∆part57∆

82 4 1
                                        

آخرین روزای بهار سپری میشد مثل بقیه روزا به ساحل اومده بود.

امروز نسبت به روزای قبل گرمتر بود یه تاپ آبی رنگ با شلوارک سفید کوتاه پوشیده بود.

زانوهاشو بغل گرفته و روی شنای ساحل نشسته بود.

تقریبا کار هر روزش همین بود.

به صفحه گوشیش نگاهی انداخت چرا از دیروز جواب پیامشو نداده بود هم نگران بود هم عصبانی.

نسیم خنکی به صورتش خورد و باعث شد موهاش که حالا کمی بلند تر شده بود توی صورتش پخش بشه.

با صدای نوتیف گوشیش سریع چکش کرد جونکوک ش بود .

اول نمی‌خواست پیامو باز کنه حالا نوبت جونکوک  بود انتظار بکشه ولی از بس دلتنگ بود طاقت نیاورد‌ پیامو باز کرد.

جونکوک:سلام عشقم کجایی؟

تهیونگ:بنظرت اول نباید با عذرخواهی شروع کنی؟ دو روزه جواب پیامو نمیدی؟

جونکوک:ببخش موقعیتشو نداشتم

تهیونگ:هه مگه چه کار مهمتری از من داشتی؟!

جونکوک:نگفتی کجایی؟!

چشماشو ریز کرد و با عصبانیت شروع به تایپ کرد:به تو چه کنار دوست جدیدمم اتفاقا خیلیم مهربونه..

جونکوک:که اینطور…

چند دقیقه گذشت خبری از جونکوک  نشد.

با خودش غر زد:چه زودم قهر می‌کنه
خواست تایپ کنه که صدای زنگ موبایلش بلند شد.

با چشمای درشت شده به صفحه زل زد…چطور ممکن بود جونکوک  بهش زنگ زده بود اونم بعد شیش ماه؟!!

ولی میترسید جواب بده نکنه اونی که پشت گوشی بود جونکوک ش نباشه….نکنه گوشیش دست پلیس افتاده باشه..
با تردید ارتباط وصل کرد.

با احتیاط و ترس گوشی رو نزدیک گوشش برد.

صبر کرد اول صدا از اون سمت گوشی بیاد.

جونکوک:همیشه وقتی میای ساحل تاپ و شلوارک میپوشی؟

امکان نداشت این صدای جونکوک ی خودش بود اونم بعد شیش ماه…درست می‌شنید…توهم نمیزد؟؟؟

با صدای لرزونی و پر از بغضی جواب داد:گوشام درست می‌شنوه,خواب نمی‌بینم خودتی؟ چطور ممکنه.

جونکوک:جوابمو ندادی؟

چقدر دلش برای شنیدن این صدا تنگ شده بود…صبر کن الان چی شد؟!

جونکوک  از کجا فهمیدچی تن تهیونگه..
با همون صدای پر از بغض پرسید:داری امتحانم میکنی؟ کی گفته من تاپ پوشیدم

جونکوک:پس چی تنته؟

تهیونگ:من….من یه تیشرت آستین بلند با شلوار ورزشی پوشیدم.

جونکوک:مراقب باش یکم بیا عقب پاهات خیس میشه.

کم کم داشت میترسید…جونکوک ا بعد اینهمه مدت زنگ زدی اذیتم کنی. این حرفا چیه میزنی چرا عجیب شدی؟

جونکوک: میخوای بگم الان چی تنت کردی؟

از جاش بلند شد و شنای شلوارشو تکوند:اگه راست میگی بگو

جونکوک:یه تاپ آبی رنگ با شلوارک سفید اتفاقا الان که بلند شدی متوجه شدم خیلیم کوتاهه تمام رونت پیداست.

تهیونگ:دیگه داری میترسونیم تو از کجا می‌دونی!!!!

جونکوک:برای اینکه دارم میبینمت..

تهیونگ:میبینیم؟!!

جونکوک:آره دارم تهیونگیمو میبینم درست جلوی چشمام برگرد سمت چپتو نگاه کن…

ده دقیقه قبل…

با فاصله کمی ازش ایستاده و نگاهش میکرد.
زانوهاشو بغل گرفته و نشسته بود.

چقدر دلتنگ این مرد بود. به موهاش که باد تکونشون میداد نگاه کرد از کی موهاشو کوتاه نکرده بود..چقدر زیباتر و دوست داشتنی تر از قبل شده بود.

گوشیشو برداشت و بهش پیام داد.

تک تک حرکاتشو زیر نظر گرفت. وقتی با عصبانیت می‌نوشت چقدر کیوت و بانمک بود…

با دیدن لباسای تنش اخم کرد در نبود من چرا اینا رو پوشیده حالا همه میتونن بدن بی نقص عشقشو‌ ببینن.

شمارشو گرفت و منتظر شد گوشی رو جواب بده…

دلش نیومد بیش تر از این عشقشو‌ اذیت کنه.

تهیونگ با تردید همون سمتی که جونکوک  گفت برگشت.

چشماش درست میدید؟! اون جونکوک  خودش بود؟!

شوک زده سر جاش ایستاد گوشی از دستش سر خورد و افتاد.‌.

جونکوک  از دور دستاشو براش باز کرد و قدم قدم بهش نزدیک میشد..

نه خواب نبود این جونکوک  خودش بود دیوونه نشده بود چشماش درست میدید…

به پاهاش التماس کرد که راه بیفتن اولین قدم رو آهسته برداشت ولی هر چی جونکوک  بهش نزدیک تر میشد اونم قدماشو تند میکرد…

شروع کرد به دویدن…یکبار تعادلش بهم خورد و با زانو روی زمین سقوط کرد

جونکوک  که ترسیده بود یه لحظه با نگرانی نگاش کرد. دوباره از جاش بلند شد و سمت عشقش دوید.

و بالاخره به آغوش امن جونکوک  رسید و خودشو تو بغلش پرت کرد..

دستاشو دور کمرش محکم حلقه کرد
بغضش ترکید و با هق هق به حرف اومد:خودتی؟ بگو که خواب نمی‌بینم بگو که توهم نیست من که خل نشدم..

جونکوک در حالیکه موهاشو نوازش میکرد و می‌بوسید اشکاش بی اختیار روی گونش سرازیر شد:خواب نمی‌بینی عشقم منم جونکوک ی خودت…بالاخره برگشتم پیشت.

از تو بغل جونکوک بیرون اومد دستاشو به صورتش کشید ولمسش کرد:نه چشمام دارن درست میبینن تو جونکوک  خودمی….چرا اینقدر دیر اومدی…می‌دونی چقدر منتظرت بودم…

با دستاش اشکای روی گونشو پاک کرد:ببخش عشقم خودمم داشتم از دلتنگیت می‌مردم…

تهیونگ:همیشه بهم بدجنسی می‌کنی چرا بهم نگفتی داری میای

جونکوک:میخواستم سورپرایزت کنم

تهیونگ:بگو که دیگه قرار نیست تنهام بزاری

جونکوک  صورتشو بین دستاش گرفت:دیگه تا همیشه کنار همیم تا لحظه ای که بمیرم حاضر نیستم ازت دور بمونم

تهیونگ:بیا بریم خونه

دستشو تو دست جونکوک گذاشت و با هم راه افتادن.

خم شد گوشیشو برداشت و به سمت خونه رفتن.

جونکوک چشم از روی تهیونگ برنمیداشت:چقدر خوشگلتر شدی.

تهیونگ با لبخند نگاش کرد

جونکوک:خونت همین نزدیکیاست؟

تهیونگ:آره با ساحل دو سه دقیقه فاصله داره….رسیدیم همینجاست.

جونکوک به خونه ویلایی نگاه کرد.

تهیونگ در باز کرد و کنار رفت تا جونکوک  اول وارد بشه.

چمدونشو زمین گذاشت و به اطراف نگاه کرد

همینطور که خونه رو از نظر میگذروند از پشت دستی دور کمرش حلقه شد.

تهیونگ خودشو بهش چسبوند شونشو بوسید و سرشو روش گذاشت:دلم برات تنگ شده بود.

جونکوک دستشو روی دستای عشقش گذاشت و سکوت کرد.

تهیونگ:خونمون خوشگله نه؟

جونکوک به اطراف نگاه کرد:دوسش داری؟

تهیونگ:هوم البته تا قبل از اینکه تو بیای خالی بود ولی از این به بعد قراره عاشقش بشم،تو می‌دونستی نزدیک ساحله؟

جونکوک:مگه خودت نگفتی دوست داری با من کنار ساحل قدم بزنی, گفتی میخوای صبح با صدای موج دریا بیدار شی، کلی سفارش کردم که حتما کنار ساحل باشه اصلا اینجا رو به خاطر همین انتخاب کردم.

با شنیدن صدای فین فین فهمید داره گریه می‌کنه دستای تهیونگو از دور کمرش باز کرد و سمتش برگشت.

با عشق به چشماش نگاه کرد ،اشکاشو از روی گونه هایش پاک کرد :دیگه قرار نیست از این چشمای خوشگلت بارون بباره از این به بعد فقط باید بخندی

تهیونگ بینشو بالا کشید:این اشک خوشحالیه هنوز فکر میکنم دارم خواب میبینم …

جونکوک صورتشو جلو آورد و لباشو روی لبای نیمه باز تهیونگ گذاشت.

لباشو نرم می‌بوسید بعد از مدتی ازش جدا شد:خواب نمی‌بینی این بوسه واقعی تر از واقعیت.

تهیونگ نگاش کرد:چشمات چقدر خستس.

جونکوک:دو روز خوب نخوابیدم از ذوق دیدن تو خوابم نمی‌برد بعدم برای اومدن به اینجا مجبور شدم چند بار پروازمو عوض کنم نمی‌خواستم پرواز مستقیم به اینجا داشته باشم.

تهیونگ:میخوای یه دوش بگیری خستگیت در بره؟

جونکوک:آره حتما

تهیونگ:پس تو تا دوش میگیری منم یه چیزی درست میکنم بخوری

جونکوک چمدونشو برداشت و با هدایت تهیونگ سمت اتاق خواب رفت.

دستاشو با دستمال پاک کرد و سمت اتاق رفت..

تازه دهنشو باز کرد جونکوک و صدا کنه دید با همون حوله توی تنش روی تخت خوابش برده.

ملافه آبی رنگ رو برداشت و به آرومی
روی جونکوک  انداخت. خودشم روی لبه تخت نشست و مشغول دیدن جونکوک  شد.

به محض باز کردن چشماش تهیونگو با لبخندی روی لبش دید.

خیلی سریع توی جاش نشست.

جونکوک:چقدر خوابیدم؟

تهیونگ:نیم ساعتی میشه.

جونکوک:ببخشید نفهمیدم چطور خوابم برد

تهیونگ:اشکالی نداره پروازای طولانی خستت کرد.

جونکوک غرق صورت زیبای عشقش شد جونکوک:چطور یه نفر می‌تونه اینقدر قشنگ باشه

یهویی دست تهیونگو کشید و تو بغلش فشردش:نه خواب نمی‌بینم میتونم حست کنم، دارم لمست میکنم پس خواب نیست.

تهیونگ سرشو روی شونش گذاشت:تموم شد جونکوک ا دیگه پیش همین مگه نه؟

جونکوک  سرشو به تایید تکون داد.

از تو بغلش بیرون اومد و بلند شد همینطور که نگاهش به یقه باز حوله بود و سینه سفید جونکوک  بهش چشمک میزد گفت:پاشو لباس بپوش درست نیست جلوی یه شکارچی گرسنه که چند ماهه منتظر شکارش نشسته خودتو بیرون بندازی.

جونکوک  نیشخند زد:این شکار با کمال میل خودشو تسلیم شکارچی می‌کنه

با خنده از اتاق بیرون رفت:زود بیا شام سرد میشه.

از روی تخت بلند شد و سمت چمدونشو رفت.

بعد از شام جونکوک  چون خیلی خسته بود زود به اتاق رفت تهیونگم مشغول شستن ظرفها شد.

مسواکشو زد و از سرویس بیرون اومد.

وارد اتاق شد جونکوک  دستشو روی چشماش گذاشته و خواب بود

چراغ خاموش کرد و خیلی آروم روی تخت اومد.

با بالا پایین شدن تشک فهمید تهیونگ اومده.

بدنشو سمتش برگردوند و با چشمای بسته گفت:دیر کردی

تهیونگ:داشتم ظرفا رو میشستم

جونکوک:ظرفا مهم ترن یا دوست پسر بیچاره ت

تهیونگ:هنوز نرسیده داری غر میزنی

جونکوک بازوشو باز کرد و سر تهیونگو روش گذاشت:حالا کجاشو دیدی من دوست پسر راحتی نیستم ته ته خان توجهت فقط باید روی من باشه

صورتشو جلو آورد،لباشو روی لب جونکوک ش گذاشت.

هر دو چشماشون بسته شد.

لبای جونکوک و داخل دهنش کشید و بوسه رو شروع کرد.

هیچکدوم دلشون نمیومد بوسه رو قطع کنن ولی بالاجبار از هم جداشدن.

تهیونگ سرشو روی سینه جونکوک  گذاشت:دوستت دارم

روی موهاشو بوسید:منم دوست دارم

تهیونگ:بیا بخوابیم فردا می‌خوام کل شهر نشونت بدم

وقتی جوابی از جونکوک  نشنید سرشو بلند کرد و با چشمای بستش مواجه شد.

دوباره آروم سرشو رو سینش گذاشت و با آرامش چشماشو بست.

دیگه قرار نبود جونکوک ش ازش جدا بشه پس با خیال راحت خوابید.
~~~~~~~~~~

سلام بر قشنگای خودم
همگی با امتحانا خسته نباشید
فایتینگ به همتون

خواستم این بین یه انرژی بهتون بدم
بالاخره بچه هام بهم رسیدن.🥺🥰











Game OverМесто, где живут истории. Откройте их для себя