∆part 40∆

74 11 1
                                    

سلام قشنگام
این پارت به درخواست یه خوشگل و دلبری که خودش می‌دونه زودتر اپ شد
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید♥️😘

تهیونگ:الو ...میخوام یه خبری بهت بدم که ممکنه از شدت خوشحالی سکته کنی...
.
تهیونگ:حرف نزن و خوب گوش کن چون فقط یکبار میگم.....
تصمیم گرفتم عنوان گاد فادر بهت بدم...
.
تهیونگ:مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم اگر نمیخوای گوش کنی قطع میکنم....
میدونم از اولم دنبال این عنوان بودی....
تمام اختیارات، افرادم ،قرارگاهامون،اسلحه ها،مواد و هر چی که مربوط به تشکیلات میشه به تو میرسه اما دو شرط داره

شرط اول اسم من برای همیشه از شجره نامه مافیا خارج میشه یعنی بعد پاپا تو شدی جانشین باند این یعنی اینکه کیم تهیونگ اصلا وجود خارجی نداشته و نداره اینکه چطوری افراد ساکت کنی اونش دیگه به خودت مربوطه فقط میخوام نه پلیس نه زیر دستامون از وجود من باخبر نشن.
اگر قبول میکنی ادامشو بگم.

طرف پشت خط با من من و شوکه جوابشو داد.

تهیونگ:نه خوشم اومد زرنگی...
و اما شرط دوم اون امارت مال پاپا بود تمام وسایل و خدمه مال خودت ولی پول اون امارت رو میخوام اما معامله فقط با پول نقد .
پول نقد داخل چمدون...

جینو که میشناسی مشاور و دست راستم هر وقت پول حاضر شد محل قرار تعیین میکنم و فقط خودت باید بیای بدون بادیگارد.
من میخوام بهت اعتماد کنم پس تو هم اعتماد کن من کلک تو کارم نیست فقط پولو میخوام.

خب دیگه باید برم هر وقت همه چی ردیف بود پیام بده خودم بهت زنگ میزنم.
گوشی رو قطع کرد.

جین گوشه اتاق ایستاده و گوش میکرد:قابل اعتماده؟

تهیونگ:مجبورم ریسک کنم چاره ای نیست بچه ها گزارشایی دادن که مشکوکه. در حال حاضر امن ترین آدم کیم سئوست اون همیشه دنبال قدرت بود ولی میدونم نامرد نیست.

من از اولم آدم اینکار نبودم خودت که شاهد بودی هر بار کسی کشته میشد تا مدتها کابوس میدیدم. الان فقط احتیاح دارم کنار آدمی که عاشقشم زندگی کنم.

جین:پس بخشیدیش؟
پوزخند معناداری زد:میدونی چیه هیونگ، از اولم داشتم خودمو گول میزدم من اصلا نمیتونم از این آدم کینه ای به دل بگیرم فقط به اون زن حسودیم میشد که اینهمه سال جونکوکو کنارش داشت

جین:از کجا میدونی اونو کنار خودش داشت؟ اونطور که نامجون تعریف میکنه جونکوک خودشو غرق کار و انقامش کرده بود فقط شبا خونه میرفت.

سرشو با ناراحتی پایین انداخت:من همون شباشم نداشتم

جین سمتش اومد: گذشته هر چی بود هر چقدر تلخ گذشت، تموم شد بیا بهش فکر نکنیم از این به بعد قراره فقط خوشی و شیرینی رو تجربه کنیم هوم؟!!!

تهیونگ:هیونگ میخوام یه چیزی بهت بگم که شاید دیگه فرصتش پیش نیاد. ازت ممنونم که این همه سال تنهام نزاشتی، ممونم که توی هر شرایطی کنارم بودی
هر چقدر تلخ و آزاردهنده بودم تو تحملم کردی

جین از شنیدن حرفاش بغض کرد دستای تهیونگو تو دستاش گرفت

جین:چرا با این حرفا هیونگو ازار میدی
تو منو اذیت کردی؟ تو؟؟؟
اگر تو نبودی که جین معلوم نبود تا الان چه سرنوشتی داشت تو منو از تو کثافت و منجلابی که توش غرق بودم نجات دادی

دیگه هیچ وقت این حرفو نزن وجودت همیشه مایع دلگرمی من بود اگر تو زندگیم‌ پیدات نمیشد تا الان زنده نمیموندم

تهیونگ بینیشو بالا داد: هر شبی که باهات اونکارای وحشتناکو میکردم وقتی از پیشم‌ میرفتی تا صبح زجه میزدم و خودمو سرزنش میکردم ولی میدونی که دست خودم‌ نبود.

جین:فکر کردی خبر نداشتم؟! وقتی تو توی اتاق داشتی گریه میکردی من پشت در اتاقت زار میزدم چرا فکر میکنی اینا رو  نمیدونم؟!
تهیونگ هیچ وقت،هیچ وقت نه بخاطر من و نه بخاطر هیچ کس دیگه خودتو سرزنش نکن تو معصوم ترین و پاک ترین و مهربون ترین موجود روی زمینی.

تهیونگ اول اشکای خودشو پاک کرد بعد دستشو سمت صورت جین بردو اشکای اونم پاک کرد.

تهیونگ:هیونگ من برات خیلی خوشحالم که عشق واقعی رو پیدا کردی هر چند من از این پسره خوشم‌ نمیاد ولی وقتی بهش نگاه میکنم میتونم بفهمم چقدر دوست داره.

بینیشو بالا داد:این‌ پسره اسم داره..

تهیونگ خندید:اوه دیگه به خاطرش جلو من وایمیستی!!!

جین:خوبه منم به دادستان بگم این یارو,خوشت میاد؟
تهیونگ اخم مصنوعی کرد:جراتشو نداری

بعد جدی تو چشمای جین نگاه کرد:دوست دارم هیونگ، به خاطر همه چی ازت ممنونم
سر جینو با دستاش گرفت و لبشو روی پیشونی گذاشت.

هنوز ثانیه ای نگذشته بود که در یهویی باز شد جونکوک در حال حرف زدن وارد شد.

جونکوک:میگم این پسره.....
با دیدن صحنه روبه روش شوکه ایستاد.

با دیدن جونکوک خیلی سریع از هم فاصله گرفتن.
چرا بدبختیشون تموم نمیشد حالا جواب جونکوکو چی میدادن.

جونکوک با اخم تهیونگ نگاه کرد بعد صورتشو سمت جین برگردوند و با عصبانیت بهش گفت:نامجون بدبخت یکساعته دنبالت میگرده

جین دستپاچه گفت:پس.... بهتره.... من برم پیشش.
خیلی آروم و با احتیاط از کنار جونکوک گذشت و از اتاق خارج شد.

جونکوک با صدای نسبتا بلندی در کوبید.
بعد با قدمهای آروم سمت تهیونگ اومد.

تهیونگ که ترسیده بود با هر قدم رو به جلو جونکوک یک قدم عقب میرفت

تهیونگ:میگم ببین سوتفاهم شده ...اونی که فکر میکنی نیست.
جونکوک با همون نگاه اخمو نزدیکش شد.

تهیونگ اینقدر عقب رفت تا به میز برخورد کردو مجبور به توقف شد

تهیونگ:بزار برات توضیح بدم..
جونکوک با فاصله یک سانتی ازش ایستاد.
تقریبا بدناشون مماس هم بود.
سرشو نزدیک صورت تهیونگ آورد:بگو میشنوم.

تهیونگ:ببین من فقط داشتم ازش تشکر میکردم..
سرشو تکون داد:هوم...تشکر ..

تهیونگ:باور کن اصلا از اول قرار نبود ببوس...
انگشتشو روی لب تهیونگ گذاشت و نزاشت حرفشو ادامه بده.

جونکوک:هیش نمیخوام چیزی بشنوم...اگر یک بار دیگه، تکرار میکنم یکبار دیگه لبت روی هر موجود زنده یا غیر زنده ای بخوره من این لبارو....
حرفشو ادامه نداد.

تهیونگ از ترس آب گلوشو قورت داد این ورژن جونکوک ترسناک بود...
جونکوک‌ مردمک چشمشو روی اجزای صورت ته چرخوند و روی لبش متوقف شد.

جونکوک:من این لبا رو اینقدر میبوسم تا تموم بشن...
بعد بوسه کوتاهی روی لب تهیونگ زد.
ازش فاصله گرفت و چرخید .

تهیونگ که تو ذهنش چیز دیگه ای رو تصور کرده بود هنوز ضربان قلبش آروم‌ نشده بود صاف ایستاد و به خودش اومد

گلوشو صاف کرد:عوضی
جونکوک همونطور که پشتش بهش بود خندید:چیه نکنه فکر کردی قراره با اون دهن خوشگلت کار دیگه ای بکنم. نچ نچ تو خیلی منحرفی کیم ته ته..جئون جونکوک اونقدرام آدم بدی نیست ...و از اتاق بیرون رفت.

تهیونگ عصبی داد کشید:میکشمت جئون جونکوک تو یه عوضی آشغالی....
جونکوک از ببرون داد زد:منتظرم کیم ته ته

از رفتنش مطمئن شد روی مبل افتاد همینطور که کرواتشو شل میکرد زمزمه کرد:عوضی جذاب...
☆☆☆☆☆☆

تصمیم گرفت امشب یه جشن کوچولوی چهار نفره راه بندازه هر چی تا الان ناراحتی و درد کشیده بودن بستشون بود‌ از اینده هم که خبر نداشتن پس میخواست از تک تک لحظه هاش کنار جونکوک لذت ببره.
کنار گاز مشغول آشپزی کردن بود.

میخواست برای اولین بار خودش برای جونکوکش غذا بپزه.
جونکوک وارد آشپزخونه شد و تهیونگو دید.

چون پشتش بهش بود متوجه حضور جونکوک نشد. جونکوکم با کمال آرامش در حالی که دستش روی سینش گره خورده بود با عشق تماشاش میکرد.

بی صدا بهش نزدیک شد پشتش قرار گرفت و زیرگوشش زمزمه کرد:داری چیکار میکنی؟

تهیونگ از یهویی بودنش جا خورد و پرید.
تهیونگ:دیوونه ترسوندیم

با آرنجش ضربه ای به پهلوی جونکوک زد:برو کنار بزار کارمو بکنم.

جونکوک عقب رفت و پهلوشو مالید:خیلی وحشی شدیا

از کنار گاز کنار رفت و پشت میز ناهارخوری وایستاد و مشغول خرد کردن قارچ شد

ت:حقته کمتر عوضی بازی در بیار منو باش دارم برات غذا درست میکنم
نامحسوس زیر شعله رو خاموش کرد جوریکه تهیونگ متوجه نشد.

کنار تهیونگ ایستاد و در حالکیه یه قارچ تو دهنش انداخت گفت:داری برا من آشپزی میکنی؟!!!هوم پس رئیس مافیا بجز کشتن آدما کارای دیگه ایم بلده.

از تیکه جونکوک ناراحت شد اخماش تو هم رفت:من آدم کش نیستم.

جونکوک فهمید شوخی بی موردی کرده.
تهیونگو سمت خودش برگردوند حالا پشت تهیونگ به میز ناهار خوری بود.

جونکوک:ببخش منظودی نداشتم....معلومه قاتل نیستی چون تهیونگیه من دل نداشت یه مورچه رو بکشه.

دستشو رو سینه جونکوک گذاشت و به عقب هولش داد:حالا برو کنار بزار کارمو بکنم

جونکوک اما نزدیکتر شد:برا آشپزی کردن همیشه وقت هست فعلا کار مهمتری دارم.
صورتشو نزدیک صورت تهیونگ کرد.

آب گلوشو قورت داد:غذا میسوزه...

همینطور که به چشماش زل رده بود لب زد:نگران نباش زیر گاز خاموش کردم

تهیونگ:ممکنه کسی بیاد
توی یه حرکت سریع بلندش کردو روی میز نشوند.

جونکوک:کسی نمیاد بادیگاردات که طبق معمول یا خوابن یا تو حیاط دارن ول میچرخن اون دوتا هم که تو اتاقشون دارن حال میکنن.

بدون اینکه اجازه اعتراض به تهیونگ بده لباشو روی لبای تهیونگ گذاشت. بدنشو به تهیونگ چسبوند و باعث شد تهیونگ عقب بره.
همینطور که عمیق میبوسیدش دکمه اول پیرهن ته رو باز کرد

مدام زاویه بوسه رو عوض میکرد.
تهیونگ برای اینکه تعادلشو حفظ کنه دستاشو دور گردن جونکوک انداخت. بعد یه مدت از لباش دل کند و لبشو روی سیبک گلوی تهیونگ گذاشت و نرم بوسید.

خیلی سعی کرد صدایی ازش بیرون نیاد ولی با لمس لب جونکوک روی پوست گردنش بی اختیار هیسی کشید. جونکوک راضی از کارش لبخند زد.
لباشو روی نقطه نقطه گردنش گذاشت و بوسید

خیلی نرم و ملایم میبوسید تصمیم نداشت مارکی روی گردنش بزاره.
کم کم پاهای تهیونگ بالا رفت و دور کمر جونکوک قفل شد. با حرکت بدن جونکوک همراه بوسه عضواشون از روی شلوار بهم برخورد میکرد.
هر دو تا حدودی تحریک شده بودن ...

ولی جونکوک نمیخواست کاری کنه تصمیم داشت کم کم تهیونگو برای اینکار آماده کنه با اینکه دلش میخواست ادامه بده ولی با بوسه صدادار و محکمی که از لباش گرفت از  تهیونگ جدا شد.

هر دو نفس نفس میزدن و هنوز از هم خجالت میکشیدن.

تهیونگ یکم که حالش سر جاش اومد خودشو جمع و جور کرد: اینکارا رو از قصد میکنی تا اذیتم کنی؟

جونکوک بهش نگاه کرد:چرا بخوام عشقمو اذیت کنم؟! باید به این یهوییا عادت کنی چون توی تمام این سالها دونه بدونه این صحنه ها رو تصور و آرزو کردم حالا وقتشه آرزوهامو زندگی کنم.

همینطور که مشغول بستن دکمه باز پیرهنش بود گفت:منتظرم ببینم دستپخت تهیونگیم چه مزه ای میده از الان گشنم شد.
از آشپزخونه بیرون رفت و تیهونگو با قلبی که هنوز با شدت میکوبید تنها گذاشت.....
☆☆☆☆☆☆☆☆


Game OverOù les histoires vivent. Découvrez maintenant