مین یونگی نمودار ارزش سهام شرکت سیگما رو که توی این یه هفتهی اخیر روند صعودی داشت و حدود یک و نیم برابر بیشتر از هفتهی گذشته شده بود رو روی صفحهی نمایشگر با جزئیات کامل به سهامدارها و مدیر عامل پارک جیمین توضیح میداد. ولی جیمین که حتی یه جمله هم از اون سمینار کوفتی رو نمیفهمید، تمام مدت توی افکارش غرق بود و به یه نقطهی نامعلوم خارج از پنجرهی دفتر نگاه میکرد.
جلسه کاریشون بالاخره بعد از دو ساعت تموم شد و مین یونگی پوشهای که برای تبلیغاتشون آماده کرده بود رو بین روئسای هر بخش تقسیم کرد و بعدش هرکس وارد دفتر کار خودش شد.
جیمین پشت میز کارش نشست و سرش رو روی سطح چوبیش گذاشت. این یه هفته به اندازهی چند سال واسهاش گذشته بود و صبرش برای گرفتن "خبری از جیکی" یا "انتقام از وینسنت" لبریز شده بود. یونگی بدون در زدن با قدمهای محکم وارد اتاقش شد و بیمقدمه بهش توپید:
- پارک فاکینگ جیمین، میشه بپرسم وسط جلسهی به اون مهمی حواست کجا بود؟
سرش رو با بیحوصلگی از روی میز برداشت و با قیافهی داغونی که انگار چهل و هشت ساعت کامل، رنگ خواب رو به خودش ندیده، به هیونگ عصبانیش نگاه کرد:
+ از جیکی خبری نشده؟
نفسش رو با حرص بیرون داد:
- جیمین... اون پسر چندشنبهها بهم گزارش کار میده؟ آفرین، یکشنبهها. و امروز چندشنبهاس؟
پسر کوچیکتر بیرغبت به تقویم روی میزش نگاهی انداخت، چون حتی روزهای هفتهاش رو هم گم کرده بود.
+ جمعه؟
- از من میپرسی جناب مدیر عامل؟ شانس آوردیم که پدرت تو جلسهی امروز جلسه نبود وگرنه روی همون میز سرمون رو از تنمون جدا میکرد! خواهشا یکم جدی باش و به کارت بچسب، وگرنه موقعیت جفتمون به خطر میوفته!
+ هیونگگگگ.
- هیونگو کوفت، درد، زهر...
+ یونگی!
انگشتش رو روی شقیقههاش گذاشت.
- حرفتو بگو.
+ میشه به جیکی زنگ بزنی و حداقل شمارهی اتاقش رو ازش بپرسی؟
یونگی پوف کلافهای کشید و به موهاش چنگ انداخت.
- چرا؟ باز نشستی اورثینگ کردی و چیزهای بیخود به ذهنت اومده؟ آخه شمارهی اتاقش رو واسهی چی میخوای؟
از یه طرف مطمئن بود که یونگی با شنیدن جوابش عصبیتر میشه، از طرف دیگه اصلا طاقت نداشت، حرفش رو توی دلش نگه داره.+ چون وینسنت... بسته به میزان علاقهاش به فاحشههاش توی طبقات مختلف اتاق میده. هرچقدر طبقه بالاتر علاقهاش بیشتر.
و بعد از زدن این حرف، خجالتزده نگاهش رو از یونگی گرفت تا پاکت سیگارش رو از داخل کشوی میز بیرون بیاره. مشمای پلاستیکی پاکت سیگار رو کند و میخواست و یه نخ بیرون بیاره که یونگی گفت:
- باشه میپرسم فقط...
پاکت سیگار رو از دست جیمین قاپید و توی سطل آشغال انداختش.
- این کوفتی رو نکش. میدونی بدم میاد.
تلفنش رو از جیبش بیرون آورد و روی شمارهی جیکی کلیک کرد. بعد از چهارتا بوق صدای خسته و خمار پسر پشت خط جوابش رو داد.
× چیشده آجوشی؟
با شنیدن کلمهی مزخرف "آجوشی" از حرص چشمهاش رو توی حدقه چرخوند.
- شمارهی اتاقت چنده، جیکی؟
صدای جیکی رو روی بلندگو گذاشت و روی فضای خالی میزکار جیمین نشست، تا پسر کوچیکتر هم مکالمهاشون رو بشنوه.
× اتاقم شماره نداره.
جیمین خیلی آهسته به هیونگش گفت:
+ یونگی، بهش بگو مگه میشه شماره نداشته باشه؟
یونگی با سر، حرف جیمین رو تایید کرد و گفت:
- صد در صد داره، حتما تو ندیدی.
جونگکوک توی تخت قلتی خورد و کلافه پوفی کشید. با صدای زنگ موبایلش چشم باز کرده بود و اصلا نمیدونست ساعت چنده؟ اینجا کجاست؟ چطوری هنوز زندهاس و نفس میکشه؟ و کی از بار شخصی وینسنت تا تخت اتاق، کولش کرده بود و اصلا چند ساعت اینجا بیهوش افتاده بود؟! آخرین چیزی که یادش میومد مردمکهای وحشی اون مار موذی و دستهای بزرگ و استخونیش بود که گلوش رو با قدرت فشار داد و نفسش رو قطع کرد. لعنتی نباید اون حرفها رو به اون مردک وحشی میزد... در عرض چند ساعت هرچی که توی این یه هفته رشته کرده بود، پنبه شد! و حالا دقدقهی این آجوشی بیعقل این بود که شمارهی اتاقش چنده. مسخرهاست!
× آجوشی، توی این طبقهی کوفتی هیچ اتاقی شماره نداره. یونو؟ مسلما یو دونت نو، چون هیچ وقت پات رو اینجا نذاشتی!
اخمهای جیمین و یونگی توهم رفت و به هم خیره شدن. یونگی با یه نفس عمیق سعی کرد پسر پشت خط رو جر نده و با ملایمت ساختگیای گفت:
- مگه اتاقت طبقهی چندمه؟
× طبقهی ششم.
چشمهای جیمین دیگه درشتتر از اون نمیشد. از روی صندلیش بلند شد و موبایل رو از دست یونگی قاپید.
+ آم... سلام. امم من پارک جیمینم.
جونگکوک با شنیدن صدای همون شخصی که برای اولین بار خودش رو وارث شرکت سیگما معرفی کرد و لبهای گرد و قلمبهای داشت، با گیجی روی تخت نشست و صداش رو صاف کرد.
× سلام آقای پارک، بفرمایین.
+ اون کلاب فقط پنج تا طبقه داره، مطمئنی اتاقت توی طبقهی ششمه؟
× بله مطمئنم.
پسر کوچیکتر دستش رو روی میکروفن گوشی گذاشت تا جیکی صداشون رو نشنوه و روبه هیونگش گفت:
+ یه جای کار میلنگه یونگی هیو... یونگی. حتی آخرین باری که از پلههای کلاب بالا رفتم، آخرین طبقهاش، طبقهی پنجم بود!
اما صداش به حدی بلند بود که به گوشهای جونگکوک پشت خط رسید و اون پسر جواب داد:
× آقای پارک جیمین، این طبقه راه پله یا پلهی اضطراری نداره؛ واسهی همین فقط با آسانسور میتونین به این طبقه بیاین.
دهن جیمین اونقدری که صد تا پشه داخلش جا بشه، با شنیدن این حرف باز موند. مضطرب و عصبی به چشمهای یونگی خیره شد و پشتش رو به صندلی تکیه داد.
+ قطع کن.
یونگی موبایل رو ازش گرفت:
- باشه ممنونم از اطلاعاتت. کارت خوب پیش میره؟
خوب؟ مونده بود چطوری جواب این سوال آجوشی رو بده. توی این بازی پر از ریسک مار و پله، بعد از آوردن یه عالمه جفت شیش و بالا رفتن از نردبونهای خوششانسیش، به خودش مغرور شد و در آخر توسط بزرگترین مار بازی یعنی وینسنت نیش خورد و دوباره سر خونهی اولش برگشت. مخصوصا با آخرین حرفهایی که بدون فکر و از سر عصبانیت و احساسات شخصیش به اون مرد زد، ماموریتش رو به گند کشید. ولی نباید آجوشی ازین مسئله خبردار میشد.
× خیلی نمیتونم پشت تلفن حرف بزنم، آجوشی. یکشنبه گزارش کامل کارم رو برات میفرستم.
یونگی یه جوری با سر حرفش رو تایید کرد، انگار که جیکی میتونست اون رو از پشت تلفن ببینه. در آخر برای جمع کردن بحث گفت:
- آره بهتره در مورد همچین موضوعاتی پشت تلفن حرف نزنیم، ممکنه شنود داشته باشن.
× پس فعلا آجوشی.
و بدون اینکه به مرد اجازهی خداحافظی بده، از خداخواسته تلفن رو روش قطع کرد. مین یونگی هم حرصش رو به خاطر بیادبی اون پسر یاغی، با کوبیدن تلفن به میز کار جیمین خالی کرد.
- خیلی رو مخه! اگه مجبور نبودم...
+ یونگی.
توجهش به قیافهی جدی و مظلوم جیمین جلب شد و عصبانیتش یهویی فروکش کرد.
- بله؟
+ اولش ازینکه وینسنت انقدر سریع به اون پسر ماسک مشکی داد، ناراحت شدم ولی الان...
- الان؟
+ روحمم خبر نداشت اونجا شش طبقهاست...
- خب اشکالش چیه؟ مگه نگفتی هرچقدر توی طبقات بالاتر بهش اتاق بده، بهتره؟ به احتمال یه درصد، اون کله پوک واقعا عاشق جیکی شده و خب این به نفع ماست.
+ نمیدونم... انگار میدونما ولی نمیدونم، یه جورایی یه حس عجیبی دارم.
VOUS LISEZ
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction[Completed] [تمام شده] 𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 _____🖤_____ "رد دات" جایی...