∆part55∆

89 5 2
                                        

دو زانو روی زمین نشست.

با دستاش که با دستکش چرمی مشکی پوشونده شده بود برفا رو کنار زد.

دسته گل صورتی رنگ رو روی سنگ گذاشت و از جاش بلند شد.

خیره به اسم جویی نگاه کرد.

جونکوک :سلام عزیزم حالت خوبه؟

ببین برات همون دسته گلی رو آوردم که عاشقش بودی. می‌دونم الان اوضاعت خیلی خوبه حتما داری با شادی روزاتو میگذرونی برعکس وقتایی که با من بودی

امروز اومدم برات یه قصه ای رو تعریف کنم.

قصه یه پسر ۱۸ساله که یه روزی از همه جا بیخبر بهش گفتن پدرت کشته شده.

اون پسر تا مدتها سرگردون و پریشون بود نمی‌فهمید چرا باید پدرش کشته میشد. خیلی طول کشید تا سر پا بشه و خودشو پیدا کنه.

از یه روزی به بعد تصمیم گرفت هر جور شده دنبال قاتل پدرش برگرده و اونو به سزای عملش برسونه.

خیلی سختی کشید ,خیلی تلاش کرد ،بارها شکست خورد ولی از تصمیمش برنگشت. یه روزی مجبور شد کثیف ترین کار زندگیشو بکنه بازی کردن با احساسات یه دختر ولی اون اصلا براش مهم نبود انگاری حس انتقام وجودشو پر کرده بود اصلا دیگه اون خودش نبود فقط یه خواستی رو دنبال میکرد کشتن اون عوضی

آره اون پسر ۱۸ساله منم جویی و اون دختر که گولش زدم تا بتونم از اعتبار پدرش استفاده کنم تویی عزیزم.

میخواستم وقتی به هدفم رسیدم همه چی رو برات تعریف کنم بگم که چقدر پشیمونم بگم که همیشه شرمندتم ،هیچ وقت نتونستم درست و عمیق تو چشمات نگاه کنم چون از نگاه کردن بهت خجالت می‌کشیدم.

می‌دونم هیچ وقت منو نمیبخشی، همیشه بهم محبت کردی ،بهم عشق دادی ولی من هیچوقت نتونستم جواب عشق و علاقتو بدم چون تو برای من شبیه یه دوست خوب بودی

ازت نمی‌خوام منو ببخشی چون می‌دونم غیر ممکنه کاری که با تو و قلبت کردم غیر قابل بخششه و می‌دونم حتما یه روز تاوانشو پس میدم. اومدم اینجا که بهت بگم قراره بازم کار وحشتناکی کنم می‌خوام پروندتو ببندمو مختومه اعلامش کنم.

بغضش ترکید و به گریه افتاد:خواهش میکنم عزیزم برای بار آخر از من بگذر نمیتونم رو جون کسی که سالها به عنوان معشوقه تو دلم نگهش داشتم ریسک کنم.

جویی،عزیزم منو میبخشی؟!
من خیلی دوسش دارم نمیتونم ازش بگذرم..

دستاشو روی سنگ گذاشت و هق هق کنان گریه کرد. شونه هاش بر اثر گریه میلرزیدن هوا سرد بود و سوزداشت ولی اون همچنان روی دو زانو نشسته و اشک‌ میریخت.

با دستی که روی شونش نشست سرشو به عقب برگردوند با دیدن آقای پارک هول شد یعنی حرفاشو شنیده بود؟! ترس تمام وجودشو گرفت.

در حالیکه اشکاشو پاک میکرد از جاش بلند شد.

آقای پارک غمگین به آرامگاه دخترش نگاه کرد:اومدی به جویی سر بزنی؟

جونکوک :بله باید راجب یه مسئله ای ازش اجازه می‌گرفتم..
دادستان سرشو تکون داد:در مورد پرونده؟

سعی کرد تو چهرش ترسشو‌ نشون نده و کاملا خونسرد جوابشو داد:بله متاسفانه باید مختومه اعلامش کنم

پدر جویی:پس تو هم نتونستی سر نخی بدست بیاری

چند باری روی شونش ضربه زد:نگران نباش پسرم تو کار خودتو انجام بده تا همینجا هم خیلی تلاش کردی قرار نیست همیشه تلاشامون نتیجه بده و پرونده هامون برنده باشه.

باید قبول کنیم ما به اونا باختیم.

جونکوک:پس شما هم با من موافقین؟

پ:مگه چاره دیگه ای داریم من مطمینم الان دخترم خیلی خوشحاله پس منم باید سعی کنم فراموش کنم جویی هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی ما رو نداشت مخصوصا تو

جونکوک با ناراحتی سرشو پایین انداخت:من هیچ وقت همسر خوبی براش نبودم

این جمله رو با صداقت کامل و از ته دلش گفت

پدر جویی:این حرفو نزن من دخترمو بزرگش کردم تو اون چند سالی که با تو بود همیشه خوشحال بود چشماش برق شادی داشت تو ۲۷سال زندگیش هیچ وقت به خوشحالی اون چند سالی که با تو زندگی میکرد نبود.

Game OverWhere stories live. Discover now