∆part58∆

102 6 2
                                        

نیم ساعتی میشد بیدار شده و زل زده بود به صورت زیبای عشقش.


چقدر دلش برای دیدنش تنگ شده بود.


دستشو بالا آورد و موهای ریخته شده رو پیشونیشو کنار زد.


پلکاش که تکون خوردن دستشو عقب کشید.



چشماشو آروم باز کرد از شدت نور زیاد پلکشو چند بار بهم زد تا به نور عادت کنه.


با لبخند روی لبش به تهیونگیش نگاه کرد.



تهیونگ:صبح بخیر


جونکوک :ته ته بیبی نمی‌خواد بزاره من بیشتر بخوابم؟


اخماش تو هم رفت:ته ته بیبی؟!


جونکوک :هوم از اسم جدیدت خوشت نمیاد


تهیونگ:نه



جونکوک :چرا؟ قشنگه که,اتفاقا خیلیم بهت میاد


غر زد:چرا بیدارم کردی میخواستم بیشتر بخوابم.



تهیونگ:خو حوصلم سر رفت نیم ساعت منتظرم تا بیدار بشی


جونکوک سر جاش نشست:نیم ساعت؟!ببخشید خیلی خسته بودم



تهیونگ:عیبی نداره پاشو بریم صبحونه بخوریم


جونکوک :نمیشه من صبحونمو تو تختم بخورم؟



تهیونگ:دیگه داری خودتو لوس میکنیا, من یه عمر دست به سیاه سفید نزدم حالا بیام برا تو صبحونه بیارم تو تخت.



جونکوک خندش گرفت دستشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد، گودی گردنشو بوسید. سرشو رو شونه تهیونگ گذاشت:منظورم از صبحونه ته ته بیبی بود



روی لباش لبخند زیبایی نشست اون عاشق این کلمات ریز و درشتی بود که جونکوک بهش میگفت شاید همشون ساده بودن ولی از نظر تهیونگ عاشقانه ترین اعترافات دنیا بود.



دستشو دور کمر جونکوک حلقه کرد و موهاشو بوسید:جونکوک من واقعا گرسنمه فعلا بیا بریم به چیزی بخوریم بهت قول میدم بعدش بزارم هر چقدر خواستی ته ته بیبی رو بخوری.



سرشو از رو شونش بلند کرد و متعجب نگاش کرد:اوه تو الان اعتراف کردی ته ته بیبی هستی؟


تهیونگ: بلند شو تا پشیمون نشدم.


جونکوک خیلی سریع روی لبشو بوسید و از روی تخت پایین اومد


صدای موجای دریا آرامش‌بخش بود.


دستاشون توی دست هم , شونه به شونه هم قدم میزدن. جونکوک نگاهی به دستاشون بعد ردپایی که روی شنا ازشون جا میفتاد کرد.

Game OverTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang