هوسوک جلوی ورودی دروازهی عمارت وزیر جانگ متوقف شد و برای نگهبان دست تکون داد. دروازه با صدای گوشخراش ساییده شدن آهنش با آسفالت کف خیابون باز شد و مرد دستش رو روی گاز موتور فشرد و با سرعت بالایی، طول وسیع اون حیاط رو طی کرد. جلوی در بزرگ و سیاه رنگ عمارت نگه داشت و بعد از گذاشتن کلاه کاسکتش روی فرمون موتورسیکلت، وارد خونهی پدریش شد.
خدمتکار خانومی که اونجا کار میکرد با دیدن بزرگترین پسر وزیر جانگ، سری به نشونهی احترام خم کرد و با ذوق گفت:
× خوش اومدید، آقای جانگ.
هوسوک با مهربونی سر تکون داد:
- ممنونم آجوما. حال و اوضاعتون چطوره؟ اگه به مرخصی نیاز داشتین بهم بگینها.خانم خدمتکار مودبانه خندید و جواب داد:
× از مهربونیتون ممنونم، آقا.
هوسوک وارد سالن شد و پرسید:
- بابای قشنگم حالش چطوره؟ قرصهاش رو به موقع میخوره؟
× اوه شما خیلی به فکر پدرتونین، کاش پسرهای منم مثل شما نگران حال و احوال مادرشون میشدن. بله ایشون تمام داروهایی که بهم دادین رو به طور منظم مصرف میکنن ولی اشتهاشون روز به روز داره کمتر میشه و حافظهاشون...
کمتر شدن اشتهای اون مرد چیز عجیبی نبود چون قرصهایی که هوسوک توی این دو سال به عنوان دارویی برای بهبود بیماری پدرش به آجوما میداد، در واقع همشون عصارهی فشرده شدهی کوکائین بودن. مخدری که توی مصرف خوراکی، بدون اینکه شخص خودش متوجه بشه بهش اعتیاد پیدا میکنه، روز به روز بدنش ضعیفتر میشه، سیستم گوارشی و مغزش از کار میوفته و در نهایت یه جسم پوسیده و فاسد رو تحویل مصرفکنندهاش میده! هوسوک خندید و همونطور که یه دسته پول کلفت از جیبش بیرون میآورد، گفت:
- لطفا این رو از من قبول کنین، آجوما. در قبال لطفها و کمکهاتون واقعا ناچیزه.زن خدمتکار طوری افتخار آمیز به هوسوک خیره شد و از چشمهاش اکلیل پاشید که انگار داره به خدای خودش نگاه میکنه.
× من.. نمیتونم... قبولش...
هوسوک پول رو کف دست زن گذاشت:
- لطفا آجوماا! حرفشم نزنین شما من رو یاد مادر خودم میندازین، دوست دارم برای خودتون خرج کنین و از زندگیتون لذت ببرین!
قبل ازینکه به زن اجازهی اعتراض بده، پرسید:
- پدرم اتاقشه؟
خانم خدمتکار که هنوز مات و مبهوت به دستهی کلفت پول نگاه میکرد، جواب داد:
× بل... بله.هوسوک ازش تشکری کرد و از راهپلههای خونه بالا رفت. حالت خندان چهرهاش تبدیل به یه صورت بیروح و بیحس شد. بدون در زدن وارد اتاق وزیر شد و در رو پشت سرش قفل کرد. به محض دیدن مردی که توی نور خورشید و جلوی پنجره ایستاده بود و سایهی سیاهش رو روی تن هوسوک مینداخت و مثل همیشه نور زندگیش رو ازش میگرفت، عضلات صورتش منقبض شد و دستش رو مشت کرد.
- سلام، آقای وزیر، پسرتون اومده.
مرد به سمت صدا چرخید و خیره به چهرهی هوسوک با خوشحالی گفت:
+ ببین کی اینجاست. پسرم!
YOU ARE READING
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction[Completed] [تمام شده] 𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 _____🖤_____ "رد دات" جایی...