هنوز از دستش عصبانی بود با چهره ای گرفته روی تخت نشسته و سرشو به تاج تخت داده بود.
نامجون نمیدونست باید از کجا شروع کنه.
نامجون:میگم میشه برم دوش بگیرم؟
پلکشو روی هم گذاشت:هر غلطی میخوای بکن
نامجون:آخه لباس ندارم
جین:من چیکار کنم میخوای لباس تنمو دربیارم بدم بپوشی؟
نامجون:من که از خدامه
چشمشو باز کردو صداشو بالا برد:عوضی مگه باهات شوخی دارم
نامجون:هنوز از دستم عصبانی ای؟
جین:نه چرا باید عصبانی باشم از دست خودم کفریم دوباره گول حرفاتو خوردم
نامجون:چرا دوباره داری این حرفو میزنی من که حقیقتو بهت گفتم
جین:آره ولی نه همشو ، نگفتی هنوز مثل هرزه ها چشمت دنبالشه
نامجون از توهینش ناراحت شد ولی بهش حق داد از طرفیم خوشحال بود که تیرش به هدف خوردو جینو غیرتی کرده بود.
روی تخت درست روبه روش نشست.
سرشو کج کردو به صورتش نگاه کرد:حسودیت شد؟
جین:زر نزن.....
دستشو به قصد زدن بالا آورد ولی با دیدن قیافه مظلومش پشیمون شد.
نامجون دستاشو گرفت:چرا باورت نمیشه من بعد دیدن تو دیگه نتونستم به هیچکس دیگه ای فکر کنم.
جین:پس اونکارت سر میز چه معنی ای میداد؟
نامجون:خواستم تحریکت کنم
جین:تحریکم کنی؟!
نامجون:اوهوم خواستم امتحان کنم ببینم هنوزم توی دلت جایی دارم یا نه.
جین:لعنت بهت
نامجون:تازه با یه تیر دو نشون زدم
جین:منظورت چیه؟
نامجون:اون دونفری که تو اتاق کنارین ...الان اونا هم دارن سر همین مسئله دعوا میکنن این یعنی اینکه تهیونگ هنوزم دوسش داره
جین:احمق معلومه که دوسش داره توی تموم این سالها اون عاشقانه منتظرش بود خودم شاهد گریه هاش بودم. هنوزم با یادآوریش قلبم به درد میاد.
جرات پیدا کردو به جین نزدیکتر شد.
جین به چشماش زل زد بدون اینکه حرفی بزنه
تقریبا چند ثانیه ای توی سکوت بهم زل زدن.
نامجون:دلم برات تنگ شده بود...
جین سرشو به تاج تخت تکیه دادو چشماشو بست.
خسته شده بود از فرار کردن ...تا کی میخواست به خودشو قلبش دروغ بگه اونم همون انداره دلتنگ نامجون بود.
نامجون از این فرصت استفاده کردو صورتشو نزدیک کرد.
حالا حتی با چشمای بسته هم میتونست نزدیکشو حس کنه نفس نامجون به صورتش برخورد میکرد.
میتونست هلش بده اما منصرف شد.
دلش میخواست این دوری تموم بشه منتظر موند تا ببنیه کوک چیکار میخواد بکنه که یهویی لب نامجون رو روی لبش حس کرد.
با آرامش خاصی لباشو تکون داد. هر دو چشماشونو بسته و فقط تمرکزشون روی بوسه بود.هر دو دلتنگ بودن و تشنه.جین همزمان که لباشو به حرکت دراورد دستاش بدون اینکه اختیارشون دستش باشه به سمت گردن نامجون رفت .دستاشو دور گردنش حلقه کردو به بوسه عمق بیشتری داد.
بوسه نسبتا طولانی بود...
بعد از چند دقیقه از هم فاصله گرفتن
نامجون بلافاصله که از لبای جین جدا شد.
دستشو پشت گردنش گذاشت و پیشونیاشون بهم نزدیک کرد.
نامجون:دوست دارم اندازه جونم....میخوام باور کنی که هیچ کس و هیچ چیزی رو تو دنیا بیشتر از تو نمیخوام.
سرشو فاصله دادو پیشونیشو بوسید.
جین با عشق به چشماش خیره شد چشما داشت کار زبونش رو میکرد...منظور نگاهش این بود که منم دوست دارم و منم دلتنگت بودم.
دستش توسط نامجون کشیده شد و توی آغوشش فرو رفت...
دستاشو بالا آوردو پشت کمر نامجون گذاشت.
لبخند رضایتی از این حرکت روی لبای کوک نشست و محکمتر بغلش کرد.
☆☆☆☆☆
روی نیمکت توی حیاط نشسته بود و همینطور که ستاره ها رو تماشا میکرد مشغول فکر کردن بود.
به خودشو تهیونگ، به نامجون و جین، به جویی و مرگ مظلومانش و به عاقبتی که مشخص نبود. نگران پدر جویی بود اگر دست پلیس به تهیونگ می رسید نجات دادنش تقریبا غیر ممکنه بود ۱۰ سال دوری براش به اندازه کافی مرگبار بود دیگه نمیتونست تهیونگو توی زندان یا از اون بدتر روی چوبه دار ببینه.
از فکر بیرون اومده و لعنتی زیر لب نثار خودش کرد.
اصلا این افکار سمی رو چرا به مغزش راه میداد.
بالاخره یه راهی پیدا میشد.
تهیونگ:تا حالا زندانی ای به این پررویی ندیده بودم.
با شنیدن صدای تهیونگ تمام فکرای بد از ذهنش پاک شد و جاش رو به یه لبخند روی لبش داد.
با همون لبخند سمتش برگشت.
با دو تا کاپ قهوه بالا سرش ایستاده بود.
سرشو کج کردو خودشو برا تهیونگیش لوس کرد:آخه زندانبانم خیلی مهربونه
تهیونگ:خودتو لوس نکن با دستش به جونکوک اشاره زد تا بره کنار .
جونکوک همینکارو کردو تهیونگ کنارش نشست.
کاپ قهوه رو به طرفش گرفت.
جونکوک با لبخند قهوه رو گرفت و زیر لب تشکر کرد.
تهیونج:داری به چی فکر میکنی؟
جونکوک:به خودمون ...
یه جرعه از قهوشو خورد. تهیونگ نگاهش به استخون زیر گلوش جلب شد ولی خیلی سریع سرشو برگردوند.
جونکوک:تصمیمت چیه؟
تهیونگ:در مورد؟!
جونکوک:در مورد همه چیز، خودمون ، پلیس، بچه ها، کارت...
تهیونگ:تکلیف کارم مشخصه من از اولم قرار نبود کار پاپا رو ادامه بدم فقط میخواستم اول قاتلشو پیدا کنم بعد برم دنبال زندگی ای که هیچ وقت فرصتشو نداشتم بکنم
جونکوک غمگین نگاش کرد.
جونکوک:در مورد پدرت متاسفم....
تهیونگ:یه چیزی بگم؟ شاید شنیدنش وحشتناک باشه ولی من توی تنهایی همیشه از قاتلش تشکر کردم.
اون کاری رو برام انجام داد که من هیچ وقت جرات انجام دادنشو نداشتم.
جونکوک شوکه به حرفاش گوش میکرد.
تهیونگ:میدونی وقتایی که زیر مشت و لگدش بودم آرزو میکردم بتونم یه چاقو تو قلبش فرو کنم با خودم میگفتم امشب دیگه کار تموم میکنم ولی من ترسو تر از این بودم که بتونم تمومش کنم.
جونکوک وحشتزده نگاش کرد.... چی داشت میشنید.!!!!
جونکوک:منظورت چیه؟ مگه اون کتکت میزد؟!!!
تهیونگ:همیشه و هر روز فقط منتظر یه بهونه بود تا بتونه عقده هاشو روی من خالی کنه.
جونکوک:عقده چی؟!!! اون پدرت بود..
تهیونگ:عقده فرار مادرم...
وقتی ۱۵ سالم بود یه شب مادرم از خونمون فرار کرد. پدرم نه تنها اخلاق بدی داشت خیلی هوس باز بود هر شب با یکی میومد خونه و این برای مامان غیر قابل تحمل بود.
هر وقت اعتراض میکرد تنها چیزی که نصیبش میشد کتک بود.
وقتی مامان فرار کرد بابا وحشی تر شد. تبدیل شد به یه آدم بی منطق وحشی و عقده ای ...به قول خودش عاشق مادرم بود ولی دروغ میگفت مگه میشه یه نفر عاشق باشه و شباشو با کسای دیگه بگذرونه.....
عاشق باشی دلت نمیاد خار توی پای معشوقت بره چه برسه خودت بهش آسیب بزنی. اون فقط نسبت به مامان حس مالکیت داشت و براش فرارش غیر قابل تحمل بود.
جونکوک:تو خبر داشتی میخواد فرار کنه؟
سرشو به تایید تکون داد
جونکوک:خب چرا تو رو با خودش نبرد.
تهیونگ:نمیتونست اگر من باهاش میرفتم پاپا همه جا رو زیر و رو میکرد تا پیدامون کنه اونوقت زندگی برای هردومون جهنم میشد.
وقتی فهمیدم تصمیمش چیه خوشحال شدم و اتفاقا تشویقش کردم دلم میخواست حداقل اون از اون جهنمی که توش بودیم خلاص بشه.
دستشو روی دست تهیونگ گذاشت:چرا هیچ وقت بهم نگفتی؟
تهیونگ:خجالت میکشیدم
جونکوک:اما من دوست پسرت بودم...
تهیونگ:نمیخواستم بدونی چه مشکلاتی دارم...
جونکوک:باید بهم میگفتی لااقل میتونستم آرومت کنم
تهیونگ:میکردی
با تعجب تو چشماش نگاش کرد...
تیونگ:خودت نمیدونستی ولی تو تنها منبع آرامشم بودی وقتایی که باهات وقت میگذروندم یادم میرفت از چه جهنمی اومدم ...
روزاییم که تو خونه مشکل داشتم با فکر به اینکه فردا قراره ببینمت تحمل میکردم.
جونکوک:تهیونگ!!!!!
تهیونگ:نمیخوام به اون روزا فکر کنم...
ازت ممنونم جونکوک تو به تمام کابوسام خاتمه دادی...
شبی که پاپا کشته شد اولین شب آرامش من بود. دیگه اضطراب اینو نداشتم که قراره فردا دوباره تحقیر بشم.
نفهمید چطور شد ولی دست تهیونگو کشیده شد و توی آغوش جونکوک پرت شد.
دستشو پشت کمرش گذاشت و با ارامش خاصی شروع به لمس کردن کمرش کرد...
جونکوک:متاسفم....جونکوک بی عرضه و احمقتو ببخش....ببخش که هیچ وقت نفهمیدم چقدر ناراحتی...ببخش که اینهمه سال مجبور بودی تمام درداتو تنهایی تحمل کنی.....
تهیونگ چونشو روی شونه جونکوک گذاشت و فشار داد دستاشو بالا آورد جونکوکو بغل کردو خودشو بیشتر تو بغلش فرو برد.
جونکوک:دیگه تموم شد من اینجام نمیزارم هیچ کس و هیچ چیز اذیتت کنه.
فقط بهم فرصت جبران بده....این اجازه رو بهم میدی؟
بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن...
تهیونگ:سختمه ببخشمت.... جونکوک حرفاتو و دلایلتو شنیدم ولی بازم نمیتونم ببخشمت.
جونکوک:تو اصلا لازم نیست منو ببخشی همین که اجازه بدی کنارت بمونم برام کافیه بهت قول میدم بی صدا کنارت بمونم تا آسیب نبینی درست مثل یه بادیگارد.
تهیونگو از خودش جدا کرد و به صورتش نگاه کرد...با مردمک چشمش تمام اجزای صورتشو از نظر گذروند تا رسید به چشماش...
خیره شد به چشمای اشکی تهیونگ.
جونکوک:حتی اگه اجازه ندی بازم کنارت میمونم حتی اگر هزار بار پسم بزنی من ازت دست نمیکشم.
میمونم و ذره ذره زخمای روحتو ترمیم میکنم.
صورت تهیونگو بین دستاش گرفت بدون اینکه بهش فرصت اعتراض بده لبشو به پیشونیش چسبوند و بالاخره اولین بوسه بعد از سالها جدایی اتفاق افتاد.
تهیونگ از آرامشی که از لب جونکوک روی پوستش بهش منتقل شده بود چشماشو بست.
چند ثانیه توی همون حال بودن تا جونکوک سرشو فاصله داد.
چشماشون باز شد و خیره بهم نگاه کردن.
_دوست دارم تهیونگم
قطره اشکی ازگوشه چشمش پایین ریخت:بازم نامردی کردی و بوسمو دزدیدی.
جونکوک بین گریه خندید:قبلا بهت گفتم توی اینکار سرعت عمل شرط اوله ...
شونشو بالا انداخت:من چیکار کنم که تو کندی..
تهیونگ اینبار نتونست جلوی خندشو بگیره...
حالا هر دوشون در حالیکه صورتشون از اشک خیس بود قهقهه میزدن.
☆☆☆☆☆☆
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
ممنون از همه کسایی که با ووت و کامنت بهم انرژی میدن.
دوستتون دارم ♥️🍓
KAMU SEDANG MEMBACA
Game Over
Aksi*برام مهم نیست کی هستی هر جا باشی پیدات میکنم و انتقام پاپا رو ازت میگیرم. «ورژن کوکوی» Name:Game Over couple:#Kookv #namjin #taejin #namkook #jungkook&girl