∆Part31∆

61 4 0
                                    

جین که خیلی کنجکاو رابطشون شده بود پرسید:پس اینطوری شد که با هم دوست شدین؟
نامجون:اوهوم

با کمک جانکوک مواد و الکل رو کنار گذاشتم اون مثل یه معلم خصوصی توی درسام کمکم کرد تا تونستم وارد دانشگاه بشم.
حتی بهم اجازه داد باهاش زندگی کنم. چون من پولی برای اجاره خونه نداشتم. نمیتونستم از پس هزینه هام بر بیام.

وقتی ازش شنیدم پدرش کشته شده و اون داره برای انتقام آماده میشه تصمیم گرفتم منم مثل اون دنبال قاتل پدرم بگردم.
اون قضاوت میخوند ولی من رفتم دانشگاه افسری تا پلیس بشم.

یه فکری عین خوره افتاده بود تو مغزشو اذیتش میکرد ولی باید میپرسید.

جین:تو این مدت رابطتون عمیق تر نشد؟
نامجون منظورشو فهمید و پوزخندی زد.

نامجون:منظورت رابطه عاطفیه؟
گفتی بهت دروغ نگم توانایی شنیدنشو داری؟

اخم کرد:رابطه تو و اون هیچ ربطی به من نداره ..

نامجون:من دوسش داشتم...
گره روی پیشونیش عمیقتر شد...

⚠️فلش بک⚠️
کلید و انداخت و در با عجله باز کرد.
از خوشحالی میخواست پرواز کنه.
با صدای بلندی جانکوکو صدا زد:هیونگ .....جانکوکی هیونگ کجایی؟

در حالیکه موهاشو خشک میکرد از‌ اتاق بیرون اومد:باز چی شده چرا خونه رو رو سرت گذاشتی بجه؟

با دیدن جانکوک با بالاتنه لخت و نمدار وحوله دور کمرش قلبش برای هزارمین بار به تپش افتاد برای اینکه خودشو لو  نده سریع روشو برگردوند و پشتش رو بهش کرد:هیونگ این چه وضعشه برو یه چیزی تنت کن.

جانکوک با همون وضعیت سمت آشپزخونه رفت از کنار نامجون گذشت:حالا چرا عین دخترا روتو برمیگردونی مثل اینکه چهار ساله همخونه ایم.

عطر شامپویی که زده بود داشت دیونش میکرد.
کلافه روی مبل نشست:هر چی اه اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم.

بعد از سر کشیدن آب لیوانو رو کانتر گذلشت:حالا قهر نکن بگو چی شده؟

نامجون که انگار تازه دلیل خوشحالیش یادش اومده باشه با ذوق از رو مبل بلند شد:قبول شدم هیونگ بالاخره امتحان عملیمو قبول شدم

جانکوک که خوشحالش کاملا از تو صورتش مشخص بود گفت:آفرین نامجونی میدونستم از پسش‌ بر میای امشب شام مهمون هیونگی

نامجون شرمنده سرشو پایین انداخت:من که کلا مهمون توام.

جانکوک:باز چرت و پرت گفتنو شروع کردی زود باش برو دوش بگیر میخوام ببرمت مک دونالت

نامجون:اوه چی شده باز دست و دل باز شدی!!
جانکوک:برو تا پشیمون نشدم شیطون

نامجون دوش سریعی گرفت. جلوی آیینه داشت موهاشو خشک میکرد ولی ذهنش درگیر کاری که میخواست بکنه بود. تصمیم داشت امشب به جانکوک اعتراف کنه دیگه از عشق یکطرفش خسته شده بود.

Game OverTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang