زمزمه کرد.

وقتی یکی بازوشو گرفت، کیونگسو تکونی خورد.

-دارینن چیکار میکنینن؟

فریادی کشید، با دو گرگی که میخواستند پارچه دور تنشو رو زمین بندازن درگیر شده بود. هرچند بدنش ضعیف بود، مخصوصا بخاطر زنجیر نقره دور گردنش اما نمیخواست اسون تسلیم شه و اجازه بده اون مردا تنها لباسی که داشت رو دربیارن.

جونگ با دیدن درگیری کیونگسو، ‌بطور ازار دهنده­ای زبونشو لیسید.

- فقط اون شنل پارچه ای مسخره رو پاره کنین!

"CLAIMED" [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant