∆part 39∆

142 16 1
                                        

دنبال تهیونگ کشیده میشد. به پارکینگ رسیدن تهیونگ ایستاد.


دستای جونکوکو ول کردو پشتش رفت.



دستاشو روی چشم جونکوک گذاشت و کامل از پشت بهش جسبید‌



جونکوک:اینجا چه خبره؟!


لبشو نزدیک گوش جونکوک کرد:آروم باش برات یه چیزی آماده کردم.



از نزدیکی بیش از حد بدنش گر گرفت. میتونست کاملا عضو تهیونگو پشتش حس کنه.



جونکوک:داری میترسونیم


تهیونگ:به من اعتماد کن و راه بیفت


جونکوک قدم اولو آروم برداشت.



تهیونگ با حفظ همون فاصله پشتش راه میرفت.


تهیونگ:خوبه آروم.... مراقب باش ....جلو پات یه سنگ برو سمت چپ...


خب دیگه وایسا رسیدیم. میخوام دستمو از روی چشمات بردارم ولی قول بده چشمات بسته باشن تا نگفتم بازشون نکن



جونکوک:باشه قول میدم


دستشو برداشت و از جونکوک جدا شد.


با جدا شدن از جونکوک نفس راحتی کشید خودشم از این نزدیکی معذب بود.



روبه روی جونکوک ایستاد:خوبه حالا چشمتو باز کن.



خیلی آروم چشماشو باز کرد اولش همه جا رو سیاه دید ولی به محض روشن شدن جلوش با چیزی که دید شوکه سر جاش بی حرکت موند.


حتی توان پلک زدن نداشت.



همینطور به روبه روش زل زده بود.


تهیونگ از اینکه تونسته بود غافلگیرش کنه خوشحال بود.


دستشو چلو صورتش تکون داد:هیییی کجایی؟


چند باری پلک زد



جونکوک:باورم نمیشه...امکان نداره


تهیونگ:فکر کردی یادم رفته؟!


جونکوک به موتور مشکی زل زد...



تهیونگ:نمیخوای لمسش کنی؟


آروم بهش نزدیک شد هنوزم باورش نمیشد اون عاشق موتور و موتورسواری بود همیشه آرزو داشت تو مسابقات موتور سواری شرکت کنه ولی هیچ وقت خانوادش بهش اجازه ندادن


تهیونگ بهش قول داده بود وقتی بتونه گواهینامه بگیره براش یه موتور بخره و الان بعد ۱۰ سال اون به قولش عمل کرده بود.

Game OverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora