∆ part 51∆

37 3 2
                                    

یکساعت بعد هر چهار نفر دور میز نشسته و توی سکوت مشغول غذا خوردن بودن.

جونکوک صبر کرد شامشون تموم بشه.
با دستمال دور دهنشو پاک کرد:دستپختم چطور بود؟

نامجون:خیلی خوشمزه بود هیونگ ، مزش شبیه اون وقتا که برام آشپزی میکردی شده…
بی هوا از دهنش پرید.

با لگدی که از طرف جونکوک به پاش خورد فهمید گند زده…
سرشو بالا آورد تا حرفی بزنه ولی با دیدن دو جفت چشم عصبانی که نگاش میکردن پشیمون شد.

جونکوک سرشو بالا آورد و به تهیونگ نگاه کرد:باید یه موضوعی رو بهتون بگم
همه کنجکاو نگاش کردن.

جونکوک:ازتون می‌خوام اول به حرفام خوب گوش کنید بعد اگر اعتراضی داشتید بگین.

تهیونگ:داری میترسونیمون..
جونکوک:اتفاقا منم میترسم مخصوصا از عکس العمل تو

تهیونگ اخم کرد:نه انگار موضوع خیلی جدیه
جونکوک:فقط آروم باش و بزار حرفمو بزنم

نامجون به حرف اومد:وای زود باش دیگه جون به سر شدیم

جونکوک:باید شما دو تا رو هر چه زودتر ازکشور خارج کنیم. پلیس دست بردار نیست بالاخره ردی ازتون میگیرن.

تهیونگ به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست:همین؟!!اینو خودمونیم میدونیم پس چرا از گفتنش میترسیدی!

جونکوک نگاه غمگینی به صورت عشقش کرد:برای اینکه باید تنها برید..

پیشونیش گره خورد:منظورت چیه؟
جونکوک:منظورم تو و جینه،شما رو باید فراری بدیم..

تهیونگ از پشت میز بلند شد البته بهتره اینطور بگیم که پرید و با صدای بلندی گفت:این بحث همینجا تمومه

جونکوک:بشین تهیونگ
تقریبا فریاد کشید

از تحکم صدای جونکوک جا خورد ولی به روی خودش نیاورد و با عصبانیت سر جاش نشست.

از اون طرف جین به حرف اومد:منم نمی‌فهمم اینجا چه خبره یعنی چی که تنها بریم؟! من بدون نامجون هیچ جا نمیرم.

نامجون دست جین رو گرفت:ای بابا یکم آروم باشید بزارید حرفشو بزنه با داد و بیداد که چیزی حل نمیشه

جونکوک دستشو به صورتش کشید و آروم شد:گوش کنید ببینید چی میگم شما تحت تعقیبید، عکستون در دسترس پلیسه ما هم که گروگان شما بودیم حالا اگه چهار نفرمون باهم دیده بشیم چی میشه؟؟؟؟

تازه من و نامجون ممکنه زیر نظر باشیم ممکن که نه احتمال خیلی زیاد الانم زیر نظر پلیسیم کوچکترین حرکتمون برای پلیس مشکوکه….

اگر الان یهویی از دیدشون محو بشیم صد در صد با شکست مواجه میشیم.

من برنامه ریزی کردم تهیونگ و جین از مرز خارج میشن بعد یه مدت من و نامجون بهتون ملحق میشیم.

تهیونگ:کجا میخوای بفرستیمون؟
جونکوک:یونان…

تهیونگ:چرا اونجا؟!
جونکوک:بنظرم امن تره کسی بهتون شک نمیکنه….البته….مکث کرد…

تهیونگ:بگو راحت باش تو که داری منو از سر خودت باز می‌کنی دیگه چه بلایی قراره سرم بیاری..

جونکوک:تهیونگگگگگ….چطور دلت میاد به من این حرف بزنی؟
ت:چون دارم میبینم…

نامجون:ای بابا چرا شلوغش میکنید، بقیشو بگو هیونگ

جونکوک:تهیونگ و جین با هم از مرز خارج میشن ولی اونجا راهشون از هم جدا میشه یکیشون باید بره مالت اونیکی یونان..

جین:امکان نداره تهیونگو تنها بزارم…
جونکوک:مجبورین فقط برای یه مدت کوتاه، اگر از هم جدا باشید کمتر بهتون شک میکنن…

نامجون:اونوقت هیونگ ما کی میریم پیششون؟
جونکوک:تو میتونی زود بری چون هنوز شیش ماه از مرخصیت باقی مونده یکی دو ماه صبر کن وقتی اوضاع آروم شد برو پیش جین

تهیونگ خنده هیستریکی کرد:پس تکلیف من چی میشه تو کی میای پیشم؟

جونکوک سرشو با ناراحتی پایین انداخت:درست نمی‌دونم باید اینجا بمونم کارای استعفامو انجام بدم بعدش کم کم اموالی که دارم رو به پول تبدیل کنم فکر کنم شیش ماهی طول بکشه…

تهیونگ:شایدم برای همیشه تنها موندم کسی چه می‌دونه …
با ناراحتی از جاش بلند شد به دنبالش جونکوک بلند شد.

جونکوک:تهیونگ ، عزیزم چرا منطقی فکر نمیکنی،این تنها راهه یه مدت دور باشیم بهتر از اینه که تا آخر عمرمون همو نبینیم.

سرشو با اخم پایین انداخت، با ضربه کوچیکی که به شونه جونکوک زد از کنارش رد شد و از پله ها بالا رفت.

نامجون برای دلداری دستشو به شونه جونکوک زد.

جونکوک لبخند تلخی زد:بهش حق میدم خاطرات خوبی از جداییمون نداره.

نامجون:راستی هزینه فراری دادنشون از کجا اوردی؟اصلا قراره چطوری و با کی بفرستیشون افرادی که انتخاب کردی امن هستن؟

جونکوک:نگران نباش و به هیونگ اعتماد کن همه چی رو بسپر به خودم…فعلا باید برم بالا ارومش کنم….

در اتاق به آرومی باز کرد تهیونگ کنار پنجره ایستاده و سیگار می‌کشید.

با صدای در متوجه اومدن جونکوک شد ولی برنگشت. ازش دلخور بود قرار بود دوباره ترکش کنه.

جونکوک بهش نزدیک شد و پشتش ایستاد، سرشو نزدیک برد و شونشو بوسید:از دستم عصبانی ای؟

تهیونگ جوابشو نداد.

چونشو روی شونش گذاشت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد:قهر کردی؟تو که می‌دونی جونکوک طاقت قهرتو ندارم

پوزخند صداداری زد:حرفی نزن که خودتم بهش باور نداشته باشی

جونکوک:چرا کارو داری برا هردومون سخت می‌کنی

دستشو روی دست جونکوک گذاشت و حلقه دستشو باز کرد: ولم کن حوصله ندارم، میخوای منو بفرستی برم، باشه میرم حالام تنهام بزار.

جونکوک:ته ته عشقم چرا اینطوری فکر میکنی من چرا باید بخوام عشقمو نفسمو از خودم جدا کنم ها؟!!! مگه به عشقم شک داری؟فکر می‌کنی تصمیم گیریش برای من راحت بود؟!!!تمام دیشب نخوابیدم فکر ندیدنت داره دیوونم می‌کنه.

تهیونگ با صدای پر از بغض فریاد زد:پس چرا داری اینکارو میکنی؟

جونکوک:چون چاره ای نداریم.

صورت تهیونگو بین دستاش گرفت :به چشمام نگاه کن بگو چی میبینی؟ چشما هیچ وقت دروغ نمیگن…بهت قول میدم خیلی طول نکشه تو اولین فرصت خودمو بهت می‌رسونم.

اشکاش بی اختیار سرازیر شد:دروغ میگی؟!چطوری باور کنم ،۱۰سال پیشم همین کارو باهام کردی اگه نیای پیشم اگه نتونی چی؟

جونکوک همراه عشقش به گریه افتاد:دارم بهت قول میدم ،حتی اگر خودم نتونم بیام جنازمو بهت میرسونم، خوب شد؟!!حالا باور کردی؟!

تهیونگ:من نمیتونم بدون تو دووم بیارم…جونکوکا من میترسم از تنهایی از بدون تو بودن متنفرم.

سر تهیونگو به سینش چسبوند و محکم به آغوشش کشید:منم میترسم، منم از جدایی نفرت دارم، از دوری گریزونم ولی باید طاقت بیاریم فقط چند ماه بعدش تا آخر عمر میتونیم کنار هم بمونیم بهم اعتماد کن.

دستاشو دور کمر جونکوک انداخت و خودشو بیشتر بهش چسبوند. باید از لحظه لحظه های کنارش بودن استفاده میکرد.

از روی جین بلند شد و کنارش دراز کشید. جین در حالیکه هنوز نفسش جا نیومده بود سرشو برگردوند و تو چشماش نگاه کرد.

نامجون:چرا اینطوری نگام میکنی؟
جین:چون قراره تا یه مدت نبینمت دلم برا دیدن چشمات تنگ میشه‌

نامجون:فقط یکی دو ماهه بعدش میام پیشت.
جین:زیاد خوشبین نباش اگر گیر بیفتیم چی؟

نامجون:امکان نداره من به جونکوک اعتماد دارم ، هشت سال باهاش زندگی کردم می‌دونم کاری رو بدون فکر و برنامه ریزی انجام نمیده حتما با آدمای مطمین داره کار می‌کنه.

جین:بازم میترسم، دلم آشوبه

نامجون پیشونیشو بوسید:چرا شب به این قشنگی رو با فکرای بیخود خرابش می‌کنی.

جین:می‌خوام تا صبح نگات کنم.

جونکوک:به خودت رحم نمیکنی؟

جین:چطور؟!

جونکوک:خب اگه اینطوری نگام کنی بهت قول نمیدم خودمو کنترل کنم تا دوباره سراغت نیام

جین:خیلی منحرفی

نامجون:مثل اینکه به خودت تو آیینه خوب نگاه نمیکنی؟اینقدر زیبایی اینقدر جذابی بخوامم نمیتونم خودمو کنترل کنم، نامجون پلیس مخفی سئول چند سال با دزدا و قاچاقچیا درگیر بوده هیچ وقتم شکست نخورده ولی در برابر تو همیشه بازنده س…

جین:خوب بلدی زبون بریزی و مخ بزنی
نامجون:بلد نبودم به خاطر تو یاد گرفتم.

جین:نامجونا دلم برات تنگ میشه..

لبشو کوتاه بوسید:منم دلم برات تنگ میشه.

جین:نگران تهیونگم چطور میخواد تنهایی دووم بیاره.

نامجون:نگران نباش مگه بچه س مثلاً رئیس مافیا بوده

جین:اینطوری نگاش نکن فقط ظاهرش سفت و خشنه ولی درونش یه بچه زندگی می‌کنه، یه بچه تنها و بی پناه ،اون عادت کرده یکی ازش مراقبت کنه،نزدیک ده سال ازش مراقبت کردم حالا چطوری تنهاش بزارم.

جونکوک:حتی اگر این که میگی باشه باید یاد بگیره تنهایی از پس مشکلاتش بربیاد،یه بچه هم باید روزی بزرگ بشه و یاد بگیره رو پای خودش وایسه نگرانش نباش اون خیلی قویه.

جین خودشو توی بغل نامجون انداخت و سرشو روی سینش گذاشت:دلم نمی‌خواد امشب صبح بشه.

نامجون:منم دلم نمی‌خواد عزیزم

جینو بیشتر به خودش چسبوند سرشو بوسید و همزمان قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد
~~~~~~~~~~

سلام عزیزای دلم
نوشتن این پارت برای خودمم سخت بود، دوباره قراره از هم جدا بشن😭

ممنون که همراه من و داستان هستید.













आप प्रकाशित भागों के अंत तक पहुँच चुके हैं।

⏰ पिछला अद्यतन: 6 days ago ⏰

नए भागों की सूचना पाने के लिए इस कहानी को अपनी लाइब्रेरी में जोड़ें!

Game Overजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें