#12

2.7K 355 77
                                    

هنر، عشق، ورزش، گردش، گیم، سکس، مشروب، مواد و قمار و... هیچ‌کدومشون برای یه زندگیِ خسته‌کننده لازم نیست و فقدانش باعث مرگ کسی نشده. پس چرا آدم‌ها دنبالشن؟ چون بدون این تفریحات حوصله‌اشون سر می‌ره و سررفتن حوصله از مرگ هم بدتره! باید بگیم حوصله‌ی وینسنت هم توی این پنج روز صبوری در حدمرگ سررفته بود و فقط سرگرمی‌ جدیدش "جونگ‌کوک" می‌تونست حس و حال تازه‌ای بهش ببخشه!
بدون اینکه نگاه جونگ‌کوک از اون چشم‌های آبی و تیز برداشته بشه، از روی باکسر، بی‌رغبت بوسه‌ی عمیقی به جایی که حدس می‌زد کلاهک دیک وینسنت باشه، زد و با چشم‌های نگرانش منتظر گرفتن اجازه‌ی اون مرد برای درآوردن لباس زیرش موند. وینسنت سری به نشونه تایید تکون داد و دستوری گفت:
_ شروع کن.
همونطور که تلاش می‌کرد کش مشکی رنگ باکسر رو با دندونش بگیره، بینی و لبش به پوست زیر شکم وینسنت تماس پیدا کرد و ناخودآگاه گونه‌هاش داغ شدن. با بدبختی سعی کرد باکسر رو به سمت پایین بکشونه اما قدرت فکش برای بیرون آوردن اون شرت، از کون چسبیده به مبل مرد کافی نبود. به تلاش‌های پوچ و اخم عصبی جونگ‌کوک پوزخند زد و باسنش رو بالا داد تا با همکاری همدیگه اون تیکه پارچه‌ی اضافی رو روی زمین بندازن. با دیدن دیک کینگ سایز روبه‌روش که تو حالت خوابیده، حداقل دوبرابر سایز خودش بود و بیشتر کی*ر محسوب می‌شد تا دیک، آب دهنش رو قورت داد و تعجب و ترسش رو با یه لبخند مسخره‌ی بی‌معنی پنهان کرد.
_ اگه بیدار بشه چقدر میشه؟
زیرلب طوری که مرد نشنوه گفت و ترجیح داد به قراردادش با آجوشی و اتفاقات آینده و اینکه این دیک بعدا قراره تو کجاهاش فرو بره و آیا تحملش رو داره یا نه، فکر نکنه. تاحالا تو همچین موقعیتی با همجنس خودش قرار نگرفته بود و هیچ تصوری از قدم بعدیش نداشت. هاج و واج، خیره به دیک بزرگ مرد گفت:
_ تا... تا همین‌جاش رو بلد بودم... گفتی یادم میدی.
وینسنت که قشنگ معلوم بود از این دست و اون دست کردن پسر روبه‌روش داره کلافه میشه زیر لب غری زد و کلاهک دیکش رو با یه ضربه‌ی ریز روی لب‌های سرخ و بسته‌‌ی جونگ‌کوک قرار داد.
_ با زبونت بگیرش و توی دهنت فرو کن!
الان... یه... یه فاکینگ دیک رو لبشه؟! آخه چطوری باید همچین کار چندش و فاکی‌ای رو شروع کنه! و گاد همیشه بقیه بودن که این کار رو براش می‌کردن و این جدید بود! نبود؟
_ سعی نکن عصبیم کنی! تو که خوب بلد بودی خامه‌های روی انگشتت رو جلوی اون همه آدم ساک بزنی!
خامه؟ شوخی می‌کرد نه؟ اون داشت یه خامه نرم و شیرین که روی یه انگشت به قطر دو و طول هجده سانتی‌متر بود رو با این تیربرق مقایسه می‌کرد؟
_ فکر نمی‌کنی این دوتا مسئله خیلی با هم فرق دارن؟
_ اگه روش خامه بزنم می‌بینی خیلی هم فرق چندانی نداره!
درسته برای بار nاُم بهش یادآوری شد که بحث کردن با این آدم بی‌فایده‌است.
_ تاحالا واست سوال پیش اومده که چرا ماسک مشکی بهت دادم؟
بازم یه سوال انحرافی و حرف یهویی که به موقعیتشون هیچ ربطی نداشت و خدا می‌دونست که مسیرش قراره به کدوم جهنمی کشیده بشه.
_ آره... یه شب کامل، ذهنم درگیرش بود. احتمالا عاشقم شدی. نکنه عشق در نگاه اوله؟
حتی همچین موقعیتی هم از حاضرجوابی و کرم ریختنش کم نمی‌کرد با این حال وینسنت بدون توجه به پسر حرفش رو ادامه داد.
_ پس به جای کنجکاوی در مورد رنگ موهام باید این رو ازم می‌پرسیدی!
منطقی گفت. ولی الان چطوری از خامه به اینجا رسیدن، نمی‌فهمید!
_ این ماسک رو دادم چون می‌دونم هیچی از سکس با یه مرد بلد نیستی و ممکنه مشتری‌هام رو بپرونی. ولی نگران نباش بعد از یاد دادن تک تک چیزهایی که ازت می‌خوام، تبدیل به یه پلی‌بوی بی‌نقص میشی. اونوقته که مثل یه زباله‌ی بی‌اهمیت می‌فرستمت طبقه اول و پیش بقیه‌ی هرزه‌هام. باید بدون اینکه کوچک‌ترین شکایتی ازت بشه، همه مشتری‌هام رو راضی نگه داری و هرچی که ازت می‌خوان رو بهشون عرضه کنی، فهمیدی استریپ دنسر؟
انگاری هیچ‌جوره نمیشه با این مردک روانی کنار اومد. جونگ‌کوک که همین حالاش هم بدون هیچ شکایتی تن به خواسته‌اش داده بود پس دقیقا به چه فاکینگ دلیل کوفتی‌ای با زخم زبون‌هاش مثل سوزن توی روان پسر فرو می‌رفت و حدش رو بهش می‌فهموند؟ درسته که چند سال پیش مجبور شد توی کلاب‌های مختلف کار کنه اما قطعا هرزه نبود واسه‌ی همین نتونست ادامه بده و با بدبختی خودش رو از اون شغل بیرون کشید! هرچند که دیگه نمی‌شه دید مردم رو عوض کرد. وینسنت هم مثل بقیه‌ی آدم‌های احمق، فقط و فقط به چشم یه سوراخ و هرزه نگاهش می‌کرد. از اینجور انگل‌های بی‌مغز نفرت داشت. کسایی که چون خودشون پولدار و خوشبخت به دنیا اومدن بقیه رو قضاوت می‌کنن و از راه رفتن روی تیکه‌های شکسته‌ی غرورشون لذت می‌برن. سرش رو پایین انداخت و بی‌توجه به سوزش نامفهوم فاکی قلبش، آهی از سر تاسف کشید. زبونش رو بیرون آورد و با تردید روی کلاهک مرد گذاشت و تا جایی که می‌تونست با براق خیسش کرد که دهنش با این جسم سخت و کلفت، زخمی نشه و راحت‌تر کار رو پیش ببره.
وینسنت با شنیدن صدای ملچ و مولوچ پسر تازه‌کار و حس خنکی‌ای که روی پوست حساس شده‌ی دیکش حس می‌کرد، لب خشکش رو گزید و خفیف نالید.
_ خوبه... داری یاد... می‌گیری...
"فقط منتظر بودم تو تاییدم کنی، دیوث!" تو دلش گفت و بی‌توجه به بدن استریتش که آژیر قرمز رنگ "خطر اتفاقات گی‌طورانه‌"اش روشن شده بود، سر دیک مرد رو هنرمندانه بین لب‌هاش هدایت کرد و طبق غریزه‌ و تجربه‌هایی که از بقیه به دست آورده بود با نک زبون چند ضربه‌ی ریز به کلاهکش زد. با شنیدن نفس سنگین مرد که مهر تاییدی به درستی کارش می‌زد، زیر پوستش یه هیجان خفیف حس کرد.
بعد از گرفتن یه نفس عمیق و کلی کلنجار ذهنی با خودش، بالاخره دیک روبه‌روش رو تا جایی که می‌تونست وارد دهنش کرد. شت، به قدری بزرگ بود که توی دهنش جا نمی‌شد! فاکینگ بزرگ بود و هرثانیه بزرگ‌تر هم می‌شد! بخاطر برخورد کلاهک دیک به ته حلقش، اوق زد و چیزی تا بالا آوردن محتویات معده‌اش نمونده بود که وینسنت به موهاش چنگ انداخت و سرش رو عقب کشید و با تمسخر به ناشی‌گریش خندید و طعنه‌آمیز گفت:
_ انقدر هول نزن، خرگوش. همه‌اش مال خودته، ولی اول باید یاد بگیری چه جوری ازش استفاده کنی. نمی‌خوای که خودت رو خفه کنی، نه؟
کاش یه بارم که شده دست از این 'خرگوش' گفتن‌هاش برداره. آخه کی میاد به جای هویج، یه بادمجون گنده بده دست یه خرگوش بیچاره با اون دهن کوچیکش؟!
چنگال‌های بزرگش رو از لای تارهای ابریشمی موهای جونگ‌کوک باز کرد و روی پشت گردنش گذاشت. هنوز محتویات معدش رو توی گلوش حس می‌کرد، پس این دفعه فقط تا نیمه‌ی دیک اون عوضی رو توی دهنش برد و شروع کرد به آهسته حرکت دادن سرش در جهت جلو و عقب.
وینسنت با کشیده شدن پوست لب‌های نرم و باریک این خرگوش کوچولو، دور عضو سفت شده‌اش و زبون خیسی که به آرومی تلاش می‌کرد جا رو برای فرو رفتن بیشتر دیک باز کنه، آهی از سر لذت کشید. به آرومی و نوازش‌وار، دستش رو روی پشت گردن و موهای پسر حرکت داد و هربار که نوک انگشتش، پوست حساس جونگ‌کوک رو لمس می‌کرد، مو به تن پسر سیخ می‌شد و گرمای بیشتری به گونه‌ها و گردنش هجوم می‌آوردن.
لعنتی، دلش نمی‌خواست اعتراف کنه ولی انگاری بدنش ازین لمس‌های ریز و مسخره خوشش میومد! شاید بخاطر اینکه اون احساس قدرت و باارزش بودن رو بهش برمی‌گردوند؟
_ خوبه... آره، عاح-کارت بد نیست. ولی یه کم هوم-سریع‌تر، می‌تونی یا نه؟
سرش رو بالا داد تا به جای تماشای رگ‌های برآمده‌ی دیک وینسنت و سیکس‌پک‌های سفتش یه نگاهی به خودش بندازه که یهو مردمک‌های لرزونش قفل نگاه خیره و آبی مرد شد. یهویی یه چیزی توی دلش پیچ‌ خورد و ضربان قلبش رو بالا برد. فاک، واکنش‌های بدنش نسبت به این مردک، صد در صد بخاطر اثر الکل توی خونشه، نه چیز دیگه‌ای! چشمش رو از مرد دزدید و خیلی آروم به حرکت رفت و برگشتی سرش سرعت بیشتری بخشید.
_ اوم-آفرین... داری پیشرفت... حاح-می‌کنی.
تشویق‌ها و صداهای مردونه‌ای که از ته گلوی وینسنت خارج می‌شد به طرز احمقانه‌ای مشتاق‌ترش می‌کرد و الان که توی عمل انجام شده قرار گرفته بود، فهمید که اگه ساک زدن همین شکلی باشه کار همچین سختی هم نیست! توی ویدیوهای پورن لپ‌تاپ، ساک زدن رو زیادی بزرگ و خطرناکش کرده بودن.
_ عاح... لب‌هات...
وجود جونگ‌کوکی که با یه باکسر صورتی روی زمین و لای پاهاش نشسته و با اون موهای خیس از عرقی که به پیشونیش چسبیده، دیکش رو عمیق‌تر توی دهنش فرو‌ می‌بره، صحنه‌ی تحریک آمیزی رو جلوی چشم‌های آبیش ساخته بود. مردمک‌های مشکی پسر با هر برخورد کلاهک به ته حلقش، براق‌تر و خیس‌تر می‌شدن. وینسنت انگشتش رو آهسته روی لب بالای جونگ‌کوک کشید و با لحن بم و خش‌داری زمزمه کرد:
_ لب‌هات... لعنتی، قشنگه!
ته دل جونگ‌کوک بار دیگه لرزید و سفت‌ شدن عضو خودش رو هم حس کرد! آخه نه به اون همه توهین تلخ و هرزه و استریپ دنسر خطاب شدنش، نه به این تعریف شیرین و شنیدن کلمه‌ی "قشنگ"!
_ عاههه...
اما هنوزم نمی‌تونست با زخم‌زبون‌های مرد کنار بیاد و خیلی راحت از سر توهین‌هایی که شنیده بود بگذره! از طرفی چرا باید وینسنت تنها کسی باشه که از ساک زدن لذت می‌بره؟ اونم وقتی که خودش باید با درد پایین تنه‌اش دست و پنجه نرم کنه! فاک بهش، کاش حداقل با بستن اون چشم‌های لعنتیش، تنها نقطه‌ی تحریک‌آمیز جونگ‌کوک رو یعنی اون نگاه دریاییش رو ازش دریغ نکنه. با شیطنت و از سر انتقام، گاز ریزی به دیک توی دهنش زد که برق رو از سر وینسنت پروند.
_ دندون نزن!
تو دلش خندید و عضو مرد رو با مک خیس و صداداری از دهنش بیرون کشید. بزاقی که از سر دیک به لب‌هاش آویزون بود، رو نادیده گرفت و با لبخند طعنه‌آمیزی گفت:
_ شرمنده، هنوز آماتورم!
حالا که چشم‌های وینسنت تا آخرین حد باز شده بود و جونگ‌کوک بالاخره به اون نگاه آبی و عمیقش رسید، با پوزخندی که گوشه‌ی لبش رو بالا می‌داد، دوباره به سمت اون عضو بزرگ و سفت شده خم شد. دیک وینسنت، با رگ‌های براومده و ضربان تندش، با هر ثانیه‌ای که جونگ‌کوک زبونش رو دورش می‌کشید، خیس‌تر و لغزنده‌تر می‌شد. با حرکات تند و بی‌رحمانه، سرش رو بالا و پایین برد و سرعتش رو تا جایی که می‌تونست بیشتر کرد تا زودتر این ماجرای کثیف رو تموم کنه. بزاقش توی هر حرکت، روی دیک مرد کشیده می‌شد و باعث می‌شد که بیشتر داخل دهنش لیز بخوره. هدفش واضح بود: زودتر ارضا کردن وینسنت و خلاص شدن از این وضعیت، تا برگرده به اتاق کوچیک و دنج خودش.
_ هوم-فاک... نه، نباید... انقدر...
با همون تیربرق توی دهنش نامفهوم لب زد:
_ نوایل انقل شی؟ شی‌شد؟ (نباید انقدر چی؟ چی‌شد؟)
انگار که ذهن این خرگوش پلید رو خونده باشه، گفت:
_ نباید انقدر سریع تمومش کنیم!
جونگ‌کوک رو از خودش جدا کرد و بی‌توجه به مردمک‌های گرد و متعجبش، به بازوهاش چنگ زد و روی مبل انداختتش. قبل از اینکه پسر بتونه ریکشن یا دفاعی از خودش نشون بده، باکسر صورتی و مسخره‌اش رو خیلی سریع از تنش بیرون آورد و به مجسمه‌ی هنریه روبه‌‌روش خیره شد. لبش رو تحسین‌آمیز کج کرد و با پوزخند گفت:
_ بدن خوبی ساختی.
نگاه متجاوزش سرتاسر بالاتنه‌ی جونگ‌کوک رو فتح کرد و روی پایین تنه‌اش متوقف شد. خیره به مویرگ‌های بیرون زده‌ی عضو سخت شده‌ی پسر با لحن بم و کشداری گفت:
_ حق باتوعه اونقدرا هم کوچولو نیستی.
_ میشه بپرسم می‌خوای چه غلطی...
حرف و نفس جونگ‌کوک با فشاری که انگشت وینسنت به کلاهکش وارد کرد، بریده شد. مرد با بدجنسی تموم شستش رو روی پریکام بیرون زده از دیک پسر کشید و با اینکه می‌دونست تمام حالات و ریکشن‌های بدن جونگ‌کوک به خاطر تاثیر محرک‌های جنسیه اما با بدجنسی ادامه داد:
_ فکر می‌کردم گی نیستی... ولی یه نگاه به خودت بنداز. کیه که این‌جوری به خاطر من خیس شده؟
هرچقدر هم که توی دلش به وینسنت فحش می‌داد بازم کم بود! یعنی الان باید باور می‌کرد که دست‌بسته و لخت، جلوی دندون‌های تیز اون هاسکیه وحشی افتاده؟ نه، نه هنوز زوده! نباید این اتفاق بیوفته. اصلا مگه تایپ این مردک منحرف، پسرای کوچولو موچولو و پوست بلوری نبود؟ پس لابد جونگ‌کوک گولاخی که داشت بهش تجاوز می‌شد، یه شوخی مسخره و کثیفه؟!
_ جناب وینسنت، میشه دستت رو از روی...
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه، لب‌هاش توسط لب‌های اون مرد مهر و موم شد. وینسنت خیلی یهویی روش خیمه زده بود و با ولع لب‌های بی‌حرکت جونگ‌کوک رو می‌بوسید. بالا تنه‌ی لختشون مماس همدیگه بود و ضربان قلب پسر احتمالا از وحشت بالا رفته بود. حقیقتا برای این تپش‌های شدیدش هیچ دلیل قانع کننده‌ی دیگه‌ای به ذهنش نمی‌رسید!
_ اوممم...
بوسه‌ی یک‌طرفه‌ی وینسنت روی لب‌های بی‌حرکت جونگ‌کوک عمیق‌تر شد و با فشار زبون خیسش در تلاش بود تا قفل لب‌های چفت‌شده‌ی خرگوشش رو باز کنه. اما خب حدس بزنید چی‌شد؟ معلومه که موفق نشد! این پسر چموش‌تر از این حرف‌ها بود که به سادگی بهش اجازه‌ی همچین کار بزرگی رو بده!
عصبی نفس سنگینش رو روی صورت جونگ‌کوک فرود آورد و با نگاه جدی و ترسناکی خیره به مردمک‌هاش، روی لب‌هاش، تهدید آمیز لب زد:
_ بازش کن!
با اینکه هوای اطرافشون بدجوری تیره و سنگین شده بود و کمرش از ترس یخ کرد، اما بروز نداد و با لجبازی تموم، در حدی که مار توی دهن وینسنت، راهش رو به داخل دهنش پیدا نکنه، لب‌های منقبضش رو از هم فاصله داد و گفت:
_ باز نمی‌کنم. حالا می‌خوای با این استریپ‌دنسرِ هرزه‌ی حرف‌گوش‌نَکُنِت، چیکار کنی؟
و دوباره توی محکم‌ترین حالت ممکن دهنش رو بست!
به هیچ وجه از مزه‌ی تلخ طعنه‌ای که شنید، خوشش نیومد.
_ هیچ‌چیز بیشتر از بازنده‌های بی‌ارزشی که خیال می‌کنن می‌تونن بر خلاف خواسته‌ام پیش برن، حالم رو به هم نمی‌زنه.
بدون اینکه از جاش بلند بشه، با زانو روی مبل ایستاد و خیره به پسر زیرش که با نگرانی، تمام حرکاتش رو دنبال می‌کرد، خم شد و از زیر مبل یه لوب کاراملی‌ بیرون کشید.
_ انگاری تو هم نمی‌دونی با کی طرفی، خرگوش!
جونگ‌کوک به جای اینکه نگران تهدید‌های وینسنت باشه، با دیدن اون لوب خوراکی عصبی پلک‌هاش رو روی هم فشار داد. به جیزز کرایس قسم که اگه بِلک دستش رو وا می‌کرد، همین الان قاتل وینسنت می‌شد! آخه لعنتی توی تمام این مدت، این مردک مار لوب خوراکی داشت با اینحال برای لیز شدن کیرش، جونگ‌کوک رو به زحمت انداخت و مجبورش کرد که از تفش استفاده کنه!
_ من می‌تونم خردت کنم، قبل از اینکه حتی فرصت نفس کشیدن دوباره پیدا کنی!
اصلا نمی‌فهمید که وینسنت دقیقا داره چه زری می‌زنه و منظورش ازین چرت و پرت‌هایی که میگه چیه. تازه زمانی به خودش اومد، که مرد لوب رو کف دستش پاچید و با پوزخند سردی نگاهش کرد. دلهره کل وجودش رو گرفت و بدنش از استرس داغ شد. این عوضی به چی فکر می‌کرد که دهنش مثل نیش مار باز شده بود؟ نکنههههه! با صدای لرزونی که به وضوح استرسش رو نشون می‌داد، لب زد:
_ می‌خوا... می‌خوای چی‌کار کنی؟ ببین جناب تهیونگ، قرار ما فقط یه ساک بود!
بی‌توجه به حرف پسر، لب‌های خشکش رو به لب‌های گیلاسی جونگ‌کوک کوبوند و بوسه‌ی یک‌طرفه‌اش رو از سر گرفت. دست به لوب چرب شده‌اش رو دور عضو پسر حلقه کرد و حرکتش داد.
با حس خیسی لوب و لمس عضو حساس شده‌اش با دست‌های سرد و قوی وینسنت، برق از کل وجودش عبور کرد و چشم‌هاش غیرارادی بسته شدن. بدون اینکه کنترلی رو بدن و ناله‌هایی که توی گلو خفه‌اش می‌کرد داشته باشه، لب‌هاش از سر لذت از هم فاصله گرفت. وینسنت که منتظر همین لحظه بود، مثل یه شکارچی وحشی، بهش حمله کرد و زبونش رو داخل دهن گرم و خیس پسر فرستاد و همونطور که مابین حرف‌هاش گفته بود، اجازه‌ی نفس کشیدن رو ازش گرفت.
جونگ‌کوک زیر فشار اون لمس‌ها و بوسه‌ها و گوشت گرمی که با سر خوردن توی دهنش به پشت دندون‌هاش کشیده می‌شد، به سختی تونست آه و ناله‌هاش رو که از عمق وجودش میومدن، سرکوب کنه. با اینکه به طرز مسخره‌ای انگاری داشت لذت می‌برد و صدای تپش قلب بی‌صاحابش قصد کر کردنش رو داشت، اما نباید اجازه‌ی پیشروی بیشتری به مرد می‌داد. ولی آخه برای متوقف کردن وینسنت، کاری هم از دستش برنمیومد. حتی نمی‌فهمید که وینسنت چه نیازی به معاشقه و بوسه‌ داره و چرا به یه ساک و ارضا شدن بسنده نکرد و طبق برنامه پیش نرفت! این مار موذی توی مشخصات قرارداد آجوشی، شخصیت فاک‌بوی داشت نه معاشقه‌گر و این کوفت‌ها! اصلا اون آجوشی احمق از کدوم جهنم دره‌ای این همه اطلاعات غلط درمورد وینسنت جمع کرده بود؟ گوگل و ویکی‌پدیا؟
لب بالایی خرگوشش رو گاز گرفت و زبونش رو روی سقف دهن و زبونش دایره‌وار حرکت داد. با دیدن بدن پسری که با هر حرکت رفت و برگشتی دستش می‌لرزید، پوزخند نامحسوسی زد. جونگ‌کوک که نبض زدن‌های شدید عضوش رو حس می‌کرد، از دست خودش عصبی‌تر شد. هیچوقت یه همچین فرنچ کیسی رو با یه "مرد" و اونم نه هر مردی، بلکه "وینسنت" یعنی کسی که هرثانیه بیشتر ازش متنفر می‌شد رو تصور نمی‌کرد.
تقریبا داشت بهش تجاوز می‌شد و جونگ‌کوکی که بدن خودش رو مثل کف دست می‌شناخت، مطمئن بود که این مدل تحریک شدن اصلا توی گروه خونیش نیست. پس صد در صد یه جای کار می‌لنگید و این احتمال که این عوضی یه چیزی توی نوشدنیش ریخته بود رو بالا می‌برد!
وینسنت حرکت دست راستش رو متوقف کرد و انگشت‌های آغشته به لوبش رو داخل موهای سیاه و نرم جونگ‌کوک فرو برد. با دست دیگه‌ش شکم و سینه‌ی پر از زخم و تتوی پسر، رو نوازش داد و نیپلش رو نیشگون گرفت.
قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک بخاطر کمبود اکسیژن می‌سوخت. چشم‌هاش کم‌کم داشت سیاهی می‌رفت و چیزی تا خفه شدنش نمونده بود پس با لجاجت صورتش رو به چپ و راست تکون داد تا از شر این مردک وحشی خلاص بشه اما زورش کافی نبود و موفق نشد. چون وینسنت با چنگ انداختن به موهاش، حرکات گردن و کله‌اش رو کاملا مهار کرده بود.
پوزخندی زد. از زجر دادن این پسر بدجوری لذت می‌برد و برای حفظ کردن این لذت حاضر بود هرکاری انجام بده، حتی اگه به قیمت مرگ پسر زیرش تموم می‌شد! با اینجال بعد از اینکه تا حدی از طعم این گیلاس‌های نرم و خوشمزه سیر شد، یه میلی‌متر ازش فاصله گرفت و لب‌هاشون صدادار از همدیگه جدا شدن. تنها نخ اتصال صورت‌هاشون، تار بی‌رنگ بزاق کش اومده‌ای بود که از بین نفس‌های داغشون رد می‌شد.
جونگ‌کوک بالاخره تونست اکسیژن سیاه اتاق رو وارد ریه‌های سوخته‌اش کنه. سینه‌اش با هر نفس سنگینی که می‌کشید بالا و پایین می‌رفت و توجه وینسنت رو برای خودش می‌دزدید. با عصبانیت بین نفس‌نفس زدن‌هاش گفت:
_ داشتی پلی‌بوی پول... پول‌سازت رو خفه می‌کردی!
نگاه کاوشگر وینسنت روی بخشی از پوست سینه‌ی چپ جونگ‌کوک ثابت موند، دقیقا نزدیک قلبش. جای یه زخم قدیمی و کهنه دیده می‌شد. انگشت باریک و سردش رو روی اون زخم دایره‌ای شکل گذاشت و اخم کرد.
جونگ‌کوک که متوجه دلیل حواس‌پرتی و معنیه نگاه مرد نمی‌شد، نیشخندی زد و گفت:
_ زخم‌های ازین بدتر هم دارم. مثلا اون بخیه‌ی روی دنده‌ام که همین چند روز پیش نزدیک بود به کشتنم بده!
_ خیلی... خیلی درد داشت؟
طلبکارانه جواب مرد رو داد:
_ معلومه که درد داشت، بادیگاردها‌ی وحشیت زدن لِهَم کردن! اگه یکم دیرتر به بیمارستانت می‌رسیدم، می‌مردم و برای هزارمین بار قاتل می‌شدی!
به قاتل خطاب شدنش توجهی نکرد و دستش رو دایره‌وار روی جای زخم سینه‌ی جونگ‌کوک حرکت داد و این بار واضح‌تر سوالش رو پرسید:
_ جای گلوله‌ رو می‌گم، درد داشت؟
و بعله، کزخلی جناب آقای مودی، وسط سکس بالا زد. نه به شکوندن دنده‌های جونگ‌کوک و سوزوندن ترقوه‌اش با سیگار. نه به این حالت‌های دراماتیک مریض‌گونه‌اش به خاطر یه زخم قدیمی و فراموش شده! این مرد صد در صد اختلال شخصیتیِ دوقطبی داره. با قیافه‌ی وات د فاکی، جواب داد:
_ نمی‌دونم.
_ چطوری نمی‌دونی؟
_ وقتی به هوش اومدم، یه ماهی ازش می‌گذشت.
با نگاهی که حالا رنگ غم برداشته بود و اون رو از وینسنتی که جونگ‌کوک می‌شناخت دور می‌کرد، خوبه‌ای گفت و لب‌هاش رو مماس لب‌های پسر زیرش گذاشت. رفتار‌هاش انقدر نامتعادل و عجیب بود که جونگ‌کوک هیچ حدسی در مورد قدم بعدی مرد نداشت!
_ حالت می‌زون..؟
با حلقه شدن و به حرکت‌ درومدن دست‌های اون عوضی دور عضوش، مجبور شد به خاطر خفه کردن صدای ناله‌اش، جمله‌ا‌ش رو نصفه ول کنه و دهنش رو ببنده.
چهره جدی و بی‌روح مرد تو هم رفت، از بس که جونگ‌کوک تمام ناله‌هاش رو قورت می‌داد. عصبی پرسید:
_ نمی‌خوای بیخیال خفه کردن ناله‌های لعنتیت بشی؟!
لباش رو سمت گوش جونگ‌کوک برد و بعد از اینکه بوسه‌ی ریزی با نوک دندون و لب‌هاش بهش زد، با صدای بمی آهسته گفت:
_ ناله کن، یا تا صبح ازت دست برنمی‌دارم، خرگوش چموش.
بفرما. مودی‌ای که جونگ‌کوک ازش حرف می‌زد، دقیقا همین بود! این مرد یه لحظه خوبه و لحظه بعدی افسرده. یهو عصبانی میشه و دقیقا وسط عصبانیتش، حشری! لعنتی، گوشش حساس‌ترین نقطه‌ی بدنش بود و با هر نفس داغی که مار موذی روش فرود می‌آورد شکمش قلقلک می‌خورد. وینسنت زبون داغش رو روی لاله گوش پسر کشید و بعد از کلی بازی و خیس کردنش، فوتش کرد. جونگ‌کوک مورمورش شد و چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد.
صدای نفس‌های مرد رو توی گوشش که هیچ توی کل مغزش می‌شنید و پلک‌هاش رو سنگین‌تر می‌کرد. با حس فرو رفتن دندون مرد توی گوشتش، دست‌های بسته‌اش رو مشت کرد و به بدنش تکون داد. یهو زبون خیس و گرم وینسنت داخل گوشش رفت و عضوش از لذت تکون ریزی خورد.
_ عاه... جونگ‌کوک... بوی محشری داری.
_ وی... وینسنت، تو دیوونه‌ای، بس... بس کن!
_ برای آخرین بار می‌گم، تهیونگ صدام کن!
سرعت حرکت دستش رو زیادتر کرد و به بازی کردن با گوشش و تماس دادن تنش با بالاتنه‌ی لخت پسر ادامه داد. جونگ‌کوک که از تک‌تک این لمس‌های لعنت شده، داشت دیوونه می‌شد با تکون خوردن پایین تنه‌اش، حس کرد که چیزی تا ارضا شدنش نمونده.
_ لطفا... ولم کن!
_ دیشب که با خودت بازی می‌کردی، باید عواقبش رو در نظر می‌گرفتی.
ولی متاسفانه، جونگ‌کوک عادت نداشت که به عواقب هیچ فاکینگ کاری قبل از انجام دادنش فکر کنه.
_ قبول کن که گی‌ای... و داری زیر دست‌های من از لذت می‌میری.
جونگ‌کوک دلش می‌خواست همه‌چیز رو انکار کنه، ولی لرزش بدنش، زیر وزن قوی و سنگین وینسنت، و نبض شدید عضوی که نمی‌تونست دروغ بگه، هر انکاری رو غیرممکن می‌کرد. حقیقت تلخ مثل سیلی توی صورتش کوبیده شد؛ اینکه اون مرد سنگدل روانی تونسته بود تا عمق لذت بکشونتش. وینسنت سرش رو توی گردن جونگ‌کوک فرو برد و با نفس‌های داغش، هر اینچ از بدنش رو به آتیش کشید.
_ برام ناله کن.
حتی همین لحن دستوری‌ای که تا یک ساعت پیش روی مخش می‌رفت، الان به طرز عجیبی براش جذاب و تحریک‌آمیز شده‌ بود!
_ مگر اینکه... تو خوابت... ببینی!
لب‌های خشکش رو روی گردن جونگ‌کوک گذاشت و تا مسیر ترقوه‌هاش رو سانت به سانت بوسید. دستش گاهی سریع، گاهی آهسته‌تر حرکت می‌کرد، انگار که با ریتم نفس‌های جونگ‌کوک هماهنگش کرده بود.
_ دیشب که خوب آه و ناله می‌کردی.
دیشب. دیشب. دیشب. بیخیال دیشب! جونگ‌کوک دیشب خود واقعیش نبود!
وینسنت یه نقطه‌ی جذاب بالای ترقوه جونگ‌کوک، نزدیک به سوختگی سیگار، پیدا کرد و با قدرت مکید تا رنگ سفید پوستش با بنفش ادغام بشه و نشونی مالکانه به جا بذاره. اما وقتی هیچ ریکشن یا صدایی از جونگ‌کوک نشنید، عصبانیت مثل آتیش تو وجودش شعله‌ور شد. سرش رو بالا آورد و با چشم‌هایی که از خشم برق می‌زد، به جونگ‌کوک خیره شد و عربده کشید:
_ واقعا نمیشه باهات مثل آدم رفتار کرد، نه؟!
به قیافه تخس و عصبیش خیره شد و ادامه داد:
_ اگه همین الان دهنتو باز نکنی، تا صبح سوراخ باسنتو با دیکم باز نگه می‌دارم. اینو نمی‌خوای، مگه نه؟
با استفاده از زانوهاش، پاهای جونگ‌کوک رو به زور از همدیگه باز کرد و انگشت وسطش رو روی ورودی منقبض شده‌ی باسنش گذاشت.
_ عجله کن خرگوش، می‌خوام بشنومش.
اون نوک انگشت‌های سرد وینسنت بود که روی سوراخ باسنش حس کرد؟ انگار آب یخ رو سرش ریخته باشن، تمام بدنش از ترس منقبض شد. هیچ وقت فکر نمی‌کرد روزی برسه که خودش رو توی همچین پوزیشنی پیدا کنه؛ انقدر ضعیف و ذلیل که حتی نتونه تکون بخوره و خلاص بشه. و از همه بدتر، اینکه بدنش زیر لمس‌های یه همچین آدم دیوونه‌ای تسلیم لذتی بشه که نمی‌خواست. مجبور شد دست از مقاومت برداره؛ چون اون انگشت لعنتی تهدید جدی‌ای برای ازبین رفتن مردونگی و استانداردهای زندگیش محسوب می‌شد. توی این لحظه باید اعتراف می‌کرد که بدجوری به وینسنت باخت. دوتا کیش و مات توی یه شب!
_ لعنت بهت عوضی! هرچی تو بخوای... پس بکش دستتو!
پوزخند پیروزمندانه‌ای زد و دستش رو از روی سوراخ گرم جونگ‌کوک که از ترس باز و بسته می‌شد، برداشت.
_ الان بهتر شد... ولی اگه مودب باشی، شاید برات بهترم بشه...
آب دهنش رو از ترس قورت داد. واقعا نزدیک بود با اون انگشت‌های کلفت به فاک بره. به معنای واقعی کلمه نزدیک بود به فاک بره!
با نگاه دریاییش خیره‌ی چشم‌های ترسیده و نیمه باز جونگ‌کوک شد و دست‌هاش رو سریع‌تر از قبل روی دیک لزج و کلفت پسر به عقب و جلو حرکت داد. دقیقا لحظه‌ای که جونگ‌کوک می‌خواست خالی بشه حلقه‌ دستش رو سفت کرد و اجازه‌ی ارضا شدن رو ازش گرفت.
_ فااک ته... من... عاااه... دارم... می‌میرم... تمومش... کن...
_ عجله نکن، هنوز ازت سیر نشدم.
لب پایینی جونگ‌کوک رو به قدری محکم گاز گرفت که مثل جریان رودخونه، از لبش خون جاری شد. حالا سوزش یه زخم جدید و نبض زدن لبش هم به لیست باقی دردهاش اضافه شد!
_ درد... درد داشت، عوضی!
زبون خیسش رو روی باریکه‌ی خونی که انتهاش به تتوی‌های سیاه گردن جونگ‌کوک می‌رسید، گذاشت و مزه‌اش با ولع چشید. سرش رو عقب برد و خیره به پسر پرسید:
_ گفته بودم که عاشق طعم خونتم، نه؟
_ ته... اوممم... بزار بیام لنتی!
انگار ناخواسته برای ارضا شدنش به دست اون روانی به دست و پاش افتاده بود. الحق که هورمون‌ها چیز قوی و خطرناکین.
_ بیشتر التماسم کن.
بدون اینکه به تهدید و اتفاقات چند لحظه پیش فکر کنه، با اخم گفت:
_ پس... تا صبح منتظر شنیدنش اومم... بمون!
پوزخندی از چموش بودن خرگوش زیر دستش زد.
_ باور کنم که تحملش رو داری؟
نیپل جونگ‌کوک رو بین انگشت سرد اشاره و فاکش گذاشت و با بازی کردن باهاش، فشار ریزی بهش وارد کرد. طوری که اشک‌ توی چشم‌های پسر حلقه زد و نالید:
_ حااهح... فاککک!
پرد‌ه‌ی اشک جمع شده از درد و لذت توی چشم‌هاش، وینسنت و دنیای اطرافش رو تار کرده بود. دیگه واقعا طاقت نداشت و نمی‌تونست تحمل کنه. به درک که جلوی اون مرد غرورش له می‌شد!
_ فاعک... باشهه... التماست می‌کنم!
_ التماسم می‌کنی چی؟
_ لعنتی... بزار بیام! فاااک، التماست می‌کنم تهیونگ!
وینسنت راضی از چیزی که شنیده بود، موهای روی پیشونی جونگ‌کوک رو کنار زد و با پوزخند به چشم‌های نیمه باز و خیسش خیره شد.
_ انتظار نداشتم انقدر زود تسلیم بشی.
تقریبا دو ماه از رابطه نداشتن جونگ‌کوک می‌گذشت و با اون همه قرص و کوفت و زهرماری که به خوردش داده بودن، هرکس دیگه‌ای جاش بود زودتر از این حرف‌ها تسلیم می‌شد. وینسنت هم این رو خوب می‌دونست با این حال از تزریق حس ضعیف بودن به پسر زیرش لذت می‌برد! حلقه‌ی دست قویش از دور عضو جونگ‌کوک شل شد و با آخرین حرکت تندی که بهش وارد کرد، نفس پسر رو برید. بدن جونگ‌کوک لرزید و با ناله‌ی بلندی از مبل جدا شد و پریکام شیری رنگش رو روی شکم خودش و وینسنت ریخت.
_ قرار بود تو منو ارضا کنی، ولی حالا وضعیتت رو ببین!
چشم‌هاش رو که باز کرد، نگاهش مستقیم به مردمک‌ آبی و تیز وینسنت گره خورد. نگاه اقیانوسی‌ای که ارتباط مستقیم و عجیبی با شدت ضربان قلبش داشت. دیگه حتی مطمئن نبود که واقعا ازین آدم متنفره یا چی. واکنش‌های بدنش با چیزهایی که تو مغز و دلش می‌گذشت تناقض عجیبی داشت. مثلا همین الان به طور همزمان هم پتانسیل این رو داشت که دندون‌های اون عوضی رو توی دهنش خرد کنه، هم اینکه می‌تونست تا فردا صبح توی همین حالت و از همین فاصله به چشم‌های آبی‌ای که پشتش کلی راز مخفی شده بود، خیره بشه. هرچند که ترجیح می‌داد توی پوزیشن بهتری خیره‌ی مرد بشه، مثلا به جای اینکه زیر وینسنت بخوابه، این خودش باشه که روی این عوضی خیمه می‌زنه و تا خود صبح می‌کنتش. چی؟ جونگ‌کوک همین الان ارضا شده بود ولی با تصور به فاک دادن وینسنت دوباره داشت تحریک می‌شد؟ اصلا چرا باید یه همچین فکر سمی‌ای توی ذهنش میومد!
_ گاد کیل می.
حواسش نبود و بلند بلند فکر کرد.
_ نیازی به گاد نیست، هروقت زمانش برسه خودم فرشته‌ی مرگت میشم!
وینسنت گفت و نگاه آبیش رو از جونگ‌کوک دریغ کرد تا با دستمال کاغذی روی میز، شکمشون رو از اون لکه‌های شیری رنگ تمیز کنه. همونطور که مشغول پاک کردن لکه‌ها بود، بدون اینکه به پسر زیرش نگاه کنه، با لحن بم و جدی‌ای پرسید:
_ انقدر مجذوبت کردم که نمی‌تونی چشم ازم برداری؟
انقدر توی افکار و هپروتش غرق بود که نفهمید دقیقا چند دقیقه‌اس که داره مرد رو با نگاهش درسته قورت میده. خیلی سریع چشمش رو دزدید و با کمک اون عوضی روی مبل نشست. لعنتی بازوهاش بدجوری خشک شده بودن و دستش گزگز می‌کرد.
تهیونگ که انگار متوجه وضعیتش شده بود، روبه بلک گفت:
_ برگرد به لونه‌ات.
و انگشت اشاره‌ و وسطش رو بهم چسبوند و به سمت چپ حرکتش داد. احتمالا وینسنت تمام دستوراش رو با اشاره متوجه اون خزنده‌ی موذی می‌کرد و صحبت کردنش یه حرکت کاملا نمایشی بود.
مار بدبخت که تا اون لحظه، دور مچ دست‌های جونگ‌کوک پیچ خورده بود و تمام این مدت زیر وزن بدن اون دو مرد تقریبا له شده بود و زنده موندنش یه معجزه‌ی الهی بود، با بی‌جونی و وضعیتی داغون‌تر از جونگ‌کوک، به طرف پایین مبل سر خورد و با سرعت لاک‌پشت از دیدشون خارج شد.
همونطور که مچ دستش رو ماساژ می‌داد یهویی خون به مغزش رسید و متوجه لخت بودنش شد. و این درحالی بود که وینسنت توی تمام این مدت لااقل یه کیمونو روی شونه‌اش داشت! از روی کاناپه بلند شد که رمبدشامبرش رو از روی مبل تک نفره‌ی پشت میز برداره که وینسنت مچ دستش رو گرفت و مانعش شد.
_ یه چیزی رو فراموش نکردی؟
و به دیک سفت شده‌ی خودش اشاره کرد.
"عاه لعنتی!"

────────────
یه نظر پر و پیمون به اندازه‌ی پریکام‌های پاچیده‌ شده‌ی جونگ‌کوک و بزاق‌های ترشح شده‌ی دهن وینسنتمون نشه؟!
(رایتر در حال پاک‌کردن هیستوری‌های مرورگرش).

انگشت کردن اینم یادتون نره👇🏻

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now