∆part12∆

81 8 5
                                    

⚠️زمان حال⚠️

سیگارشو توی جاسیگاری خاموش کرد.

ت:خوب حواستو جمع کن جین نمیخوام اشتباهی پیش بیاد.
اون هان لعنتی باید تاوان دور زدن منو بده. حسابی گوش مالیش بدین.

_نگران نباش حواسم هست.
ت:بچه ها رو آماده کردی؟

_آره
ت:کیو هم میاد؟
_اون که باید باشه..

ت:باشه فعلا برو کاری داشتم خبرت میکنم
☆☆☆☆☆
ساعت ۹ شب بود... ماشینای مشکی پشت هم منتظر حرکت بودند.
تهیونگ از گوشه میزش هفت تیرشو برداشت و بعد از اینکه از پر بودن اسلحه مطمئن شد اونو پشت کمرش جاساز کرد.

از اتاقش بیرون اومد، جین پشت در منتظرش بود.
ت:همه چی آماده س
+بله رئیس

از پله ها پایین اومد و پشت سرش جین و کیو راه افتادن.
راننده به محض دیدنش در ماشینو باز کرد و تهیونگ سوار شد.
جین از سمت دیگه سوار ماشین شد و کیو صندلی جلو نشست.

با راه افتادن ماشین بقیه هم به دنبالش حرکت کردن.
نیم ساعت بعد به مقصد رسیدند.
از ماشین پیاده شد، نگاهی به در بزرگ پارکینگ جلوی روش انداخت.

سرشو سمت جین متمایل کرد:مطمئنی همینجاست؟
_بله رئیس
ت:شروع کنید

با علامت جین همه از ماشینا پیاده شدن.
_بهتره شما تو ماشین بشینید.

+میخوای بگی جون افرادمو به خطر بندازم بعد خودم شبیه موش ترسو تو ماشین قائم شم؟!!
_ممکنه خطرناک باشه

+هه من تو خطر بزرگ شدم جین تو که دیگه باید بهتر بدونی..
_من که هر چی بگم تو آخرش کار خودتو میکنی.
دو نفر از افراد از دیوار بالا رفتن تا بتونن درو باز کنن.
بعد از چند دقیقه در باز شد و همگی وارد پارکینگ شدند.

دور تهیونگ رو ۴ بادیگارد محاصره کرده بود..
جین جلوتر از همه همراه کیو راه میرفت.
کم کم صداها به گوش رسید .
انگار دور همی گرفته باشن صدای خنده میومد.
هان گوشه ی سالن روی کاناپه نشسته و دختری روی پاهاش بود.
با صدای تهیونگ همه ساکت شدند.

تهیونگ شروع کرد به دست زدن و قهقهه زنان شروع کرد:به به میبینم که مهمونی راه انداختی جناب هان خب ما که غریبه نبودیم چرا دعوتمون نکردی.
دختر از روی پای هان بلند شددو با ترس نگاه کرد.

تهیونگ رو به دختر کرد:خانم کوچولو اگر جونتو دوست داری بهتره همین الان اینجا رو ترک کنی آخه مهمونی تموم شده
دختر که از ترس میلرزید با قدم های آروم از کنار تهیونگ و افرادش گذشت

_قربان میخواین بزارید دختره بره؟اگر کمک بیاره چی؟
تهیونگ نگاهی به کیو انداخت:اینو یادت باشه من هیچ وقت آدم بیگناه رو نمیکشم. اون فقط یه هرزه بوده که از بخت بدش گیر این هان عوضی افتاده...

Game OverWhere stories live. Discover now