∆part29∆

69 5 0
                                    

اشکاشو پاک کردو از جاش بلند شد.
جانکوک همینطور که نگاش میکرد چشمش به مچ دستش افتاد یک جفت دستبند سیاه و سفید دور مچش بسته شده بود.
از جاش بلند شد و سمتش قدم برداشت.

کوک:من خیلی متاسفم ولی مجبور بودم. دست من نبود مامانم به زور منو برد.
روز قبلش دم در مدرسه با راننده دنبالم اومد.
وسایلمو خودش جمع کرده بود.
هر چقدر بهش اصرار کردم تا بزاره به دوستام خبر بدم فایده نداشت.

تهیونگ:همین؟!مجبور شدی خب بعدش چی؟ نمیتونستی از خودت یه خبری بهم بدی؟!

کوک:نه نمیتونستم
تهیونگ:اصلا برای چی مجبور شده بودین فرار کنین؟!

سرشو پایین انداخت هنوزم با یاداوری اون روز قلبش به درد میومد.

کوک:بخاطر پدرم...اون کشته شده بود

شوکه از شنیدن حرف جانکوک روی مبل نشست:کشته شده بود؟!!!برای چی؟! نکنه پدرت خلافکار بود

سرشو بلند کردو به تهیونگ نگاه کرد:پدرم پلیس بود
شوکه تر از قبل فقط سکوت کرد.

کوک:پدرم روی پرونده های بزرگ و مهمی کار میکرد که اکثرا سری بودن برای همینم ما همیشه در حال جابجایی بودیم کسی نباید از هویتش بو میبرد. به خاطر همینم من هیچ وقت تو رو خونمون نبردم هیچ وقت نمیتونستم دوست صمیمی داشته باشم.

اون روز وقتی تو رفتی منتظر بودم راننده بیاد دنبالم با دیدن مامان تعجب کردم. وقتی سوار ماشین شدم و حال و روزشو دیدم ترسیدم

مامانم گفت که خیلی زود باید از شهر بریم اون خیلی ترسیده و پریشون بود.
با شنیدن خبر مرگ بابا شوکه شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم.

میخواستم بهت خبر بدم به مامانم التماس کردم تا بزاره ببینمت ولی اون گفت کسایی که بابا رو کشتن خیلی خطرناکن به کسی رحم نمیکنن اگر من با کسی ارتباط داشته باشم برای اون خطرناکه

من نمیتونستم رو جونت ریسک کنم با خودم گفتم عیبی نداره یک هفته ای ازت دور میمونم دوباره میتونم ببینمت.

ولی اشتباه میکردم ...اولش به دائگو رفتیم دو روز اونجا مخفی بودیم تا بالاخره تونستیم از کشور خارج بشیم و به فرانسه بریم.

اون حتی گوشیمم ازم گرفت سیمکارتشو از بین برد و گوشی رو جلو چشمای من سوزند.
بهم گفتی چرا نشناختمت ها؟چون اینهمه سال من حتی یه عکس هم ازت نداشتم مامان همه رو نابود کرده بود...

با یادآوری اون روزا بغض کرد...

تهیونگ که توقع همچین چیزی رو نداشت با دیدن حال و روز جانکوک قلبش بیشتر شکست.
از جاش بلند شد از روی میز لیوان آب رو براشت و جلوش گذاشت.

جانکوک از اینکه تهیونگ براش نگرانه از ته دلش خوشحال شد.
لحن صداش کمی آرومتر شده بود:یعنی بعد از اون هم نتونستی ازم خبر بگیری یک ماه بعد ...شیش ماه ...یکسال بعد چی؟!!!

Game OverWhere stories live. Discover now