∆part49∆

51 6 2
                                    

در باز شد و سرباز تهیونگو به داخل هل داد.

جین به محض دیدنش از جاش بلند شد و روبه روش ایستاد.

گوشه لبش زخم شده و خون مرده بود دستشو روی زخمش گذاشت:لعنتیا چیکارت کردن؟

دستشو بالا آورد و روی دست جین گذاشت:چیزی نیست هیونگ حرفی که بهشون نزدی؟

جین ازش فاصله گرفت و روی زمین نشست:مگه بچم؟ هر کاری کردن یک کلمه از دهنم بیرون نیومد.

کنارش روی زمین نشست در حالیکه از درد صورتش جمع شد.

نگاه دیگه ای به صورتش انداخت:چیزی شده جین؟

جین:نه مگه باید چیزی بشه
تهیونگ:آخه صورتت خیلی گرفته س
سرشو پایین انداخت …

تهیونگ:هیونگ؟!

همون‌طور با سر پایین جواب داد: دیدمش، اونم اینجا بود..

تهیونگ:کی؟!
جین:نامجون
تهیونگ:نامجون؟!!!!یعنی ممکنه…

جین:آره حتما جونکوکم باهاش بود.

تهیونگ چشماش….چشماش خیلی غمگین بود درست شبیه کسی که قلبش شکسته….

سرشو به دیوار تکیه داد و توی سکوت فرو رفت..

روی تشک سرد کنار هم خواب بودن. تهیونگ که بیخوابی به سرش زده بود نگاهی به صورت جین انداخت از شدت گریه چشماش پف کرده بود…

پلکشو روی هم گذاشت تا بلکه بتونه یکم بخوابه. چند ثانیه از بستن چشماش نگذشته بود که صدای همهمه به گوشش رسید.

جینو تکون داد:جین بلند شو انگار یه خبراییه

جین با زور چشماشو باز کرد:چی میگی بچه بگیر بخواب…

تهیونگ:میگم پاشو از بیرون سر و صدا میاد..

جین با زور توی جاش نشست:اه تو هم دیوونه شدی صدا کجا بود…

آتیش گرفته…….
صدایی بود که شنیدن..

تهیونگ:دیدی گفتم ….
جین:انگار یه جا آتیش گرفته..

یهویی در باز شد و یه نفر که صورتشو با ماسک پوشونده بود وارد شد.. با بهت نگاش کردن.

م:بیاین بیرون، زود وقت نداریم
تهیونگ:کجا بیایم؟ اصلا تو کی هستی؟

م:زود باشین معطل نکنید الان میرسن
جین:تو کی هستی؟چطوری بهت اعتماد کنیم؟!! میخوای کجا ببریمون؟؟

صداشو بالا برد:میگم وقت نداریم…رییس بهم گفته از اینجا فراریتون بدم

تهیونگ:رئیس کیه؟!!
م:لعنت بهتون الان پلیسا میرسن.

بهم نگاه کردن چاره ای نبود هر جا میرفتن از زندان بهتر بود پس دنبال مرد نقابدار رفتن…

وقتی از سلول بیرون اومدن همه جا رو دود گرفته بود پشت مرد راه افتادن و از بین دودا دویدن به خودشون که رسیدن کنار دیوار پشت پاسگاه بودن.

مرد:باید از دیدار بپریم اونور میتونید؟
تهیونگ سرشو تکون داد..

مرد توی یه حرکت پرید روی دیوار طناب کلفتی سمت پایین انداخت:یکی یکی بیاین بالا

تهیونگ اول جین فرستاد بعد خودش رفت..
از روی دیوار پریدن پایین…

حالا تونسته بودن از زندان فرار کنن..

مرد:از این طرف…

هنوز ته دلشون ترس و شک بود ولی فعلا مجبور بودن بهش اعتماد کنند.

۲۰۰متر جلوتر دو موتورسوار که هر دو کلاه کاسکت سرشون بود کنار موتور ایستاده بودن.

به محض رسیدن بهشون مرد نقابدار رو به یکی از اونا تعظیم کرد:قربان                 ماموریت انجام شد

کسی که کلاه کاسکت قرمز سرش بود سرشو تکون داد.
مرد نقابدار خیلی سریع از اونجا دور شد.

موتورسوارا سوار موتور شدن و بهشون علامت دادن که سوار شن.

جین به تهیونگ نگاه کرد:چیکار کنیم؟

مردی که کلاه کاسکت سیاه داشت با فریاد گفت:زود باشید سوار شین الان پلیس میرسه دلتون میخواد گیر بیفتید؟! ایندفعه دیگه حتما اعدام میشید…

تهیونگ با تردید گفت:جینا بهتره بریم..

جین سمت موتورسوار کلاه کاسکت قرمز رفت و پشتش نشست تهیونگ سمت اونیکی رفت.

موتورا روشن شد و با سرعت حرکت کرد..

سرعت زیاد بود تهیونگ میترسید بیفته خواست کمر موتورسوار بگیره ولی نیمه راه دستشو عقب کشید اون فقط کمر عشقشو‌ میگرفت دستاشو سمت پشت برد و زین موتور گرفت..

موتورسوار برای یک لحظه برگشت و نگاش کرد..

بعد از یکساعت رفتن توی جاده وارد یه بیراهه شدن و نیم ساعت هم طول کشید تا به مقصد رسیدن..

جلوی یه ویلای قدیمی توقف کردن.
موتور سوارا پیاده شدن..

تهیونگ و جین به محض پیاده شدن سمت هم رفتن و دستای همو گرفتن.

هنوز نمیتونستن به این دو نفر اعتماد کنن…

جین:میگم نکنه کیم سیو نجاتمون داده؟

تهیونگ:آخه اون از کجا میدونست ما رو گرفتن!

موتور سوارا سمتشون میومدن و اونا قدم قدم عقب میرفتن.

همزمان ایستادن و کلاهاشونو درآوردن..

به محض دیده شدن صورتاشون شوکه نگاه کردن امکان نداشت چشماشون درست میدید؟؟!!

تهیونگ:جونکوکااااا…..

جین حتی یک ثانیه معطل نکرد و سمت نامجون دوید و خودشو تو بغلش پرت کرد.

نامجون دستاشو دورش انداخت و محکم بغلش کرد تند تند روی موهاشو بوسید:خیلی اذیت شدی نه ولی تموم شد عزیزم دیگه پیش همیم…

جین:فکر کردم دیگه نمیبینمت…
نامجون:تقصیر کیه ها؟!!!
جین محکم‌تر بغلش کرد…

هنوز از شوک بیرون نیومده بود:حتما دارم خواب میبینم این امکان نداره

جونکوک آروم آروم نزدیکش شد و روبه روش ایستاد..

تهیونگ:خودتی یا توهم زدم؟

جونکوک دستشو کشید و توی بغل خودش انداختش:خواب نمی‌بینی جونکوک خودتم لعنتیه دیوونه..

تهیونگ دستاشو محکم دورش انداخت:باورم نمیشه یکبار دیگه میبینمت…

جونکوک:فکر نکن باهات آشتی کردم برای اینکار حتما تنبیه میشی ..

از بغلش بیرون اومد و به صورتش نگاه کرد دستاشو بالا آورد و روی صورت جونکوک کشید در حالیکه بینیشو بالا میداد گفت:نه اشتباه نمیکنم تو جونکوک خودمی

جونکوک:بهتره بریم تو خونه اینجا خطرناکه.

هر چهار نفر داخل ویلا شدن.

کاپ قهوه رو دست تهیونگ داد و کنارش روی مبل دو نفره نشست.
تهیونگ که سردش شده بود به قلوپ
سر کشید.

جین که توی بغل نامجون بود و از پشت بهش تکیه داده بود گفت:هنوزم باورم نمیشه نجات پیدا کردیم.

نامجون سرشو کج کرد و گونشو بوسید:شما خرابکاری کنید ما درست کنیم.

تهیونگ خجالت می‌کشید به جونکوک نگاه کنه با صدای آرومی گفت:چاره ای نداشتیم اینطوری شما هم با ما دستگیر می‌شدین.

جونکوک:باید همون موقع یه ماشه تو مغزم خالی میکردی و میکشتیم این بهتر از بلایی بود که سرم آوردی.

هنوزم از نگاه کردن بهش فرار میکرد: ببخش جونکوکا

جونکوک:بعداً راجبش فکر میکنم

جین:حالا چطوری تونستید اینکارو کنید؟ اون مرد نقابدار کی بود؟

نامجون:یکی از افرادم
تهیونگ:اگر لو برین چی؟

جونکوک:نگران نباش کسی از وجود این گروه با خبر نیست. تنها راه نجات این بود

جونکوکو نامجون بهم نگاه کردن و یاد اون شبی که نامجون مست کرده بود افتادن

  ∆ فلش بک ∆
جونکوک:یه دوش بگیر و سریع بیا

دوباره سمت آشپزخونه رفت تا یه قهوه براش درست کنه.

پنج دقیقه بعد نامجون با حوله لباسی آبی رنگ از اتاق بیرون اومد و روی صندلی کنار کانتر نشست.

جونکوک کاپ قهوه رو جلوش گذاشت:بخور مستیت بپره

نامجون:هیونگ چرا اینقدر اصرار می‌کنی مستیم بپره که بفهمم چقدر بدبختم که یادم بیاد عشقم الان پشت میله های زندان گیر افتاده ….که ممکنه تا آخر عمرم از دیدنش محروم باشم..

جونکوک:فکر میکنی حال من از تو بهتره؟ نه منم دارم میمیرم ولی بنظرت با غصه خوردن چیزی عوض میشه، ها؟!

نامجون:پس چیکار کنم؟

جونکوک:باید فراریشون بدیم..

قهوه توی گلوش پرید:چیکار کنیم؟!!!

جونکوک:همون که شنیدی فراریشون بدیم…

نامجون:نه دیگه رسما دیوونه شدی میفهمی چی داری میگی؟ چطوری میخوای فراریشون بدی اونم از بین اونهمه مامور

جونکوک:وای سرم ترکید چقدر حرف میزنی بچه ….خب اگه میدونستم که پیش تو نمیومدم …اومدم تا با هم نقشه بریزیم..
از جاش بلند شد شروع کرد به قدم زدن…

جونکوک:میگم گروه زیرزمینی تو چطورن؟

نامجون:بچه ها؟!!!!!

جونکوک:هوم دوسه نفر برامون بسه اونایی رو انتخاب کن که خیلی بهشون اعتماد داری…

نامجون:حالا چطوری میخوای نجاتشون بدی
جونکوک:نمی‌دونم باید روش فکر کنم فردا قراره بریم اداره پلیس اول باید بفهمیم کجا نگهشون میدارن

نامجون:من فکر کنم تا بازجویی اولیه دو سه روزی همونجا باشن بعد منتقل میشن

جونکوک:اگر اینطور بشه عالیه اینجوری نجات دادنشون آسون تره

نامجون:حالا برفرض موفق شدیم بعدش چی؟ کجا می‌خوایم قایمشون کنیم

جونکوک:مکان مخفی خودمون چند روز اونجا میمونن تا بعد یه راهی برای فراری دادنشون از کشور پیدا کنیم.

نامجون:ریسکش بالاست

جونکوک:می‌دونم ولی نمیشه دست رو دست بزارم و کاری نکنم اگر بفهمن تهیونگ چیکاره بوده کارش تمومه بخوام خوشبین باشم حکمش حبس ابده.

نامجون:مثل همیشه بهت اعتماد میکنم هیونگ

سرشو به تایید تکون داد.

    ∆پایان فلش بک∆

جونکوک به نامجون اشاره زد:بلند شو بریم دیره

تهیونگ با منگی پرسید:کجا میخواین برین؟!

جونکوک از سر جاش بلند شد:نمیتونم زیاد بمونم باید جلوی چشماشون باشم توی کار ما باید به همه شک کنی مگر اینکه خلافش ثابت بشه ممکنه برامون مراقب گذاشته باشن.

نامجون آروم جینو از خودش جدا کرد و ایستاد.

به دنبالش جینم بلند شد:یعنی ما باید اینجا تنها باشیم؟

نامجون دستشو گرفت:نگران نباش فقط دو سه روز..جینو دنبال خودش کشید و در حالیکه از در خارج میشد رو به جونکوک گفت:بیرون منتظرتم

جونکوک سرشو تکون داد.
جونکوک:خب دیگه باید برم

تهیونگ از جاش بلند شد و دنبالش رفت.

جونکوک از در خارج میشد که دستش توسط تهیونگ کشیده شد و سر جاش ایستاد.
برگشت و سوالی نگاش کرد.

تهیونگ:چرا باهام سردی؟

جونکوک که صورتش اخم داشت جدی تو چشماش نگاه کرد:برای اینکه از دستت عصبانیم

تهیونگ:ولی من که توضیح دادم

جونکوک:دلیلت برام قانع کننده نیست باید بهم میگفتی چی تو سرته

تهیونگ:اگه میگفتم میزاشتی انجامش بدم؟

جونکوک:معلومه که نه

تهیونگ:خب منم برای همین ازت پنهان کردم نمی‌تونستم پشت میله ها ببینمت

جونکوک:فکر میکنی فقط خودت قلب داری؟!اصلا فکر قلب ترسیده و شکسته من بودی؟

تو نباید به جای من تصمیم میگرفتی می‌دونی فکر اینکه ممکنه دیگه نبینمت روانیم کرد…

خجالت زده و پشیمون سرشو پایین انداخت:حالا که همه چی خوب پیش رفت

جونکوک:آره ولی ممکن بود موفق نشیم تازه الانشم باید خیلی احتیاط کنیم

یه گوشی توی کشوی پاتختی توی اتاق هست ازش استفاده نکن من خودم باهات تماس میگیرم از خونه هم بیرون نرین

تهیونگ سرشو تکون داد.
بغض کرده بود دلش آغوش جیمنشو میخواست.

جونکوک:من میرم مراقب خودتون باشید
تهیونگ:میری؟ همین؟!!

جونکوک:خب آره باید کاری کنم؟

تهیونگ سرشو بلند کرد از پشت شیشه نامجون و جینو دید که تو بغل هم بودن و داشتن همو میبوسیدن ناراحتیش کاملا از چهرش مشخص بود.

جونکوک زیر چشمی نگاش کرد به حسودی و بچگی تهیونگ ریز خندید جوری که تهیونگ نفهمه.

خودش بیشتر از ته دلش میخواست ببوستش ولی یکم تنبیه لازم بود.

اینبار ته با اخم نگاش کرد:پس چرا واستادی برو دیگه..

جونکوک دلش نیومد بیشتر اذیتش کنه دستاشو باز کرد و بهش اشاره زد:بیا کوچولو قهر نکن، بیا بغل بابایی

تهیونگ پشتشو بهش کرد:لازم نکرده برای یه بوس و بغل باید التماس کنم؟

جونکوک از پشت بغلش کرد و محکم فشارش داد:بنظرم لازم بود بیبی یکم ادب بشه ..

تهیونگ خودشو تکون داد تا از حصار جونکوک آزاد بشه ولی جونکوک محکم‌تر گرفتش.

جونکوک لبشو روی گردنش گذاشت و بوسید:دیگه اینکارو باهام نکن ، تو که می‌دونی جونکوک بدون تو زنده نمی‌مونه.

تهیونگ با شنیدن اعترافش سمتش برگشت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد.

بالاخره بغضش ترکید و گریه کرد:فکر میکنی برای من راحت بود

جونکوک از خودش جداش کرد با دستش اشکاشو پاک کرد:گریه نکن بیبی طاقت دیدن اشکاتو ندارم.

تهیونگ معطل نکرد و بی مقدمه لباشو روی لب جونکوک گذاشت و شروع کرد به حرکت دادنشون جونکوکم باهاش همکاری میکرد.

جونکوک با دستاش صورت تهیونگو‌ گرفت و زاویه بوسه رو تغییر داد.

هنوز از بوسه سیر نشده مجبور شدن از هم جدا بشن.

جونکوک:عاشقتم بیبی, هر اتفاقیم بیفته تا ابد عاشقت میمونم.

تهیونگ:زیاد طولش نده زود برگرد
جونکوک:باشه عشقم دیگه باید برم
تهیونگ فقط سرشو تکون داد و رفتنشو با چشماش دنبال کرد.
~~~~~~~~

سلام بر ریدرای خوشگلم

اینم از این پارت که توی سر کار دارم براتون آپ میکنم😁😜
دلم نیومد خیلی نگران بزارمتون البته هنوز خطر رفع نشده...

منتظر نظرات قشنگتون هستم











Game OverTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon