وقتی ماشین از دیدشون محو شد هر دو بی حال و با سری افتاده وارد خونه شدن.
جونکوک با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:بهتره یکم خونه رو جمع و جور کنیم بعد بریم .
نامجون روی پایه مبل نشست:هیونگ من نگرانم
جونکوک:فکر میکنی من نیستم ولی کاری از دستمون برنمیاد بهتره خودمونو با کار سرگرم کنیم اینطوری تا وقتی پیامشون بهمون برسه دیوونه میشیم.
نامجون:هیونگ من بهت اطمینان دارم ولی میخوام یه بار دیگه ازت بپرسم اینا آدمای مطمینین؟
جونکوک:نگرانیتو درک میکنم ولی بیا یکبار دیگه به هیونگ اعتماد کن.
نامجونا تو نهایت تا دوماه دیگه پیش عشقتی خودتو بزار جای من که معلوم نیست کی بتونم برم پیشش. حالا بیا کمک کن زودتر اینجا رو جمع کنیم.
~~~~~~~~~~
ماشین در حال حرکت بود. تهیونگ سرش روی شونه جین بود و همزمان بیرونو تماشا میکرد.
تهیونگ:هیونگ یادت نره هر روز بهم پیام بدی
جین با صدای گرفته ای جواب داد:مگه میشه یادم بره,راستشو بگم من میترسم، توی این چند سال که با هم بودیم تاحالا نشده که یکشب از هم دور بمونیم.
تهیونگ دست جینو گرفت:منم میترسم ولی حق با جونکوکه,بهتره یه مدت از هم دور باشیم. تنهایی کمتر جلب توجه میکنیم.
جین:تو این مدت میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ:هیچی مگه کاریم میتونم انجام بدم فقط شاید بشینم زبان یونانی یاد بگیرم
از حرف خودش خندش گرفت.
جین:فکر کنم کار من راحت تره اونجا زبان انگلیسی حرف میزنن.
تهیونگ:اوه پس تحقیقم کردی؟
جین:نه بابا دیشب نامجون داشت بهم میگفت کلی مطلب جمع کرده بود تا اونجا بتونم راحت تر دووم بیارم
تهیونگ یک لحظه حسودیش شد:خوش به حالت برات چه کارایی که نمیکنن
جین خندید:تو الان جدی ای یا داری باهام شوخی میکنی
تهیونگ:اصلا ولش کن میخوام بخوابم.
جین سکوت کرد تا تهیونگ استراحت کنه.
یکساعتی گذشت حالا جینم سرشو به پنجره تکیه داده و خوابش برده بود.
با صدای ترمز ماشین هر دو هشیار شدن.
تهیونگ سرشو از رو شونه جین برداشت و با دستاش چشماشو مالید.
جینم شونه و بازوش که گرفته بود و تکون داد.
تهیونگ:چرا توقف کردین؟
تهیونگ رو به راننده پرسید
راننده سرشو به عقب برگردوند:قربان تا همینجا رو میتونستیم با ماشین بیایم بقیه راه باید پیاده بریم.
تهیونگ سرشو تکون داد .
از ماشین پیاده شدن هوا رو به تاریک شدن بود. راننده و همراهش چمدونا رو دست گرفتن و رو بهشون گفتن:از این طرف
تهیونگ دستشو سمت مرد دراز کرد:چمدون بده خودم میتونم بیارم.
مرد:نه قربان آقای جئون تاکید کردن شما راحت سفر کنید و اذیت نشید.
تهیونگ از توجه جونکوک به خودش خوشحال شد.
جین به بازوش زد:میبینم یکی اینجا قند تو دلش آب شده اونوقت یکم پیش داشتی به من بیچاره حسودی میکردی.
تهیونگ:اذیت نکن هیونگ
راه نسبتا طولانی رو طی کردن. پاهاشون توان رفتن نداشت. مجبور بودن از بین تپه ها و جاده های سنگ لاخی عبور کنن.
تهیونگ که از بچگی تو ناز و نعمت بزرگ شده بود براش اینجور سفر سخت و طاقت فرسا بود.
جین تمام راه دستشو از دست تهیونگ جدا نکرد و همراهش بود.
دو مرد که جلوتر حرکت میکردن ایستادند:یکم استراحت میکنیم.
تهیونگ بی حال روی تیکه سنگی نشست.جینم یکم اونطرف تر نشست.
نیم ساعت که گذشت دو مرد از جاشون بلند شدن و شروع کردن به پج پج کردن.
یهویی دلهره عجیبی گرفت از جاش بلند شد و سمت جین رفت.
جینم نگران ایستاد:دارن بهم چی میگن؟!
تهیونگ:نمیدونم,کاش یه سلاحی برای دفاع با خودمون داشتیم.
راننده سمت تهیونگ برگشت با دیدن رنگ و روی پریدش نگران شد:طوری شده قربان حالتون خوبه؟
تهیونگ سعی کرد ترسشو پنهون کنه:من خوبم شما داشتین بهم چی میگفتین؟
راننده با مکث جواب داد:راستش…باید اینجا از هم جدا شید.
پس بیخود دلشوره نگرفته بود قرار بود از هیونگش جدا بشه.
تهیونگ:اینجا؟!
راننده:بله قربان چاره ای نیست خیلی زود باید بریم الان وقت تعویض شیفت نگهبان مرزیه دیر بشه باید یک شب همینجا بمونیم.
جین دستشو روی بازوی تهیونگ گذاشت و اونو به سمت خودش برگردوند:گوش بده ببین چی میگم باید قوی باشیم.
خودت گفتی به جونکوک اعتماد داری پس ما حتما سلامت میرسیم.
خوب غذا بخور,مست نکن,سمت مواد نمیری هر روزم به هیونگ پیام میدی
تهیونگ بغضش ترکید و خودشو توی آغوش جین پرت کرد.
تهیونگ:هیونگ دلم برات تنگ میشه قول بده تا وقتی دوباره همو ببینیم سالم بمونی.
جین روی موهاشو بوسید:قول میدم.
مرد رو به جین کرد:قربان وقت رفتنه داره دیر میشه
از بغل هم بیرون اومدن هر دو با چشمای پر از اشک برای بار آخر نگاه کردن و هر کدوم مخالف هم به راهشون ادامه دادن.
تمام مدت تهیونگ به پشت سرش نگاه میکرد تا زمانیکه جین کاملا از دیدش محو شد.
و این شروع سفرشون به تنهایی بود.
~~~~~~~~
صدای قدمهاش توی راهروی اداره پیچید. هنوزم صلابتش رو حفظ کرده بود.
منشی با دیدنش توی کت شلوار طوسی رنگ از جاش پرید:شما برگشتید دادستان؟
جونکوک سرشو به تایید تکون داد.
دیشب با پدر جویی حرف زده بود تصمیم داشت پرونده های که باز مونده رو تموم کنه و بعد استعفا بده.
وارد اتاقش شد به محض ورودش نامجون رو روی کاناپه روبهروی میزش دید نشسته و پرنده طوسی رنگ دستش بود .
جونکوک:اینجا چیکار میکنی؟تو الان باید تو مرخصی باشی.
نامجون پرونده رو همراه یه کاغذ روی میز گذاشت.
جونکوک نگاهشون کرد:اینا چین؟قرار شد پرونده جدید قبول نکنم.
نامجون با نگاه غمگین نگاش کرد:پرونده جوییه
جونکوک روی صندلی نشست:جویی؟
و این کاغذ؟
نامجون:استعفای منه باید تو امضاش کنی.
جونکوک:تو هم داری استعفا میدی؟
سرشو به تایید تکون داد.
هر دو میدونستن امکان شنود وجود داره پس باید طبیعی رفتار میکردن.
جونکوک:نمیخوای بمونی بهم کمک کنی؟
نامجون:نه دیگه نمیتونم حال روحی خوبی ندارم گزارش روانشناسی ضمیمه استعفام هست اون تشخیص داده باید کارمو عوض کنم.
جونکوک خودکار آبی رنگ رو برداشت و بدون اینکه متن استعفا رو بخونه مهر و امضاش کرد, کاغذ سمت نامجون گرفت:بیا بگیرش موفق باشی کیم شی.
نامجون احترام گذاشت:ممنون از لطفتون دادستان جئون.
بدون حرف اضافی از اتاق بیرون رفت.
جونکوک نگاهی به پرونده انداخت:حالا باید با این چیکار میکرد شاید فرصت خوبی بود تا بتونه پرونده رو مختونه اعلام کنه.
باید خوب بهش فکر میکرد.فعلا فکرش درگیر بود تا زمانیکه پیام تهیونگ رو دریافت نمیکرد خیالش راحت نمیشد.
~~~~~~~~~~~
YOU ARE READING
Game Over
Action*برام مهم نیست کی هستی هر جا باشی پیدات میکنم و انتقام پاپا رو ازت میگیرم. «ورژن کوکوی» Name:Game Over couple:#Kookv #namjin #taejin #namkook #jungkook&girl
