∆ part 52 ∆

56 6 0
                                    

سلام عزیزای دلم
با پارت جدید در خدمتتونم
می‌دونم با خوندنش قراره غمگین بشید برای خودمم نوشتنش سخت بود
امیدوارم روزای خوب خیلی زود از راه برسه.

££££££

به آرومی بدن جونکوک روی تخت خوابوند. چهار زانو روی تخت اومد دستاشو دو طرف بدن جونکوک قرار داد و بالا سرش قرار گرفت.

تهیونگ:امشب تا خود صبح در اختیار منی
جونکوک دستاشو از دو طرف باز کرد:هر کاری میخوای باهام بکن

مردمک چشماشو روی صورت جونکوک چرخوند.

به چشماش زل زد:چطوری ازم میخوای از این چشما دور بمونم؟

جونکوک:حال من بهتر از تو نیست نفسم
تهیونگ:نمی‌خوام بهش فکر کنم

بی معطلی لبشو روی لب جونکوک کوبوند و بوسه محکم و عمیقی رو شروع کرد.

هر دو با چشمای بسته روی بوسه تمرکز کرده بودن ...تهیونگ مدام زاویه بوسه رو عوض میکرد

بالاخره از لبای جونکوک جدا شد و سمت گردنش رفت.

شروع کرد به بوسیدن گردنش..‌همینطور که مشغول بوسیدن بود دکمه های پیرهن جونکوک باز کرد.

سرشو بلند کرد یه نگاه به بدن برهنش کرد و دوباره خم شد روی بدنش.

لبشو آروم روی پوست جونکوک میزاشت و با بوسه های نرم نوازشش میکرد. هیچ نقطه ای از بدنش رو جا نزاشت بوسه آخر رو به نافش زد و سرشو بلند کرد.

تمام مدت جونکوک با چشمای بسته غرق لذت و آرامشی بود که از بوسه های تهیونگ نصیبش میشد.

با صدای بوسه آخر که همراه بود با صدای بالا کشیدن بینی تهیونگ ، چشماشو باز کرد.

با تعجب نگاه کرد. آرنجشو تکیه گاه بدنش کرد و نیمخیز شد:داری گریه میکنی؟

تهیونگ‌که نمیخواست بغضش بترکه سرشو به اطراف تکون داد.

جونکوک:تهیونگی به من نگاه کن ، با اینکارات هم خودتو اذیت می‌کنی هم منو ..

جونکوک کامل نشست و حالا تهیونگ روی پاهای جونکوک بود.

با دستاش اشکاشو پاک کرد و صورتشو بین دستاش گرفت:اینطوری میخواستی تا صبح در اختیارت باشم؟!

صورتشو نزدیک برد و اینبار جونکوک شروع کننده بوسه بود.

در حالیکه لباشو میمکید تیشرت تهیونگو از تنش درآورد. لبشو توی گودی گردنش کرد و مکید قصد داشت روی گردنش مارک بزاره..
طوریکه می‌بوسید و گاز میگرفت تهیونگ مجبور شد صداشو آزاد کنه....

تهیونگ:آههههههه جونکوکا بسهههههه دیگه نمیتونم...

جونکوک پایین تر اومد و نوک سینشو بین دندون گرفت و کمی کشید...

تهیونگ:هیسسسسس ...

جونکوک سراغ اونیکی طرف رفت و کارشو‌ تکرار کرد.. تهیونگ دستاشو روی سینه جونکوک گذاشت و مجبورش کرد دراز بکشه.

توی یه حرکت شلوار و لباس زیر جونکوکو از پاش بیرون آورد خیلی سریع لباس خودشم درآورد و پرت کرد.

دوباره روی جونکوک قرار گرفت خم شد و عضوشو بوسید

جونکوک از لذت چشماشو بست.

عضو جونکوکو توی دستش گرفت و بالا پایین حرکتش داد..

جونکوک:قصد داری دیوونم کنی...
خودشو روی جونکوک تنظیم کرد جونکوک چشماشو باز کرد و مانعش شد.

جونکوک:هنوز خودتو آماده نکردی.

تهیونگ:همینجوری خوبه

جونکوک:ولی اذیت میشی

تهیونگ:می‌خوام دردش یادم بمونه .

جونکوک:تو دیوونه ای کیم تهیونگ

تهیونگ:حرف نزن بزار کارمو بکنم.

هر جوری بود روی جونکوک نشست.

با وارد شدن عضو جونکوک درون خودش جیغی از درد کشید.

جونکوک دوطرفه کمرشو‌ گرفت:صبر کن،حرکت نکن تاعادت کنی...

یکم صبر کرد بعد شروع کرد به حرکت کردن.خیلی آروم روی جونکوک بالا و پایین میشد.

تهیونگ:آهههههه لعنتی چقدر بزرگی...
جونکوک خنده ش گرفت برای اینکه درد فراموش کنه مشغول بازی کردن با عضو تهیونگ شد...

حالا صدای ناله هر دوشونم توی اتاق پیچیده بود.

جونکوک نیمخیز شد ،صورت تهیونگو نزدیک آورد و لباشو بوسید.

زبونشو داخل دهن تهیونگ برد حالا با زبونش داشت بهش لذت میداد.

تهیونگ بالاخره تونست به نقطه حساس ضربه وارد کنه حالا لذت جاشو به درد داد.

کمر تهیونگو گرفت و از پایین ضربه میزد.

جونکوک که فهمید نزدیکه عضو تهیونگو تو دستش گرفت و حرکت داد. همزمان ضربه هاشو محکم وارد میکرد.... هر دو همزمان به اوج رسیدن و با صدای بلندی کام شدن...

جونکوک خودشو کامل روی تخت انداخت و نفسای بلند می‌کشید.

تهیونگ نفس نفس میزد دستاشو روی سینه جونکوک گذاشت تا یکم آروم بشه.

بعد با احتیاط از روی جونکوک بلند شد و عضوشو بیرون آورد.

آه بلندی از درد کشید خودشو توی بغل جونکوک انداخت و نفساشو روی‌ سینش خالی کرد.

جونکوک بغلش کرد دستشو روی سرش گذاشت و موهاشو نوازش کرد:ممنون عشقم ،عالی بودی ...خیلی خسته شدی نه؟!..

تهیونگ:جونکوکا دوست دارم...
جونکوک:جونکوکت برات میمیره...

خیلی آروم تهیونگو از روی خودش کنار زد و نشست.
تهیونگ:داری کجا میری؟

جونکوک:میرم حموم برات آماده کنم می‌خوام کمرتو توی آب گرم ماساژ بدم فردا قراره ساعت طولانی ماشین سواری کنی حتما اذیت میشی.

تهیونگ غمگین نگاش کرد هر لحظه با یاداوری جداییشون قلبش به درد میومد.

جونکوک وارد حموم شد و بعد از مدتی برگشت:وانو پر از آب کردم

تهیونگ خواست بلند شه که درد کمرش مانع شد.

جونکوک سمتش اومد:کی گفت بلند شی

یه دستشو زیر بدن تهیونگ و دست دیگه رو زیر رونش انداخت و پرنسسی بلندش کرد.

تهیونگ دستشو دور گردنش حلقه کرد:فکر نکن از این بچه سوسولام خودم می تونستم راه بیام فقط الان نیاز دارم لوسم کنی و بهم توجه کنی

جونکوک نوک بینیشو بوسید.

خیلی آروم تهیونگو توی وان گذاشت.
به خاطر گرمای آب چشماشو با ارامش بست.

جونکوکم وارد شد و پشت تهیونگ نشست.

حالا تهیونگ بین پاهاش بود بدنشو از پشت به جونکوک تکیه داد و تو بغلش لم داد.
جونکوک خیلی آروم شروع کرد به ماساژ دادن کمرش.

تهیونگ:جونکوکا وقتی من رفتم هر روز تو آیینه به خودت نگاه کن و به خودت یادآوری کن که تهیونگ دوستت داره

جونکوک گونشو بوسید:باشه عشقم

تهیونگ:خوب غذا بخور ..ورزش کن
نمی‌خوام وقتی دوباره دیدمت لاغر و ضعیف بشی. باید بدنتو با همین سیکس پکا تحویلم بدی.

جونکوک:هر چی نفسم بگه...

یکی نیست اینارو به خودت بگه...

تهیونگی غصه نخوریا من خیلی زود سراغت میام

تهیونگ سرشو تکون داد .

هر دو بدجور بغض کرده بودن ولی دوست نداشتن این لحظات رو با گریه بگذرونن.

جونکوک لبشو نزدیک پشت تهیونگ کرد و نرم بوسید.

تهیونگ‌پلکشو روی هم گذاشت:دوباره تکرارش کن

جونکوک بار دیگه بوسید...و اینکارو جندین بار تکرار کرد.

برای بار آخر که لبشو پشت گردن تهیونگ گذاشت صبرش تموم شد و بغضش ترکید و صدای زجه زدنش توی فضای حموم پر شد.

تهیونگ چیزی نگفت گذاشت جونکوک بغضشو خالی کنه و خودش توی سکوت همراه عشقش گریه میکرد.
~~~~~~~~~

همینطور که از پله ها پایین میومد پرسید:چمدوناتون آماده س؟

جین با رنگ و روی پریده و بی حال سرشو تکون داد.
جونکوک یه پاکت بهش داد:بیا اینو بگیر

جین:این چیه؟

جونکوک:دلار دو سه ماهی کارتو راه میندازه.

سمت تهیونگ رفت که روی زمین نشسته و داشت در چمدو‌نشو میبست.

جونکوک:بیا بگیر

تهیونگ بسته و گرفت و کنار چمدون گذاشت و درشو بست.

جونکوک:برای تو یه مقدار بیشتر گذاشتم چون باید مدت بیشتری تنها بمونی.

رو کرد به هردوشون:خوب گوش کنید ببینید چی میگم، برای هر کدومتون خونه تهیه شده. خیلی بزرگ و لوکس نیست ولی امکانات اولیه زندگی رو داره و تقریبا راحته.

بهتون یه سیم کارت میدم وقتی رسیدین به مقصد داخل گوشیتون بزارید. به هیچ وجه باهاش تماس نگیرید مخصوصا با کره فقط پیام بدین.

اینطوری میتونیم از حال هم خبردار بشیم.

اصلا نگران کسایی که قراره شما رو ببرن نباشید صد درصد امن هستن و مطمینا شما رو تا مقصد سلامت می‌رسونن.

تهیونگ اه پر حسرتی کشید زبونش به کام دهنش چسبیده بود توان حرف زدن نداشت.

جین نگاه غمگینشو ازش گرفت و به نامجون داد. حالا نه تنها باید از عشقش دور میموند بلکه مجبور بود  دوستش که حکم داداش کوچیکشو داشت رو تنها بزاره.

با صدای شنیدن ترمز ماشین قلب هر چهار نفر برای ثانیه ای از کار افتاد.

انگار قرار بود روحشون از بدناشون جدا بشه. استرس تمام وجودشونو گرفت.

با صدای زنگ گوشی جونکوک همشون از افکارشون بیرون اومدن و نگاهشون سمت جونکوک رفت..

جونکوک:بله؟...باشه یکم صبر کنید الان میایم.
گوشی رو قطع کرد،سرشو پایین گرفت و با لحن غمگینی گفت:وقت رفتنه

جین دستای نامجونو گرفت:نهههه من نمیتونم...حاضرم تا آخر عمرم توی یه دخمه زندگی کنم ولی ازت جدا نشم.

نامجون توی بغلش گرفت و فشار داد:حال من از تو بدتره عزیزم ولی چاره ای نداریم فقط چند ماهه قول میدم خیلی زود بیام پیشت.

جونکوک دست تهیونگو گرفت و کمک کرد از زمین بلند بشه.

صورتشو بین دستاش گرفت و تو چشماش نگاه کرد:بهم اعتماد داری مگه نه؟

تهیونگ کوتاه سرشو تکون داد.

جونکوک بغضشو قورت داد:خوبه...خیلی طول نمی کشه که منو کنار خودت میبینی ، باید دووم بیاریم، میدونی که حالت بد باشه من حسش میکنم؟ پس خوب باش من تهیونگمو سالم و شاد ازت تحویل میگیرم.

بهتره زودتر بریم هر چی بیشتر بمونیم جدایی سخت تر میشه.

تهیونگ بین حرفش دستشو گرفت.
جونکوک به دستاشون نگاه کرد.

تهیونگ دستبند مشکی رنگ رو از دستش باز کرد و دور مچ جونکوک بست‌.

ت:وقتشه امانت به صاحبش برگردونم.

جونکوک خیره به دستبند ایستاده بود.

الان وقت گریه کردن نبود اینطوری تهیونگ نمیتونست ازش دل بکنه.

با صدای آروم و گرفته ای گفت:خیلی قشنگنه خوب ازش مراقبت میکنم.

دستشو بالا برد صورت تهیونگ گرفت.
پیشونیشو بوسید و ازش جدا شد:مراقب خودت باش

تهیونگ:تو هم همینطور

یه دستش چمدو‌ن با دست دیگش دست تهیونگو گرفت و از در خونه خارج شدن.

پشت سرشون جین و نامجون رفتن.
ماشین بنز مشکی رنگ با دو سر نشین منتظرشون بود.

نامجون:یادتون نره به محض رسیدن پیام بدین.

جین حتی نگاه نکرد میترسید با دیدن دوباره چشماش از رفتن منصرف بشه. خیلی سریع سوار شد.

تهیونگ:جونکوکا منتظرت میمونم حتی اگر اومدنت تا ابد طول بکشه.

جونکوک:دوست دارم تهیونگیه من

تهیونگ جونکوکو بغل کرد دستاشو دور کمرش حلقه کرد سرشو روی شونش گذاشت:منم دوست دارم جونکوکی

خیلی سریع ازش جدا شد و سوار ماشین شد.

با استارت خوردن ماشین نامجون دستای جونکوکو محکم گرفت.

جونکوک یه نگاه بهش انداخت و دستشو محکم فشرد:آروم باش مرد تا چند ماه دیگه دوباره میبینیمشون

ماشین به حرکت دراومد ،کاری از دستشون برنمیومد جز خیره شدن به روبه رو.....

~~~~~~~~~






    



Game OverTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon