∆ part45 ∆

125 10 7
                                        

تهیونگ در و باز کرد جونکوک بالاخره گذاشتش زمین...

نفسش هنوز جا نیومده بود که تهیونگ با یه حرکت غیر منتظره انداختش روی تخت.

ترسیده سرشو بلند کرد :چیکار می‌کنی دیونه؟
تهیونگ کنار تخت زیر پاهاش زانو زد

جونکوک توی جاش نشست.
حالا موقعیت تهیونگ درست بین پاهای جونکوک بود.

دستشو سمت زیپ شلوارش برد.
جونکوک دستشو روی دستش گذاشت و مانعش شد.
تهیونگ سرشو بلند کرد و از پایین نگاش کرد.
جونکوک :میخوای چیکار کنی؟!

تهیونگ:منو تا دم اتاق آوردی می‌خوام ازت تشکر کنم.
دستشو روی دست کوک گذاشت تا مانعش بشه:نه نکن

ولی تهیونگ بدون توجه بهش دستشو کنار زد و بکارش ادامه داد.
دکمه شلوارشو باز کرد و شلوار و همراه لباس زیر تا زانوش پایین کشید.

جونکوک از خجالت دراز کشید و دستشو روی چشماش گذاشت.
تهیونگ پاهاشو باز کرد . لبشو روی قسمتی از داخل رون جونکوک گذاشت و از همون نقطه شروع به بوسیدن کرد.

از شدت لذتی که به بدنش وارد شد به خودش پیچید.
تهیونگ همینطور که می‌بوسید از پایین هواسش به حرکات جونکوک بود و میدید که داره لذت می‌بره.

صدای بوسه هاش توی فضای اتاق پیچیده بود.

جونکوک:آه....بسههههه دیگههههه خواهش ....میکنم
تهیونگ:من که هنوز کارمو شروع نکردم خیلی کم طاقتی جناب دادستان

همینطور از رونش بالا اومد و به عضو جونکوک رسید.
عضوشو توی دستش گرفت و بالا پایین حرکت داد.

صدای جیغش بلند شد:تهیونگگگگ ....
تهیونگ:بازم بگو... دوست دارم وقتی بهت لذت میدم اسممو صدا کنی.
سر عضوشو بوسید و به یکباره عضوشو داخل دهنش برد.

جونکوک :هیسسسسسس.... هوفففف

تهیونگ تند تند سرشو تکون میداد و جونکوک توی جاش وول میخورد. گاهی عضو جونکوک و از دهنش خارج میکرد و با دستاش حرکتش میداد.

بعد از چند دقیقه جونکوک به اوجش رسید.
با صدایی که می‌لرزید گفت:تهیونگی بسه دارم میام...
تهیونگ ازش جدا شد ولی هنوز با دستش بکارش ادامه میداد.

خودشو بالا کشید و روی جونکوک قرار گرفت.
لبشو روی لبش گذاشت و شروع کرد به بوسیدن...حالا هم از پایین هم از بالا مشغول لذت دادن به عشقش بود. کمی بعد با خیس شدن دستش و صدای نفس کشیدنای جونکوک فهمید که جونکوک خالی شده.

بوسه عمیق و سریعی به لباش زد و از روی جونکوک کنار رفت.
جونکوک در حالیکه چشماش بسته بود دستاشو دو طرف بدنش انداخته و نفسای بلند می‌کشید.

با دستمال کاغذی دستاشو پاک کرد و کنار جونکوکش دراز کشید.
سرشو سمت جونکوک برگردوند هنوز چشماش بسته بود:کارمو خوب انجام دادم؟

چشماشو باز کرد و به صورت عشقش نگاه کرد:عالی بودی....مگه میشه تهیونگیم کاری رو درست انجام نده
حالا یکم نفسش بالا اومده بود خودشو سمت کوک کشید و روش افتاد.

کاملا روی تهیونگ بود ولی سعی کرد وزنش روش نیفته
شروع کرد به بازی کردن با موهای تهیونگ.
همینطور که دستش تو موهاش بود به چشماش نگاه کرد:چرا این کارو کردی؟

تهیونگ:خوشت نیومد؟
جونکوک :خوشم نیومد؟!!دیونه ای؟!!!تا حالا همچین لذتی نبرده بودم

تهیونگ:تا حالا کسی برات انجام نداده بود؟
خودشم نمیدونست چرا این سوال پرسید اصلا دلش نمی‌خواست جوابشو بدونه ولی همیشه ذهنش پر بود از این سوالای مزخرف و آزار دهنده.

جونکوک :یکبار دیگم بهت گفتم من به کسی اجازه ندادم چیزایی که متعلق به تهیونگیمه داشته باشه. مهم نیست چه کارایی کرده باشم می‌خوام اینو بدونی برای من تو اولینی هر کاری که باهات میکنم هر کاری که باهام انجام میدی همه و همه برای من حکم اولینا رو داره چون دارم با عشق زندگیم با نفسم انجامش میدم.

تهیونگ:همیشه تو رویاهام اینکارو برات انجام میدادم باورم نمیشه بالاخره واقعی شد.

جونکوک :بیبی این اولشه ما حالا حالا ها با هم کار داریم.
تهیونگ:جونکوکا نگرانم.
جونکوک :نگران چی؟
تهیونگ:اگه پیدامون کنن ....

جونکوک پیشونیشو آروم بوسید:هیچی نمیشه نگران نباش تو فقط بگو میخوای کجا بری؟

تهیونگ:نمی‌دونم برام فرقی نداره جایی که از کره خیلی دور باشه دست کسی بهمون نرسه. من فقط دلم میخواد با تو باشم. قبلنا خیلی بهش فکر میکردم
اینکه می‌خوام با تو کجا زندگی کنم.

دلم میخواد جایی باشه که همسایه دریا باشیم هر روز صبح بریم کنار ساحل کفشامونو دستمون بگیریم و با پای برهنه رو شنای ساحل راه بریم.
دلم میخواد با صدای موجای دریا از خواب پاشم.... یعنی میشه؟!

جونکوک :چرا نشه عشقم امروز رو نقشه میگردم همون جایی که تو میخوای رو پیدا میکنم. خم شد و لبشو بوسید.

تهیونگ:نمیخوای از روم پاشی؟ فکر نمیکنی سنگینی؟
جونکوک یکم فاصله گرفت:من سنگینم؟!!!
تهیونگ:هوم....لهم کردی...

جونکوک پاشد نشست. پاهاش دو طرف تهیونگ بود با بدجنسی و شیطنت نگاش کرد.

جونکوک :که من سنگینم.
دستشو سمت پهلوی تهیونگ برد ویهویی شروع کرد به قلقلک دادن تهیونگ.

تهیونگ زیر دست جونکوک وول میخورد و بین خنده التماس میکرد ولش کنه.

تهیونگ:ولم کن...دیگه نمیتونم..
جونکوکااااا....
جونکوک :حرفتو پس میگیری یا نه؟

ولی تهیونگ تخس تر از این حرفا بود با پررویی تو چشماش نگاه کرد:نچ...سنگینی دروغ که نمیگم..

جونکوک دوباره به کارش ادامه داد.
از شدت خندیدن توانی تو بدنش نمونده بود به ناچار تسلیم شد:باشه باشه اصلا غلط کردم

جونکوک :بگو ددی ولم کن
تهیونگ:عمرااااااا بگم
جونکوک :باشه خودت خواستی...
اومد کارشون شروع کنه تهیونگ با صدای ضعیفی گفت:ددی ولم کن

تهیونگ:صدا خیلی ضعیف بود ولی ددی میبخشتت.
خم شد تو صورت تهیونگ و بعد از اینکه صورتشو غرق بوسه کرد ازش جدا شد.

از روی تخت بلند شد و مشغول مرتب کردن لباساش شد.
تهیونگ روی تخت نشست:لعنتی تو فقط خوش شانس بودی اگه از هم جدا نمی شدیم الان وضعیتمون برعکس بود.

جونکوک به کیوتیش خندید:دلت میاد این حرفو بزنی ددی به این مهربونی دیدی؟
تهیونگ:مگه من چمه منم خیلی مهربونم

جونکوک :نخیرم تو اگه ددی میشدی خیلی خشن و بداخلاق بودی همش باهام دعوا میکردی.
تهیونگ یه لحظه به خودش اومد و دید دارن سر چه چیزی با هم بحث میکنن.

تهیونگ:اوکی بریم ناهار بخوریم من گشنمه.
جونکوک ونکوک در اتاقو باز کرد:عه من فکر کردم سیر شدی چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت. اذیت کردن تهیونگ تفریحش شده بود بنظرش وقتی حرص میخورد خیلی کیوت میشد

با ضربه ای که به پس سرش خورد دردش گرفت :آخ
تهیونگ از کنارش رد شد:حقت بود بی ادب
توی وان آب گرم تکیه داده و جین بین پاهاش و توی بغلش لم داده بود.

سرشو رو شونه نامجون گذاشته و غرق ارامش چشماشو بسته بود.
بوسه ای به سرش زد:چرا ساکتی؟

جین چشماشو باز کرد:دارم به خودمون فکر میکنم
ک:به چی؟!
جین:اگه موفق نشیم فرار کنیم

سرشو کج کرد تا صورتشو بهتر ببینه:چرا فکرای بیخود می‌کنی تا دوسه روز دیگه پاسپورتامون آماده میشیه میریم٫ چطوری می‌خوان پیدامون کنن.

جین:می‌خوام یه چیزی رو بدونی اگر دستگیر شدم...
نامجون:نمی‌خوام چیزی بشنوم

جین:خواهش میکنم بزار حرفمو بزنم می‌خوام بدونی آشنایی با تو بهترین و شیرین ترین اتفاق زندگیم بود. تو به من حس مهم بودن دادی من با تو فهمیدم چطوری میشه یکی رو دوست داشت درک کردم اگه یکی عاشقته چطوریه،خوشحالم که عاشق تو شدم.

نامجون از حرفاش دیوونه شد بوی خداحافظی و جدایی میداد:بسه جینا دیوونم نکن ما با هم از اینجا فرار میکنیم بهت قول میدم هیچ اتفاق بدیم نمیفته.
بیشتر تو بغل خودش فشردش لبشو روی شونش گذاشت و بوسه زد.

نامجون:چرا لحظه به این قشنگی رو خرابش می‌کنی مگه نگفتی می‌خوای گرمم کنی پس چی شد؟

جین خندید:تو منحرفی من چیکار کنم ...من گفتم وان آب گرم الانم توش هستی...

گاز ریزی از گوشش گرفت:که اینطور....وان آب گرم....هومممم فهمیدم..

دستشو زیر آب برد و عضو جین رو گرفت. آروم آروم حرکتشون داد.
سر جین روی شونه نامجون افتاد نقطه ضعف جین همین بود و نامجون به خوبی ازش خبر داشت.

جین:هیسیس، لعنتی کارتو خیلی خوب بلدی..
سرشو تو گردن جین کرد و همینطور که پوستشو میکشید دستشو حرکت داد.....
حالا قرار بود صدای ناله های جین توی حموم بپیچه.....
~~~~~~~~~~~~~~

سلام قشنگام
اینم پارت جدید امیدوارم از خوندنش لذت ببرید....

دوستتون دارم خیلی زیاد















Game OverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora