#26

2.4K 306 167
                                    

تنبیه و خودآزاری از نظر هرکس مفهوم متفاوتی داره و به روش‌های مختلفی انجام می‌گیره. ممکنه یه شخص برای آزار خودش، شروع به خودزنی کنه یا سمت مواد و ازبین بردن باقی زندگیش کشیده بشه. در سطح پایین‌تر می‌تونه غذارو کنار بزاره و تمام روز خودشو تو اتاق حبس و با خودخوری شکم سیر کنه.

اما برای وینسنت رفتن به خونه‌ی جونگ‌کوک بدترین و دردناک‌ترین تنبیه ممکن بود. دو ساعتی می‌شد که گوشه‌ی دیوار کپک زده که تمام کچ‌های روش ور اومده با تنی کرخت چمباتمه زده بود و با چشمای خالی از احساس و سرد به اطراف خونه‌ی مخروبه نگاه می‌کرد.

جونگ‌کوک اینجا نه کولر و پنکه‌ای برای تحمل گرما، نه بخاری‌ای برای دووم آوردن توی سرما داشت.

یه آب گرمکن زوار در رفته که با لوله‌ کشی نامنظم و زشت به دوش وصل بود روی دیوار حموم قرار داشت و فقط آب اونجارو تا حد کمی گرم می‌کرد. دمای آب دستشویی و ظرفشویی تقریبا یخ بود طوری که وینسنت با یه صورت شستن کوتاه، به جای سوزش استخون دستش از سرما، قلب و روحش بود که به حال سرگذشت جونگ‌کوک سوخت.

- چطور تونستی اینجا دووم بیاری کوکم...

داخل کمد، لباس‌های زیادی نداشت و توجهش جلب سوتین توری صورتی‌ای شد که روی رخت آویز نامرتب افتاده بود. توی یخچال قدیمی و زنگ زده‌اش به جز سوسک‌هایی که رژه می‌رفتند چیز قابل توجهی دیده نمی‌شد و کاملا خالی بود. بوی نم و رطوبت خونه به حدی شدید بود که نفسش رو به شماره می‌انداخت، حتی تخت درست و حسابی‌ای هم واسه راحت خوابیدن و استراحت کردن نداشت.

هیچ وقت فکرشو نمی‌کرد داخل این خونه دقیقا به بدی ظاهر بیرونش باشه و این موضوع بیشتر باعث سوت کشیدن مداوم قلب و مغزش می‌شد و البته که قرصی هم برای تسکین سردردش نخورد تا با تمام وجود درد رو حس کنه بلکه غم از دست دادن پسرو از یاد ببره اما نمی‌تونست.

جونگ‌کوک به معنای واقعی زندگی نکرد و طعم خوشبختی رو نچشیده از دنیا رفت. پس عدالت کوفتی‌ای که ازش حرف می‌زدن کجاست؟

یاد تمام روزهایی افتاد که پسر سرخوشانه توی راهروهای طبقه‌ی شیش می‌دوید و با لبخندش نور راهرو رو تامین می‌کرد... یه همچین آدمی با این گذشته‌ی سخت و ناامید کننده‌، کلی انرژی و انگیزه به زندگی داشت. حتی از وینسنت هم بیشتر....

جونگ‌کوک مثل صخره‌ی محکمی بود که در برابر امواج قوی اقیانوس سر خم نکرد و یه آخ هم نگفت... این صخره باید بازم پابرجا می‌موند نه اینکه تسلیم آخرین طوفان بشه و با ریزشش توی آب در هم بشکنه و قلب اقیانوس رو بشکافه.

بالاخره اقیانوس صخره رو نابود کرد و آخرین تیکه‌هاشو به اعماق سیاهش کشوند.

پرونده‌ای که گوشه زمین پیدا کرد رو بیشتر از ده بار خونده بود... با اینکه خبر داشت پسر به زور دبیرستانش رو تموم کرده اما دست خطش روی اولین صفحه‌ی خالی، فوق‌العاده زیبا و در حد و اندازه‌ی یه آدم تحصیل کرده بنظر می‌رسید: "ماموریتم برای عاشق کردن یه روانی قاتل!"

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now