#15

2.5K 350 35
                                    

بعد از بیست و هشت ساعت بی‌خوابی، تعقیب و گریز و جاسوسی، بی‌هوش شدن تا لنگ ظهر چیز عجیبی نبود. طوریکه جونگ‌کوک حتی برای صبحونه هم بیدار نشد. اولین کاری که بعد از بیرون اومدن از تختش انجام داد، پاک کردن یکی از مهم‌ترین اثرات جرمش یعنی تعمیر کردن سیم‌های پکیج و گرفتن یه دوش تند و سرپایی بود. همونطور که موهاش رو با حوله خشک می‌کرد، چشمش به پاکت شیری افتاد که دیروز از آشپزخونه‌ی کلاب کش رفته بود و حالا روی میز اتاقش، زیر نور مستقیم خورشید خودنمایی می‌کرد. برش داشت و بی‌اهمیت به دمای ولرم و طعم چندش ترشش، اون رو یه نفس سر کشید و روی تخت ولو شد. خیره به سقف سفید بالای سرش پوفی کشید و کلافه اخم کرد. هر ثانیه‌ به طرز مضحک و زجرآوری به اندازه‌ی یک ساعت می‌گذشت و جونگ‌کوک هر لحظه‌ منتظر بود که وینسنت با یه لگد محکم و قوی، در اتاق رو بشکنه و با یه سیگار روشن توی دستش بدن جونگ‌کوک رو به خاطر نبودن پسر توی ویدئوهای ضبط شده‌ی دوربین مداربسته‌ی طبقه‌ی ششم بسوزونه. از طرف دیگه ذهنش درگیر مهم‌ترین مدرکی بود که از خودش توی سیفون توالت سالن ورزشی جا گذاشت، یعنی اون پاکت مچاله شده‌ی سفید و به دردنخور.
برای یه ثانیه هم که شده، دلش می‌خواست از تمام این درگیری‌های ذهنی فرار کنه و یه ماه کامل بره به یه جزیره دور افتاده، تا آرامش نداشته‌اش رو به دست بیاره. چشم‌هاش رو بست و این بار با میل و خواسته‌ی خودش، چهره‌ی وینسنت رو تصور کرد. موهاش بلوند بود و چشم‌های آبیش برق می‌زدن. انگار که نیکوتین به بدنش رسیده باشه، یکدفعه آرامش کل وجودش رو پر کرد و بدنش مثل هوا، سبک شد. خداروشکر کرد که ایندفعه تصوراتش از اون مرد، به جای اینکه مثل قرص افزایش میل جنسی عمل کنه، مثل یه مسکن اثر کرد، وگرنه دیگه مطمئن می‌شد ذهنش بیشتر که نه، ولی حداقل به اندازه‌ی وینسنت منحرف و مریضه.
با شنیدن صدای تق‌تق در، افکارش پاره شد و پسر همونطور که پوفی می‌کشید، توی تختش قلت خورد.
‌× قربان، داخل اتاقتونین؟
+ لی حتی اگه بال هم داشته باشم، نمی‌تونم ازین خراب شده فرار کنم. چون پشت پنجره‌ام حصاره، یونو؟
بخاطر اتفاقات دیشب، حساسیت‌های لی بیشتر از قبل شده بود.
× چیزی میل دارین، واستون بیارم؟
+ نه فعلا.
استرسش به هیچ وجه کمتر نمی‌شد و دلش می‌خواست توی راهروی طبقه‌ی ششم یه سرکی بکشه. نباید مثل بازنده‌ها کل روز رو توی تخت لش می‌کرد و تسلیم می‌شد پس کلید سالن رو برداشت و بعد از پوشیدن رکابی ورزشی‌ای که از توی کمد رختکن کش رفته بود، از اتاق بیرون زد:
+ یه بطری آب برام بیار، لی. می‌خوام یکم ورزش کنم.
یه نگاه ریز به کل راهرو انداخت. همه چیز عادی و آروم به نظر می‌رسید، به جز یه چیز! اون عوضی همیشه دو تا محافظ داشت که حالا یکیشون طبق معمول کنار در اتاقش نگهبانی می‌داد، ولی اون یکی محافظ کنار دری وایستاده بود که بین آسانسور و اتاق وینسنت قرار دا‌شت. سرش رو سمت لی چرخوند و پرسید:
+ چرا اون دوتا بادیگارد کنار دوتا در مختلف وایستادن؟
لی با دنبال کردن رد نگاه جونگ‌کوک، متوجه منظور پسر شد.
× چون جناب رئیس توی اتاقشون نیستن، توی اون یکی دره‌ان، واسه همین یکی از بادیگاردهاشون اونجا وایستاده.
+ اونجا چیه؟ توی این طبقه سالن فیتنس دیگه‌ای هم هست مگه؟
× نه قربان، اونجا بار شخصیشونه.
گوشه‌ی لبش از تعجب کج شد:
+ مگه این کلاب خودش بار نداره؟ دیگه چه نیازی به بار شخصیه؟
وقتی لی جواب سوالش رو نداد به حالت مشکوکی نگاهش کرد و پرسید:
+ این طور که مشخصه همه‌ی اتاق‌های این طبقه مال وینسنته، نه؟
× بله، قربان.
دیگه به حدی از سورپرایز‌های این طبقه مقاوم شده بود که با شنیدن حرف لی اصلا تعجب نکرد. و برای این سوال که چه چیزی جونگ‌کوک رو از بقیه متمایز کرده که بهش افتخار اقامت توی این طبقه‌ی ویژه رو داده بودن، جوابی نداشت. به خودش زحمت نداد تا این سوال رو از لی بپرشه چون می‌دونست اون بادیگارد دهنش قرص‌‌تر از این‌ حرف‌هاست که بخواد بهش اطلاعاتی بده.
+ که اینطور.
سعی کرد با بی‌تفاوتی به سمت سالن راه بیفته، ولی تمام حواسش به اون در و وینسنت بود. آخه خیلی عجیبه که جونگ‌کوک هنوز زنده‌اس و وینسنت آرومه. دفعه‌ی قبلی‌ای که پسر از بیمارستان فرار کرده بود، اون مرد خودش رو به آب و آتیش زد تا دوربین‌های امنیتی رو چک کنه و جونگ‌کوک رو گیر بندازه. حتی انقدر تیز و پیگیر بود که انگشت فاکی که جونگ‌کوک همون روزهای اول توی کلاب از داخل دوربین بهش نشون داده بود رو از قلم ننداخت. پس جریان چیه که جونگ‌کوک به‌ خاطر فیلم‌های دیشب دوربین‌ها هنوز بازخواست نشده و زنده‌اس؟ چرا از اون دریای آروم، سونامی و طوفان بلند نمی‌شد؟
خیلی دلش می‌خواست بی‌خیال باشه و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و آب از آب تکون نخورده، بره توی سالن و پرس سینه‌ش رو تمرین کنه. ولی اصلا به این وضعیت آروم عادت نداشت، و فضولیش قوی‌تر از همیشه، عزمش رو جزم کرد که بره سراغ اون عوضی.
+ می‌خوام وینسنتو ببینم.
رنگ و روی لی مثل گچ سفید شد.
× اممم... قربان، بنظرم بذارین واسه‌ی یه وقت...
+ مگه گفتم تو بری پیشش که قیافت این مدلی شد؟
‌× فقط بنظرم فکر خوبی نیست که الان...
حرفش رو قطع کرد.
+ من معشوقه‌اشم، لی، یونو؟ هر وقت دلم براش تنگ بشه، میرم سراغش. الانم دلم به اندازه‌ی سوراخ کون مورچه براش تنگ شده!
بی اهمیت به عجز و التماس‌های لی، جلوی در بار شخصی وینسنت وایستاد و به بادیگارد گفت:
+ به وینسنت بگو می‌خوام ببینمش!
بادیگارد سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و برای گرفتن اجازه‌ی رئیسش وارد بار شد.
= جناب رئیس، آقای جئون می‌خوان ملاقاتتون کنن.
پیک کریستالی ویسکیش رو با بی‌حوصلگی روی میز چوبی بار کوبید و همونطور که روی صندلی مشکی رنگ پشت بار نشسته بود، سرش رو به سمت بادیگارد چرخوند.
- برای دیدنم، دقیقا از چه جمله‌ای استفاده کرد؟
بادیگارد بیچاره با حالت معذبی بخاطر اینکه مجبور بود رئیسش رو با اسم کوچیک و بدون القاب احترام استفاده کنه، گفت:
= گفتن، به وینسنت بگو می‌خوام ببینمش.
مرد همونطور که با دست راستش شقیقه‌هاش رو ماساژ می‌داد پوزخندی زد.
- جمله‌اش اشتباهه. ردش کن بره.
بادیگارد با تعجب سری به نشونه‌ی اطاعت خم کرد و به جونگ‌کوکی که پشت در وایستاده بود، حرف رئیسش رو رسوند.
+ ینی چی که نخواست منو ببینه؟ من معشوقه‌اشم!
متاسفانه، این لقب "معشوقه" فقط برای دزدیدن غذای مجانی از توی آشپزخونه به درد می‌خورد، نه برای دیدن خود کسی که این لقب رو بهش اختصاص داده بود.
= بنده اطلاعی ندارم. ایشون ازم پرسیدن که دقیقا چه جمله‌ای استفاده کردین، بعد گفتن جمله‌اتون اشتباهه و درخواستتون رو رد کردن.
+ عجب...
زبونش رو به لپش فشار داد و بعد از یکم فکر کردن، از حواس پرتی خودش و بچه‌بازی اون مرتیکه‌ی روانی پوزخندی زد.
+ می‌خوام تهیونگ رو ببینم. بهش اینو بگو.

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now