در حال حرف زدن با هم بودن که با باز شدن در هر دو سکوت کردن.
فقط صدای پا به گوششون میومد.
جانکوک طاقت نیاورد و با صدای بلندی فریاد زد.
ک:اینجا کجاست؟ لعنتیا لااقل چشمامونو باز کنید.
منو پیش رئیستون ببرین میخوام باهاش حرف بزنم.
توی سکوت به معشوقش نگاه میکرد.
با اشاره سر به جین فهموند چشم و دستای نامجونو رو باز کنه خودشم آهسته سمت جانکوک قدم برداشت.
جین سینی غذا رو روی میز گذاشت و سمت نامجون رفت.
حالا دوتاییشون پشت صندلی ایستاده بودن.
هر دو همزمان گره دستمال رو باز کرده و اونو از روی چشم جانکوک و نامجون کنار زدن.
چشم هر دو بر اثر نور شدید بسته شد.
پلکاشونو فشار دادن تا کمتر چشمشون بسوزه.
حالا نوبت دستاشون بود.
گره طناب باز شد و اونا بالاخره از شر طنابا راحت شدن.
به محض باز شدن طناب دستاشونو جلو آوردن و شروع به ماساژ دادنشون کردن.
هنوز خبر نداشتن طنابا بوسیله چه شخصی باز شده...
نامجون به حرف اومد:پاهامو باز کنید باید برم دستشویی.
جین سمت جلو اومد و روبه روش ایستاد.
چشماش که تازه به نور عادت کرده بود با دیدن جین از تعجب بازتر شد.
هنوزم از چشم تو چشم شدن باهاش خجالت میکشید پس سرشو سریع پایین انداخت تا بیشتر زیر نگاهش ذوب نشه.
جین پاهاشو باز کرد و بدون کلمه ای حرف کنار ایستاد
جانکوک که خیلی وقت بود به حرکاتشون نگاه میکرد مطمئن شد خبرایی بین این دو بوده و تازه دلیل موندن نامجون براش مشخص شد.
با نشستن یهویی تهیونگ زیر پاش نگاهش به سرعت از روی نامجون به سمت پایین پاش کشیده شد..
تهیونگ مشغول باز کردن گره طناب بود ولی اینکارو با کمترین سرعت انجام میداد انگار دلش میخواست ساعتها اینکار طول بکشه تا بتونه عطر معشوقشو داخل مشامش ببره
خیلی سال بود که از این عطر و بو محروم مونده بود.
جانکوک دلتنگ و غمگین نگاش کرد یهویی بدون اینکه دست خودش باشه به حرف اومد:چقدر بزرگ شدی.
سر تهیونگ بلافاصله با همین یه جمله بالا رفت و با هم چشم تو چشم شدن.
ک:تهیونگ من خیلی کوچیک بود...
«نویسنده خودش مرد»
نه نباید وایمیستاد باید از اینجا فرار میکرد از اولشم اومدنش به این اتاق اشتباه بود.
جانکوک یه جادوگر بود همیشه همینطور بود اون با حرفاش میتونست تهیونگو سحر کنه.
و تهیونگ اینو یادش رفته بود...
سریع از جاش بلند شد و پشتش رو به جانکوک کرد:با صدایی که لرز داشت گفت:فقط یک ربع فرصت دارین غذا تونو بخورید.
ک:میخوای بازم دست و پاهامو ببندی؟
لعنتی چرا فقط ساکت نمیشد...
آب گلوشو قورت داد...تو دلش به جانکوک التماس میکرد که حرف نزنه..
ک:تو که میدونی من فرار نمیکنم
و تمام شد....تهیونگ شکست...
سرشو پایین انداخت به زور جلوی خودشو گرفت تا اشک نریزه با صدای لرزون و آهسته ای جواب داد:ولی تو یه بار اینکار کردی..
با عجله از اتاق بیرون زد
جانکوک فریاد زد:باید باهات حرف بزنم ...داری اشتباه میکنی... من تنهات نزاشتم .....من مجبور شدم ...تهیونگی خواهش میکنم بهم یه فرصت بده تا همه جیز برات تعریف کنم.
خدای من چی میشنید اون دوباره با صدای قشنگش داشت تهیونگی صداش میزد چقدر براش دلنشین بود...ولی تهیونگ دلش شکسته بود جانکوک زن داشت اینو چطوری میخواست توضیح بده..
جین هم با رفتن تهیونگ از اتاق بیرون رفت پشتش به نامجون بود سرشو کمی کج کرد:شنیدین رئیس چی گفت فقط یه ربع وقت دارید.
و از اتاق بیرون رفت و در پشت سرش بست.
نامجون ولی مبهوت و ناباورانه به جانکوکی که روی صندلی نشسته و سرش پایین بود نگاه کرد.
ن:تو کیم تهیونگو میشناسیش؟
پس چرا تا الان بهم نگفته بودی؟؟؟ اگه میشناختیش پس چرا اینهمه دردسر کشیدیم..
سرشو بالا اورد و نامجون تونست هاله ای از اشک رو توی چشماش ببینه.
ن:نمیخوای جوابمو بدی؟؟
ک:میشناسمش
ن:پس چرا؟!!!
ک:نمیدونستم کیم تهیونگ پدر خوانده، کیم ته ته خودمه...
اخماش تو هم رفت:کیم ته ته خودت؟!!!یهویی جلوی دهنشو گرفت:هییییی یعنی...یعنی شما با هم
جانکوک سرشو تکون داد:اون عشق اولمه
نامجون اعتراض کنان صداش بالا رفت:خیلی نامرد و عوضی ای پس چرا تا الان چیزی راجبش نگفته بودی؟ من در مورد زندگیم همه چیز برات گفته بودم
ک:چون نمیخواستم یادم بیارمش...یاداوریش فقط قلبمو میشکست.
تو که میدونی هدف من چی بود اگر احساسات رو قاطیش میکردم نمیتونستم به هدفم برسم...پس انتقامم چی میشد...
نامجون لباشو جمع کرد:بازم این باعث نمیشه به نزدیکترین دوستت چیزی نگی...
لبخند اجباری زد:معذرت میخوام حق با تویه همه چیز برات تعریف میکنم
نامجون با حالت قهر بلند شد و پشت میز کوچیک که سینی غذا روش بود نشست:حالا بیا غذامونو بخوریم دیدی که چی گفت تا یک ربع دیگه برمیگردن و دستامونو میبندن.
جانکوک با یاداوری تهیونگ اینبار لبخند واقعی زد:نگران نباش اون دیگه دستامونو نمیبنده
نگاه به ظاهر خشنش نکن دلش اندازه گنجشکه
ن:من نمیدونم چی داری میگی ولی فکر کنم اون تهیونگی که قبلا میشناختی با این تهیونگ زمین تا آسمون فرق کرده اون الان رئیس گروه قاچاق چیا و خلافکاراست فکر میکنی تا حالا کسی رو نکشته....هه گنجشک....بهتره بگی کرکس....
جانکوک با این حرف اخماش تو هم رفت بالا سر نامجون ایستاد و بی هوا یه پس گردنی بهش زد.
بیچاره نامی که داشت غذا میخورد توی گلوش گیر کردو به سرفه افتاد...
ن:هویییی بازم که وحشی شدی
جانکوک سر آستینای پیرهنشو بالا زد پشت میز نشست و بدون توجه به نامجون شروع به خوردن غذا کرد...
(جوووووووون چه غیرتیم میشه سر دوست پسرش😋)
☆☆☆☆☆☆☆
سلام بر خواننده های با معرفت و عشق
اگر کامنت بزارید که خوشحالم کردید اگر نه بازم نوش جونتون♥️
VOUS LISEZ
Game Over
Action*برام مهم نیست کی هستی هر جا باشی پیدات میکنم و انتقام پاپا رو ازت میگیرم. «ورژن کوکوی» Name:Game Over couple:#Kookv #namjin #taejin #namkook #jungkook&girl
