∆part 48∆

33 3 0
                                    

ماشین پلیس توی جاده در حال حرکت بود جونکوک با صورتی بی حس و حال از پنجره بیرون تماشا می‌کرد با افتادن سر نامجون روی شونش برگشت و نگاه کوتاهی انداخت و دوباره بی حرف سمت دیگه ای رو نگاه کرد.

تقریبا غروب بود که ماشین جلوی در خونه جونکوک توقف کرد به خواست خودش قرار شد فردا برای توضیحات به مرکز پلیس بره.

نگاه بی جونش رو به نامجون انداخت و فقط با تکون دادن سرش از ماشین پیاده شد.

به محض باز کردن در جسی که روی صندلی نشسته بود از جاش بلند شد و سمتش اومد:قربان برگشتید؟

نگاهی به خونه خالی انداخت.

جسی:خیلی نگرانتون بودم خدمتکارا رو فرستادم مرخصی اگر کاری دارید به من بگین..

حوصله جواب دادن نداشت:نه جسی کاری ندارم تو هم میتونی بری ..

جسی:نه قربان من میمونم خوشحالم که سالم برگشتید
جونکوک::نمی‌خوام کسی مزاحمم بشه تاکید میکنم هیچکس ...

جسی تعظیم کرد:بله قربان خیالتون راحت....حموم براتون آماده کنم؟

جونکوک::نمی‌خواد
همینطور که از پله ها بالا می‌رفت صدای خنده های جوبی تو گوشش پیچید چقدر جای خالیش توی خونه حس میشد ...

وارد اتاقش شد هنوزم همون‌طور مرتب بود...سمت تابلوی بزرگ عروسیشون که روی دیوار روبه روی تختشون نصب بود رفت...
خیره به قاب عکس نگاه کرد:این حتما نفرین توئه جوئی نه؟!!!

قاب عکس رو پایین آورد پشت قاب عکس گاوصندوق کوچیکی بود رمزشو زد و بازش کرد از داخل پیراهنش پاسپورتا رو داخلش گذاشت و دوباره درشو بست و قاب عکس رو سر جاش برگردوند....

میتونست دووم بیاره؟!!!
ذهنش سمت چند ساعت پیش پرواز کرد

  ⚠️ فلش بک⚠️
مرد قوی هیکل دستای تهیونگو‌ از پشت بهم قفل کرد و به دستاش دستبند زد توی دلش به اون مرد فحش داد با چه اجازه ای با عشقش داشت اینکارو میکرد میخواست همین الان بره و با دستای خودش خفش کنه.

تهیونگ رو سمت ماشین بردنش سرشو خم کردن و داخل ماشین انداختنش...

از سمت دیگه ماشین همین کارو با جین کردن.

مرد سیاهپوش سمتش اومد:شما گروگان بودین؟

الان باید جوابشو چی میداد اصلا مگه میتونست حرفی بزنه ..
جناب با شمام؟

نامجون با سختی دهن باز کرد:ایشون دادستان جئون جونکوک منم مامور شماره F12 کیم نامجون...

مرد با شنیدنش احترام نظامی گذاشت:قربان بی ادبی منو ببخشید...

با احترام سمت ماشین بردنشون..

همینطور که نگاهشون سمت ماشین روبه رویی بود سوار ماشین شدن.

ماشین حرکت کرد و درست از کنار ماشین اونا رد شد برای لحظه ای با هم چشم تو چشم شدن جونکوک از نگاه آخر تهیونگ حسرت و عشق رو دریافت کرد.....

Game OverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora