∆part50∆

39 6 1
                                    

داخل کوچه که پیچید ماشین آقای پارک پدر جویی در حال توقف کردن بود.

خیلی سریع فرمون رو چرخوند و از کوچه پشتی رفت.

از در پشتی خونه وارد شد .

جسی با دیدنش توی آشپزخونه ترسید:وای آقا برگشتین؟

جونکوک:ببخشید جسی ترسوندمت مجبور شدم از در پشتی بیام.

حواستو جمع کن پدر جویی الان میاد بهش بگو حمومم.

جسی:بله آقا خیالتون راحت باشه.

پله ها رو دو تا یکی بالا رفت خودشو داخل حموم انداخت و شیر آب باز کرد.

با لباسای تنش زیر دوش رفت.

موهاش که کاملا خیس شد لباساشو درآورد و حوله لباسیشو پوشید.

پدر جویی توی سالن در حال قدم زدن بود که جونکوکو دید از پله ها پایین میاد.

جونکوک خودشو به ندونستن زد و با قیافه متعجب نگاش کرد:اوه پدر کی اومدین؟

رو کرد به جسی: چرا خبرم نکردی؟

بین حرفش پرید:اون تقصیری نداره خودم بهش گفتم صدات نکنه نمی‌خواستم به خاطر من سریع دوش بگیری.

جونکوک:پس صبر کنید برم لباسامو عوض کنم

پ:نه همینطوری خوبه زیاد نمیمونم

جونکوک: بفرمایید بشینید جسی لطفا برامون آبمیوه بیار

پ:نه ممنون چیزی نمی‌خورم راستش اومدم خبری رو بهت بدم.

اخم ساختگی کرد:خبر؟چیزی شده؟ دارم نگران میشم

پ:راستش مکانی که گروگانا اونجا بودن آتیش گرفته

جونکوک: چی؟!!!! کسیکه طوریش نشده ؟!

پ:نه خوشبختانه همه حالشون خوبه.

جونکوک:هوففف خیالم راحت شد.

واقعا از ته دلش خیالش راحت شده بود همش نگران بود به خاطر نقشش کسی آسیب ببینه

دادستان ادامه داد:ولی...

جونکوک:ولی چی؟
د:گروگان گیرا فرار کردن؟

جونکوک:فرار کردن؟!!!!! آخه چطوری؟!!!

دادستان:هنوز نمیدونیم...احتمالا آتیش سوزی کار افراد خودشون بوده ...متاسفم پسرم حس یه آدم بی‌مصرف رو دارم.

یک عمر دنبال خلافکارا بودم ولی آخر سر عرضه پیدا کردن قاتل دخترم رو ندارم.

جونکوک یه لحظه برای دادستان افسوس خورد ولی چاره ای نبود هر طور فکر میکرد ترازوی عشق تهیونگ بر عدالت میچربید.

دستشو روی شونه دادستان گذاشت:تقصیر شما نیست پدر ....قرار نیست تو زندگی همیشه برنده باشیم...جویی قلب بزرگ و مهربونی داشت قطعا اون دوست نداره شما رو تو این حال ببینه. 

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Game OverWhere stories live. Discover now