∆part22∆

72 9 2
                                    

سلام بر خواننده های دوست داشتنی خودم💜💋

سایلنت ریدرا یعنی این داستان ارزش یه کامنتم نداره؟🥺💔

♧♧♧♧♧♧♧

با بغضی که راه گلوش بسته بود بیصدا در حال نگاه کردن به دادستان بود.
چطور به اینجا رسیده بودن !!!!!
کسی که یه روز به خاطرش جلوی همه وایمیستاد و ازش دفاع میکرد حالا روبه روش و به عنوان دشمن شماره یکش کنارش نشسته بود.

نگاهش ناخودآگاه از روی دستمالی که روی چشماش بسته شده بود به سمت لبش رفت.
و تهیونگ رو ناخواسته به ۱۳ سال پیش کشوند.
☆☆☆☆☆☆☆
⚠️فلش بک⚠️
۱۳ سال پیش

_صبر کن جانکوک چرا اینقدر عجله داری؟
+مامان یه نگاه به ساعت کن آخه چرا باید روز اول مدرسه دیر برسم

_تقصیر خودته میخواستی تا صبح بازی نکنی
+باشه باشه من مقصرم حالا بزارید برم
_حداقل بیا ساندویجتو ببر
+مامان من ۱۶سالمه مگه بچه دبستانیم بهم خوراکی میدی

جانکوکا یادت که نرفته بابات بهت چی گفت
+نخیر یادمه ، تا الان هزار بار گفتین
تو مدرسه جدید راجب شغل بابا با همکلاسیام حرف نمیزنم حتی اگر با کسی صمیمی بشم نباید راجب بابا بهش چیزی بگم.
نباید دوستامو به خونه دعوت کنم.
مامان من دیگه خسته شدم ....
چرا نمیتونم مثل بچه های دیگه دوست پیدا کنم

مادرش دستی به موهای پسرش کشید و مرتبشون کرد:میدونم پسرم من میفهمم که چقدر برات سخته من متاسفم ولی موقعیت پدرت خیلی حساسه اون نمیتونه به کسی اعتماد کنه.

جانکوک با ناراحتی کولشو پشتش انداخت:تاسف شما دردی رو از من دوا نمیکنه
من دیگه به تنهایی تو مدرسه عادت کردم
دیگه میرم خداحافظ
زن بیچاره با ناراحتی رفتن پسرشو نگاه کرد.
☆☆☆☆☆☆
با سر بالا نگاهی به ساختمون مدرسه کرد
بیشتر شبیه یه امارت بزرگ بود تا مدرسه.

طبق معمول توی یه مدرسه بزرگ با تعدادی از بچه هایی که پدر یا مادرشون از طبفه خاص بودن ثبت نام شده بود چیزی که از همه چیز بیشتر ازش تنفر داشت.

دلش میخواست توی یه مدرسه عادی با دوستای معمولی درس میخوند.
تو اکثر این مدرسه ها بچه های مغرور و خودخواه و لوس بودن که جانکوک دلش نمیخواست حتی باهاشون حرف بزنه چه برسه به اینکه باهاشون دوستی کنه.

توی همین فکرا بود که با صدای پسری سرشو برگردوند.
+هواست کجاست پسر؟!

برگشت و نگاهی به پسر انداخت توی اولین نگاه چشمای درشتش به چشم اومد.
پسر سوار جدید ترین مدل دوچرخه دنده ای بود.

+نزدیک بود باهات برخورد کنم چرا وسط راه وایستادی؟!
جانکوک سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی معذرت خواهی کرد.

پسر از کنارش گذشت ولی یهویی وایستاد.
از دوچرخش پیاده شد. اونو کنار ستون گذاشت و سمتش اومد.
ولی کوک هنوز داشت به چشمای پسر فکر میکرد. مگه کره ای نبود پس چرا اینقدر چشماش درشت بود.

نزدیکش شدو به کفشش اشاره زد:بندات بازه
گیج جواب داد:ها؟!
پسر نچی کرد، خم شد و رو زانو نشست:ای بابا تو هم که گیجی
مشغول بستن بند کفشای جانکوک شد

شوکه سرشو پایین آورد:لازم نیست خودم میتونم
پسر از جاش بلند شد:تو فعلا مراقب باش سالم به کلاس برسی
ببینم قیافت آشنا نمیاد تازه واردی؟

جانکوک سرشو به تایید تکون داد.
+آهان دیدم آشنا نیستی...سال چندمی؟
_دهم
+عه چه جالب منم دهمم شاید با هم تو یه کلاس افتادیم.

دستشو سمت جانکوک دراز کرد:من تهیونگم اسم تو چیه؟

با گیجی نگاه به دست پسر کرد و با مکث دستشو تو دستش گذاشت:منم جانکوکم

تهیونگ به دست جانکوک فشار کوچیکی وارد کرد و بعد دستشو از بین دستش آزاد کرد:من باید برم شاید بازم همو دیدیم
چشمک ریزی زد و خیلی سریع از جلوی چشمای بهت زده جانکوک محو شد
☆☆☆☆☆☆☆
در حالیکه هنوز فکرش درگیر اون پسر بود وارد دفتر مدرسه شد.
آقای کیم مدیر مدرسه با دیدنش لبخندی زد:اومدی جئون جانکوک صبر کن الان با معلمت میفرستمت کلاس.

بعد از چند دقیقه همراه معلمش وارد کلاس شد.
چشمشو یک دور چرخوند و با دیدن تهیونگ ناخودآگاه خیالش راحت شد. انگار با وجود اون حس غریبی کمتری میکرد.

خانم سو جانکوکو معرفی کرد و بعد بهش گفت که بره روی یه صندلی خالی بشینه .
با چشماش مشغول گشتن بود که با صدای تهیونگ سمتش برگشت

+بیا اینجا صندلی کنار من خالیه.
لبخند کوتاهی زدو کنار تهیونگ روی صندلی نشست.
تهیونگ دستشو زیر صورتش گذاشت(صورت خودش) و به جانکوک نگاه کرد:نه مثل اینکه قراره با هم دوست بشبم تو اینطور فکر نمیکنی؟!

جانکوک با گیجی جواب داد:ها؟!!!
+اَه پسر تو خودتو به خنگی میزنی یا واقعا گیجی؟

جانکوک بهش برخورد ولی جوابشو نداد.
تهیونگ خندید:خوبه تا حالا دوست خنگ نداشتم باید جالب باشه

جانکوک چپ نگاش کرد:نمیخوای تمومش کنی؟
با صدای خانم سو مجبور شدن مکالمشونو تموم کنن.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
با صدای ترمز و ایستادن ناگهانی ماشین از افکارش پرت شد بیرون
سر راننده فریاد زد:داری چه غلطی میکنی؟

راننده که ترسیده بود جواب داد:ببخشید رئیس یه دوچرخه یهویی از جلوم رد شد اگه میزدم بهش تو دردسر میفتادیم.
سرشو سمت دادستان چرخوند.

جانکوک سرشو به شیشه ماشین چسبونده بود و بی حرکت بود.
خیلی دلش میخواست بفهمه خوابه یا بیدار ولی چشماش با پارچه پوشیده شده بود.
از فرصت استفاده کرد و مشغول نگاه کردن بهش شد.

با خودش جانکوکا چی به سرمون اومده؟چرا باید اینطوری همو ببینیم.
مگه نمیگفتی هیچ وقت تنهات نمیرارم پس چی شد چرا ۱۰ سال رفتی و پشت سرتو نگاه نکردی.....
حالا من باید با تو چیکار کنم؟!!!!!
با همین افکار دوباره به گذشته سفر کرد.....
☆☆☆☆☆☆☆









Game OverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora