#11

2.5K 363 57
                                    

تمام باکسرهای توی اتاقش کثیف بودن و حدس بزنید چی‌شد؟ به زور یه باکسر مسخره‌ی صورتی گیرش اومد که تونست با یه ربدوشامبر سفید بپوشونتش، بلکه مردونگی و حیثیتش حفظ بشه! وینسنت هم که عمدا حدود نیم ساعت، پشت در معطلش کرد. هر چقدر با تلقین سعی می‌کرد خودش رو به بیخیالی بزنه تا دلش آروم بگیره، باز هم فکر کردن به اینکه توی مکان اون آدمه و در برابرش هیچ نفوذ و قدرتی نداره، باعث می‌شد آدرنالین خونش بالا بره و استرس به سرعت فانتوم توی کل بدنش پخش بشه. کم‌کم داشت زیر پاش علف سبز می‌شد که بیسیم بادیگارد کنار در بوق زد و بهش اجازه‌ی ورود دادن. یه نفس عمیق کشید و با خونسردی ساختگی‌ای قدم به داخل لونه‌ی مار گذاشت. در بزرگ و باشکوه اتاق، که با در بقیه‌ی اتاق‌ها تفاوت فاحشی داشت با ‌‌صدای بلند و بمی پشت سرش بسته شد. بوی تلخ سیگار مشامش رو پر کرد و کمی طول کشید تا چشمش به تاریکی اون اتاق بزرگ و دیوارهای چرمیه سیاهش عادت کنه. دیگه بارون نمی‌بارید و توی اون سکوت بی‌انتها، صدای ناله‌های ضعیفی به گوشش می‌رسید. با اخمی که از روی کنجکاوی پیشونیش رو چروک انداخته بود به سمت صداها راه افتاد. با نزدیک شدن به منبع صدا، دلشوره‌‌اش بیشتر شد و از اونجایی که اصلا دلش نمی‌خواست شاهد سکس وینسنت با یکی از آدم‌های چندش این کلاب باشه، عین احمق‌های منحرف سرجاش فالگوش وایستاد و شروع کرد به جویدن پوست لب پایینیش. نمی‌دونست چی کار کنه! نه راه پیش داشت نه راه پس، و به دلایل نامعلوم با گذشت هر ثانیه، سخت‌تر شدن پایین تنه‌اش رو بیشتر از قبل حس می‌کرد.
تا اومد به دیک بی‌قرارش فحش بده، هوای اطرافش سنگین‌تر شد و سایه‌ سیاهی روش افتاد و بله! مار عوضی با یه کیمونوی مشکی و طرح دوزی‌های طلاکوب که نصف سینه‌ و تتوهاش رو بیرون می‌نداخت از لونه‌اش بیرون اومد و با نگاه کنجکاوانه‌ای سر تا بالاش رو برانداز کرد. با قدم‌های آهسته و محکم، بهش نزدیک و نزدیک‌تر شد تا جایی که نفس‌هاشون بهم گره خوردن و معده‌ی جونگ‌کوک بهم پیچید!
_ امشب خوشگل شدی!
متعجب به چشم‌های آبیش زل زد و لپ‌هاش با شنیدن این حرف غیرمنتظره از دهن اون مرد بی‌ثبات، گل انداختن، پس سعی کرد با حاضر جوابی، خودش رو محکم و جمع و جور جلوه بده.
_ هر شب همین قدر خوشگل و جذابم!
و زیرلب طوری که وینسنت نشنوه گفت:
_ فقط تو کور بودی و ندیدی!
مرد چشم آبی، ابرویی بالا انداخت و نیشخندی زد.
_ دنبالم بیا.
اطاعت کرد و بدون هیچ حرف اضافه‌ای، با قلبی که از استرس محکم به سینه‌اش می‌کوبید پشت سرش راه افتاد. همونطور که وارد سالن اصلی اون سوییت می‌شدن، صدای آه و ناله‌ها هم واضح‌تر به گوش می‌رسید طوری که پسر مطمئن شد که به جز خودشون، قطعا دو نفر دیگه هم اینجان و انگاری یه کارهایی هم دارن می‌کنن! تریسام؟ خیلی دور از ذهن نبود، اما به هیچ وجه نمی‌خواست قاطی همچین مسائل کثیفی با یه عالمه مرد بشه! انقدری به منبع صدا نزدیک شدن که بالاخره جونگ‌کوک تونست هویت صاحب صدا رو تشخیص بده! نه... مگه میشه؟! اون صداهای آه و ناله مال خود جونگ‌کوک بود! وقتی وینسنت کنار رفت و روی کاناپه نشست با چشم‌های از حدقه بیرون زده به چهره‌ی لعنتی خودش و وضعیت فجیعی که دیشب از سر گذرونده بود از صفحه‌ی تلویزیون هشتاد و پنج اینچی خیره شد.
_ چطوره؟ خوشت اومد؟ من که خیلی ازش لذت می‌برم.
جونگ‌کوک خیره به تی‌وی، سر جاش خشکش زد.
_ تو...
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه ولی صدایی ازش بیرون نیومد. این مرد، صد در صد یه بیمار روانیه جنسی بود! و اینطور که الان مشخص شد، جونگ‌کوک هیچ پرایویسی‌ای توی این مکان لعنت شده نداشت!
_ انقدر تماشاش کردم که دیگه واسم تکراری شد و حوصله‌ام رو سر برد، واسه‌ی همین صدات کردم که یه چیز جدید بهم بدی.
وینسنت گفت و جونگ‌کوک خیلی خودش رو کنترل کرد که فحشی نده!
_ چی ازم می‌خوای؟
با لحن عصبی‌ای پرسید و مرد جواب داد:
_ تو خیلی سرگرم کننده‌ای بانی، می‌خوام بیشتر سرگرمم کنی!
_ پس یه دلقک استخدام کن، جناب وی!
_ دلقک نمی‌تونه به خوبیه تو، ناله کنه!
فاعک. این مردک روانی دقیقا چی از جونش می‌خواست؟ زبونش رو به لپش فشار داد و با حرص و شیطنت ساختگی‌ای گفت:
_ اوکی... پس می‌تونیم با هم بازی کنیم!
چشم‌های آبی وینسنت برای یه ثانیه درخشید، انگاری همچینم ازین پیشنهاد بدش نمیومد.
_ چه بازی‌ای؟
بدون ثانیه‌ای فکر کردن با جدیت محض پرسید:
_ شطرنج بلدی؟
وینسنت از خنده روده‌بر شد. این جوابی نبود که فکرش رو می‌کرد، با این حال بیسیمش رو از جیبش بیرون آورد و همونطور که سراسیمه می‌خندید، منقطع خطاب به بادیگاردش گفت:
_ یه... یه صفحه‌ی... شطرنج... برام... بیارید.
جونگ‌کوک که اصلا انتظار نداشت اون عوضی حرفش رو جدی بگیره، کلافه با ناخونش ور رفت و در تلاش بود تا ذهن اون مار و فکرهای کثیف پشتش رو بخونه، چون یه حس بدی توی مغزش آلارم می‌زد که امشب قرار نیست واقعا شطرنج بازی کنن!
_ روبه‌روم، اونجا بشین.
دستوری گفت و به مبل تکی‌ای که روبه روی کاناپه‌ی سه نفره‌اش قرار داشت و بینشون یه میز بزرگ شیشه‌ای بود اشاره کرد. جونگ‌کوک بعد از یه چشم‌غره‌ی ریز، نشست و به پوزخند کثیفش خیره شد.
یکی از بادیگاردهایی که پشت در اتاقش نگهبانی می‌دادن، وارد شد و صفحه‌ی شطرنج رو مقابلشون روی میز گذاشت و رفت.
وینسنت بعد از باز کردن صفحه، شروع کرد به چیدن مهره‌های مشکی. وقتی تردید پسر رو دید، پرسید:
_ چیه؟ مگه خودت شطرنج نخواستی؟ نمی‌خوای مهره‌هات رو بچینی؟
جونگ‌کوک نفسش رو صدادار بیرون فرستاد و روی فاز مخالفت و مقاومت الکی رفت.
_ می‌خوام من مشکی باشم!
قیافه‌ی مرد یهویی جدی شد و با نگاه ترسناکی که برای یه لحظه تن پسر رو به لرزه انداخت با طعنه گفت:
_ جدا؟ آخه فکر کردم از رنگ مشکی خوشت نمیاد که ماسکت رو با خامه سفید کردی!
زبونش رو گاز گرفت و برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد که فکر کرد می‌تونه از پس کَل‌کَل انداختن با این آدم بربیاد. پشیمون از حرفی که زد، سرش رو پایین انداخت و مهره‌هاش رو چید. بعد از آماده شدن صفحه‌ی بازی، اولین حرکتش رو با جلو بردن سرباز رو‌به‌روی فیلی که کنار شاه بود، شروع کرد.
_ عجله نکن، هنوز قوانین بازی رو نگفتم!
_ قوانین بازی شطرنج رو بلدم، اول مهره سفید شروع می‌کنه!
_ راجع به شطرنج حرف نمی‌زنم، قوانین بازی خودم رو می‌گم، خرگوش کوچولو!
جونگ‌کوک پوفی کرد و بعد از تکیه دادن به مبل، نگاه طلبکارانه‌اش رو به چشم‌های آبی وینسنت داد.
_ با هر مهره‌ای که حرکت می‌دی، باید به یکی از سوال‌هام جواب بدی.
_ و اگه نخوام جواب بدم؟
وینسنت یه سیگار از داخل پاکت برداشت و روی لبش گذاشت. کبریت رو از جعبه بیرون کشید و چوب باریکش رو با انگشت‌های بلند و استخونیش گرفت و سرش را به آرومی روی سطح زبر کشید. شعله‌ی کوچک نارنجی رنگ، با صدای خش‌داری روشن شد و نور لرزونش روی چهره‌ی مرد سایه‌ی تیره‌ای انداخت. برای چند ثانیه‌ی کوتاه اون شعله‌ها توی مردمک‌های آبیش وحشیانه رقصیدن و بعد خاموش شدن. تهدید آمیز و آهسته به سمت جونگ‌کوک روی میز خم شد و سرش رو کج کرد.
_ فک نمی‌کردم این کارها لازم باشه، اما برای رام کردن خرگوش چموشی مثل تو، فقط باید وحشیانه رفتار کرد!
همونطور که نگاه آبیش بدون هیچ پلک زدنی قفل مردمک‌های مشکی و کنجکاو پسر بود، یه پک عمیق کشید و دودش رو توی صورت جونگ‌کوک بیرون فرستاد.
_ بلک، بیا اینجا.
وینست با صدای بلندی خطاب به شخصی به اسم بلک دستور داد، جونگ‌کوک به انتظار اومدن یه بادیگارد دیگه، سرش رو به سمت ورودی راهرو چرخوند ولی با برخورد چیزی به مچ پاش و لیز خوردن یه پارچه‌ی چرم مانند از روی پوستش، برق از سرش پرید و مورمورش شد. تا بخواد مغزش تحلیل کنه که چه شتی داره اتفاق میوفته، مار مشکی وینسنت از روی مبل و بدنش به بالا خزید و خیلی سریع دور گردنش پیچ خورد و انقدر محکم گلوش رو فشار داد که راه تنفس پسر به طور کامل بسته شد. با اینکه چندشش می‌شد اما برای نجات خودش، بدن اون خزنده رو گرفت تا از خودش جداش کنه اما هرچقدر که زور می‌زد اون حیوون بیشتر عضلاتش رو سفت می‌کرد و به گلوش فشار می‌آورد.
_ آروم باش پسر، داری خرگوشم رو خفه‌ می‌کنی... بسه.
چشم‌هاش کم‌کم داشت سیاهی می‌رفت که حلقه‌ی دور گلوش شل‌تر شد و بالاخره تونست هوای پر از دود تلخ سیگار رو وارد ریه‌‌هاش کنه. مرد مابین سرفه‌های پسر گفت:
_ خب، داشتم چی می‌گفتم؟
شروع کرد به خاروندن سرش و بعد با یه لبخند خطرناک و عجیبی به حرفش ادامه داد:
_ آها، قوانین بازیمون! اگه زیر فشارهای بلک ده دقیقه طاقت بیاری، می‌تونی جواب سوالم رو ندی... فقط ده دقیقه.
با چشم‌های قرمز و به خون افتاده به اون مردک روان‌پریش تيمارستانی خیره شد و دلش می‌خواست بزنه دهنش رو سرویس کنه و مارش رو بعد از آب‌پز کردن توی دیگ آب جوش، دور گلوش پاپیون بزنه! دستش رو با شتاب سمت اون خزنده‌ی پلید برد تا از روی شونه‌هاش کنارش بزنه اما یکدفعه اون مار سیاه حالت تدافعی به خودش گرفت و با صدای فیس بلندی که سر داد، دندون‌های تیز نیشش رو روونه‌ی صورت رنگ و رو پریده‌ی جونگ‌کوک کرد.
_ تا وقتی که من نخوام، بهت آسیبی نمی‌رسونه. پس بهتره دست بهش نزنی، چون نیش می‌خوری... خرگوش کوچولو!
با صدای دورگه‌ای که بخاطر بسته شدن مجرای تنفسیش شکل گرفته بود با طعنه جواب داد:
_ من خیلی هم کوچولو نیستم، جناب وی.
انگاری چاره‌ای به جز تحمل کردن سنگینی اون مار پونزده کیلویی روی دوشش نداشت. حالا علاوه بر صدای رو مخ وینسنت و آه و ناله‌های خودش توی تلویزیون، باید با صدای فس‌فس‌های دم گوشش هم کنار میومد!
_ برنده، جایزه داره؟
_ آره ولی لازم نیست بدونی، چیه. چون در هر صورت قرار نیست ببری.
و با پوزخندش بیشتر اعصاب جونگ‌کوک رو بهم ریخت. پسر با سر به صفحه‌ی بازی اشاره کرد و با لحن جدی‌ای گفت:
_ حرکت اول رو رفتم.
وینسنت آهی از روی سرافکندگی کشید و سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد:
_ متاسفانه... دارم می‌بینم. باید بگم بازیت افتضاحه.
جونگ‌کوک چشم غره‌ای زد.
_ سوالت رو بپرس!
وینسنت صدای تلویزیون رو زیاد کرد.
" آهههه... لعنت... به... به... اون... اومم... عاهه... چش... چشم‌های فاکیت... عاهههه... تهیونگ عوضی... "
_ میشه صداش رو کمتر کنی؟
_ نه، تمرکزم رو بالا می‌بره.
زیر لب فحشی فرستاد که از شانس بدش به گوش مرد رسيد.
_ تو ناله‌های دیشبت به قدر کافی از کلمه‌‌های توهین آمیز استفاده کردی، پس حداقل وقتی روبه‌روم می‌شینی یکم مودب باش، هوم؟
حق به جانب، انکار کرد:
_ مودبم، چیزی نگفتم که!
" آههه تِه... اوممم"
_ خب بانی... اسم من رو از کجا می‌دونی؟
و به صفحه‌ی تلویزیون و صدایی که با وضوع بین آه و ناله‌هاش کلمه‌ی "تهیونگ" و" ته" رو به زبون می‌آورد و پشت سر هم تکرارش می‌کرد، اشاره کرد.
جونگ‌کوک که دلش می‌خواست اون کوک حشریِ دیشب رو تیکه تیکه کنه و هر تیکه‌اش رو توی چرخ گوشت خرد کنه، همونطور که صداش می‌لرزید خیلی سریع یه جواب قانع کننده پیدا کرد:
_ وقتی تو بیمارستانت بستری بودم، یه دکتری به اسم کیم بهم گفت.
_ که اینطور. انگار باید از شر یه فضول خبرچین دیگه هم خلاص بشم! خسارت‌هات به بیمارستانم هیچ‌وقت تمومی نداره، نه؟
وینسنت، سرباز مشکیِ روبه‌روی شاه رو دو خونه به جلو حرکت داد و پسر خیلی سریع پرسید:
_ قوانین بازی برای هردومون یکسانه، درسته؟ پس منم این حق رو دارم که ازت سوال بپرسم!
وینسنت یه پک دیگه به سیگارش زد.
_ البته. من برای برابری ارزش قائلم.
از ترس اینکه صداش رو نشنوه، یه "آره جون عمت" تو دلش گفت و اولین سؤالش رو پرسید:
_ خودت اسمم رو از کجا می‌دونی؟
جواب این سوال می‌تونست خیلی از معماهای ذهنیش رو حل کنه. یعنی توی گذشته‌ با همدیگه برخوردی داشتن؟ امکان نداره وگرنه یادش می‌موند.
_ اینجا مشتری‌های خاص خودش رو داره. فهمیدن اینکه تو با اون ماسک صورتی مسخره یه اسم جعلی اونم "جاستینوس" داری و هیچی از قوانین اینجا سر در نمیاری، اصلاً سخت نبود. اسم اصلیت رو خیلی راحت پیدا کردم.
یه جوری تحقیرآمیز به رنگ صورتی اشاره کرد که عرق شرم از پیشونی جونگ‌کوک به زمین ریخت. آخه لعنتی همین الانش هم یه باکسر صورتی با طرح گل‌های مسخره تنش بود! از ته دل دعا می‌کرد که مجبور به درآوردن رمبدشامبرش نشه و حیثیتش با این باکسری که پوشیده به باد نره. از طرفی اون اسم جعلی ضایع... تو دلش یه "ریدم به اون آجوشی و سلیقه‌ی گندش تو اسم پیدا کردن" گفت و سرباز روبه‌روی اسب رو دو خونه به جلو حرکت داد.
_ بازی کردنت هم مثل نحوه‌ی زندگی کردنت داغونه. موندم چطوری تا الان زنده موندی؟
_ شایدم هزار بار مردم و شما خبر نداری، جناب وی.
مرد یه تای ابروش رو بالا داد و همونطور که بطری ویسکیه روی میز رو برمی‌داشت تا پیک خودش و پسر رو پر کنه، سوال بعدیش رو پرسید:
_ هدفت از اومدن به اینجا چی بود؟
جونگ‌کوک با شنیدن این سوال بزاق دهنش رو که مثل سنگ، سفت شده بود قورت داد و مِن‌من کنان گفت:
_ منظورت چیه؟ من با تهدید...
حرفش نصفه موند. چرا که تهیونگ خیره به تلویزیون، بی‌اهمیت یه دستش رو بالا فرستاد تا دوباره حلقه‌ی بدن مار به دور گلوی جونگ‌کوک سفت بشه.
_ خوشم نمیاد با پر کردن گوشم با دروغ، وقتم رو تلف کنی، بچه جون!
پسر به مبل چنگ انداخت و سعی کرد از روش بلند بشه اما حتی یه سانت هم نتونست از جاش تکون بخوره و تا مرز خفگی پیش رفت.
_ بسه بلک.
بعد از سرفه‌ کردن‌های منقطع، خیلی سریع دستش رو دراز کرد و یه پیک پر شده از ویسکی رو بدون اجازه گرفتن از وینسنت و بی‌خبر ازینکه توش داروهای محرک جنسی قاطی شده، از روی میز برداشت و یه نفس سر کشیدش. تحمل کردن اتمسفر اون اتاق به قدری براش سخت بود که فقط با این یه چسه الکل می‌تونست از پسش بر بیاد.
وینسنت با پوزخند پلیدی، به لیوان خالی خیره شد.
_ منتظر جوابمم.
_ ممکنه بنظرت مسخره بیاد.
عرق از روی پیشونی جونگ‌کوک سر خورد و گفت:
_ هدفم اینه که تو رو عاشق خودم کنم!
در عین صداقت، طوری که انگار قصد مسخره کردن مرد رو داشته باشه، کنایه‌آمیز و با پوزخند حرصی‌ای جوابش رو داد!
_ که اینطور...
وینسنت نگاهش رو از پسر کوچیک‌تر دزدید و به صفحه‌ی شطرنج تقدیم کرد.
_ تو حتی نمی‌تونی یه بازی ساده با قوانین مشخص رو ببری...
لبخند کجی زد و ادامه داد:
_ فکر می‌کنی بتونی تو پیچ و خم قلب من راه پیدا کنی؟
صداش آروم و عمیق بود، مثل زمزمه‌ای که توی تاریکی می‌پیچه:
_ مواظب باش، خرگوش. اگه من جای تو باشم، بازی‌ای رو شروع نمی‌کنم که می‌دونم تهش باخته!
وزیرش رو برداشت و به صورت موربی، چهار خونه حرکتش داد. حالا نوبت سوال پرسیدن جونگ‌کوکه:
_ رنگ اصلی موهات چیه؟
اوه خدای من، چه سوالاتی! وینست خنده‌اش گرفت.
_ چه اهمیتی داره؟
اهمیت داشت چون درک نمی‌کرد چرا هر فاکینگ دقیقه‌ای که این مار عوضی تو ذهنش میومد تصویرش رو با موهای بلوند تصور می‌کرد. در صورتی که توی کل عمرش، فقط توی همون یه دونه عکسی که توی پرونده وجود داشت، وینسنت رو با اون استایل مو دیده بود!
_ الان نوبت منه که سوال بپرسم، نه تو!
_ خرگوش، ما سر دیت نیستیم‌ها! لابد سوال بعدیت در مورد قدمه؟!
کلافه دستی توی موهاش کشید.
_ نمی‌خوای جوابم رو بدی؟
_ جوابت رو جای دیگه پیدا کن.
_ اما طبق قانون...
جمله‌اش رو قطع کرد:
_ قانون خود منم!
_ این بود برابری‌ای که واسش ارزش و احترام قائل بودی؟
عصبی سرش داد کشید:
_ اگه نمی‌خوای انگشت وسطتت رو به خاطر اون دوبار فاکی که قبلا بهم نشون دادی قطع کنم ساکت شو!
پس وینسنت کینه‌ای به غیر از اون فاکی که موقع رقص بهش نشون داد، از توی دوربین‌های راهرو هم تماشاش کرده بود؟ شانس به روایت تصویر! ولی خب این مسئله چه ربطی به بحثشون داشت؟ چرا این مردک، گوز رو به شقیقه ربط می‌داد؟!
_ تا همین الانش هم بیش از اندازه باهات خوب رفتار کردم، استریپ دنسر!
حقیقتا بهش برخورد. درسته که استریپ دنسره ولی این مرد با نشونه گرفتن غرور و احترامش به طرز تحقیر آمیزانه‌ای این لقب رو بهش نسبت داد. با نفس عمیقی که کشید افسار غرور و احساساتش رو به دست گرفت. بعد از پایین انداختن سرش، مهره‌ی سرباز سفید رو برداشت تا حرکت بعدیش رو انجام بده اما مرد متوقفش کرد:
_ مهره‌ات رو بزار سر جاش. بازی تموم شده.
یعنی بخاطر اینکه رید به اعصاب وینسنت، حالا مرتیکه می‌خواد گند بزنه به حال و هوای بازی؟
_ اما...
_ کیش و مات!
باورش نمی‌شد که به این سرعت باخته باشه! اون‌ها در مجموع فقط چهار حرکت انجام دادن، چطوری وینسنت شکستش داد؟ با اینکه امکان نداشت ولی یکم که نگاه کرد متوجه شد حق با اون عوضیه. وزیر سیاهش، پادشاه جونگ‌کوک رو محاصره کرده بود و پسر هیچ راه فراری از چنگال سیاهش نداشت. بازی تموم شده بود.
_ و اما جایزم.
که خبر از مجازات جونگ‌کوک رو می‌داد. قلبش با سرعت بیشتری خون رو پمپاژ کرد و بدنش از استرس داغ شد. شاید هم به خاطر اثر کردن الکل‌های توی خونش هوا گرم شده بود؟ اما در هر صورت با این سرگیجه و حالی که داشت اصلا ظرفیت پذیرش مجازات باختش رو نداشت.
وینسنت بعد از تکیه دادن به مبل، به تلویزیون اشاره کرد و پرسید:
_ دیشب کدوم یکی از اون فیلم‌های پورن رو می‌دیدی؟ می‌خوام با هم انجامش بدیم. شایدم شانس بهت رو کنه و یهو عاشقت بشم؟
اون عوضی خوب می‌دونست که چطوری جونگ‌کوک رو مسخره کنه و توی مشتش نگهش داره. خم شد و بی‌توجه به اخم‌های عصبی پسر، عرق کنار پیشونیش رو با انگشت‌های سردش پاک کرد. جونگ‌کوک با شجاعت ظاهری‌ای خیره‌ به مردمک‌های آبیش گفت:
_ با من بازی نکن، جناب وی.
مار موذی تنها مانع بینشون رو با دور زدن اون میز بزرگ، به صفر رسوند. پشت سر بانیش وایستاد و گفت:
_ از کلمه‌ی وی خوشم نمیاد. چطوره مثل دیشب تهیونگ صدام کنی؟
جونگ‌کوک بخاطر لمس شدن پوست حساس گردنش با انگشت‌های مرد به تته پته افتاد:
_ من... من...
بعد از اینکه اون مار سیاه از روی شونه‌هاش کنار رفت، وینسنت سرش رو توی گودی گردنش خم کرد و همونطور که بازدم‌های سردش رو توی گوشش فرود می‌آورد، زمزمه‌وار گفت:
_ تو؟
_ من... من حتی نمی‌دونم چطوری انجامش بدم، گی نیستم!
_ مگه توی اون ویدئو چی‌کار می‌کردن؟
جونگ‌کوک لبش رو گاز گرفت و گفت:
_ اورال سکس.
_ منظورت ساک زدنه؟
لعنتی! حتی باهمدیگه صمیمی و رفیق هم نبودن که بخوان انقدر راحت و رک حرف بزنن!
_ آره همون!
_ اشکال نداره، خودم بهت یاد میدم.
دست‌هاش رو نوازش وار از روی گردن و سینه‌ی پسر رد کرد و به سمت کمربند ربدشامبر جونگ‌کوک برد و گره‌اش رو باز کرد. با نگه داشتن مچ هر دو دست مرد، اجازه‌ی پیشروی کردن رو ازش گرفت.
_ انتظار داری مثل یه جنتلمن بگم هر وقت خودت آماده بودی، انجامش می‌دیم؟ نه، جونگ‌کوک... توی بازی با من، این منم که زمان رو تعیین می‌کنم. و وقتی زمانش شروع شد... دیگه راهی برای عقب‌نشینی نیست!
از روی مبل بلند شد و می‌خواست فرار کنه که ربدشامبرش توی چنگال‌های وحشی وینسنت گیر افتاد و از تنش درومد. سوالی به باکسر پسر خیره شد و با اخم پرسید:
_ سریسلی (seriously)؟ صورتی پوشیدی؟
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد! چیزی که می‌ترسید اتفاق افتاد. به طعنه‌اش توجهی نکرد و با اینکه می‌دونست فرارش بی‌فایده‌س و بدون اجازه‌ی این عوضی حتی نمی‌تونه پاش رو از دَرِ این اتاق بیرون بذاره، بدون اینکه جوابش رو بده به سمت راهرو دویید. وسط راهرو سرش گیج رفت و برای حفظ کردن تعادلش مجبور شد برای چند ثانیه به دیوار کنارش تکیه بده. وینسنت با قدم‌های محکم و آهسته توی قاب ورودی راهرو ظاهر شد و کمربند کیمونوی مشکی‌طلاییش رو باز کرد. طرح تتوی اژدهایی که با جوهر قرمز و مشکی روی پوست برنزه‌ی سینه‌ی سمت چپش خودنمایی می‌کرد و تا قبل از الان فقط سر اژدها مانندش دیده می‌شد به طور کامل نمایان شد. عضلات سفت و براق شکمش توی اون تاریکی برق زدن و برای چند ثانیه توجه جونگ‌کوک رو برای خودشون دزدیدن. انگاری بدجوری توی تله‌ی اون عوضی گیر افتاد، پس بهتره از در منطق و ادب باهاش مذاکره کنه.
_ ببین جناب وی... امم یعنی جناب تهیونگ...
فکر کرد شاید اگه تهیونگ خطابش کنه اون عوضی یکم کوتاه بیاد. بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد:
_ تو قوانین قرارداد استخدامم نوشته شده که حق ندارم با کارکن‌های اینجا رابطه‌ی جنسی داشته باشم. شما هم که رئیس اینجایی و بخوای نخوای جزو کارکن‌ها محسوب می‌شی پس...
با لبخند مغرورانه‌ای حرف جونگ‌کوک رو برید.
_ خودت رو خسته نکن، یکم پیش هم بهت گفتم. اینجا قانون خودِ منم!
یه قدم دیگه به پسر نزدیک‌تر شد و تمام امیدش رو برای خلاص شدن ازین وضعیت، چسمال کرد.
- دیشب کدوم یکی از ویدئو‌های ساک زدن رو نگاه می‌کردی که اونطوری به ناله افتادی؟
تمام اتفاقات خونین و مرگبار اون ویدئو، خیلی سریع از جلوی چشم‌هاش رد شد. خیلی آروم، طوری که صداش به زور به گوش مرد برسه، جواب داد:
_ سامورایی...
یهو نظرش جلب کیمونوی بنظر گرون قیمت وینسنت شد. الان که دقت می‌کرد انگاری این مار موذی دقیقا کاسپلی سامورایی زده. نکنه از قبل از همه‌چیز خبر داشته و با برنامه جونگ‌کوک رو به خلوت شخصیش کشونده؟ اوه فاک، لعنت بهش!
_ اگه چموش نباشی، مطمئن باش اون‌قدرها هم باهات خشن رفتار نمی‌کنم.
یا خدا خشن؟ خون و جراحت لب و دهن؟ از یه طرف مثل سگ از این مردک و پیش‌بینی اتفاقات آینده می‌ترسید و از طرف دیگه‌ای نمی‌خواست این حیوون، بویی از ترس و ضعفش ببره پس بعد از بالا انداختن ابروش، با بیخیالی نمایشی‌ای جواب داد:
_ هرچقدر که می‌خوای خشن باش، برام مهم نیست. مسئله اینجاست که دلم نمی‌خوام انجامش بدم!
وینسنت یه قدم دیگه نزدیک‌تر شد.
_ پس مشکلت رو با دلت حل کن، به من مربوط نیست!
زمانی که بالاخره پایین تنه‌هاشون با همدیگه تماس پیدا کردن، متوقف شد. دوباره سر و کله‌ی اون خوره‌ای که چند شب پیش به جونش افتاده بود، پیدا شد و شروع کرد به اذیت کردنش. خون توی رگ‌هاش به داغی مواد مذاب توی کل بدنش پمپاژ می‌شدن و گونه‌ و گردن پسر رو داغ می‌کردن. دیگه واقعا نمی‌دونست برای منصرف کردن وینسنت به کدوم دری پناه ببره. اینطور که مشخصه، تمام درها به روش بسته شده بودن.
دست مرد روی پایین تنه‌اش قرار گرفت و جونگ‌کوک همراه با نفس‌های سنگینش، ناخودآگاه هیسی کشید. اینکه نمی‌تونست دست اون عوضی رو کنترل کنه نرمال بود اما لعنتی، چرا نتونست جلوی ناله‌ی خودش رو بگیره؟ به جیزز کرایس قسم که یا یه چیزی قاطی غذاش کردن، یا چون توی گی کلاب کار می‌کرد محیط اطرافش و آدم‌هاش همچین تاثیری روش گذاشتن!
_ حتی این خوشگله‌ی زیر باکسر صورتیت هم از بازیمون بدش نمیاد. پس چرا به خودت سخت می‌گیری؟ شل کن... شاید خوش‌شانس‌تر از اونی باشی که فکر می‌کنی!
پلک‌هاش رو از حرص شنیدن کلمه‌ی صورتی، روی هم فشار داد. اوکی... در کل که باید این مرد رو اغوا می‌کرد و برای همچین هدفی دیر یا زود قاطی کثافت کاری‌های جنسی هم می‌شد! پس احتمالا بهتره از همین حالا خودش رو به جریان آب بسپاره و خیلی سریع چیزی که این عوضی ازش می‌خواد رو بهش بده تا قال قضیه زودتر کنده بشه. روی زانوهاش نشست و به مارک کالوین کلین باکسر مشکی وینسنت زل زد. شت اینطور که ازین لباس زیر صاف مشخصه، این مردک، حتی یه ذره هم تحریک نشده! یعنی تنها حشری این اتاق و باکسری که به خاطر لوله بخاری زیرش در حال جر خوردنه، فقط خودشه؟!
وینسنت به موهای جونگ‌کوک چنگ زد و سر پسر رو عقب کشید تا خیره به مردمک‌های مشکیش روی صورتش خم بشه.
_ ولی من سرپا راحت نیستم!
پسر رو بی‌توجه به آخی که می‌گفت تا جلوی کاناپه‌ی سه نفره‌اش، روی زمین، همراه خودش کشوند و بعد ازینکه نشست، جونگ‌کوک رو پایین مبل و بین پاهاش، اسیر کرد.
- الان بهتره. شروع کن ببینم چی تو چنته داری.
جونگ‌کوک خیره به باکسر مرد، شروع کرد به جویدن پوست لب پایینیش. می‌تونست قسم بخوره که همیشه جای وینسنت می‌نشست و دخترهای رنگارنگ و مختلف براش ساک می‌زدن. و تا حالا هرگز، تاکید می‌کنیم هرگز توی همچین پوزیشن و موقعیتی قرار نگرفته بود. با تردید دستش رو دراز کرد تا باکسر اون عوضی رو پایین بکشه اما وینسنت رومخ مخالفت کرد.
_ باز چیه؟
_ انقدر ناامید کننده نباش، اگه بخوای اینطوری پیش بری، راضی کردنم تا صبح طول می‌کشه!
دوباره بلک رو صدا زد و اون خزنده‌ی چندش، انگار که قشنگ می‌دونست خواسته‌ی رئیسش چیه، خیلی سریع دور مچ دست راست جونگ‌کوک و بعدش دور مچ دست چپش پیچید و توی کثری از ثانیه، اون‌ها رو پشت کمر پسر چفتش کرد.
_ الان بهتر شد.
جونگ‌کوک هرچقدر که سعی کرد مچ دستش رو آزاد کنه، موفق نشد و در مقابل اون مار ترسناک، هیس تهدید آمیزی براش کشید. با قیافه‌ی حق به جانبی از مرد پرسید:
_ با این اوضاع، توقع داری چه طوری باکسرت رو از تنت درآرم؟
وینسنت خم شد و دستش رو روی چونه‌ی جونگ‌کوک گذاشت. با فشار ریزی که بهشون وارد کرد، لب‌هاش رو از همدیگه فاصله داد.
_ از دهنت و دندون‌های خرگوشیت کمک بگیر!
تحملش سخت بود. تحمل وینسنت، تحمل ساک زدن دیک یه غریبه و در مجموع تحمل یه دیک غیر از دیک خودش، فاکینگ سخت و تهوع‌آور بود، اما این بهایی بود که در ازای گرفتن پول باید پرداختش می‌کرد! زبونش رو به لپش فشار داد و با لحن ملایمی درخواست کرد:
_ میشه قبلش یه لیوان ویسکی برام پر کنی؟
لبخند پلیدی روی صورت مرد شکل گرفت و لیوان خودش رو که هنوز دست نخورده روی میز قرار داشت، برداشت و با کمال میل روی لب‌های جونگ‌کوک گذاشت. تو دلش به احمق بودن این پسر خندید. آخه کدوم آدمی توی همچین شرایطی انقدر راحت به بقیه اعتماد می‌کنه و هرچیزی که بهش می‌دن رو بدون توجه به ماهیت اصلیش می‌خوره؟
بعد از خوردن یه شات دیگه از اون الکل قوی، چشم‌هاش سیاهی رفتن و بدون اینکه خودش بفهمه، دوز بیشتری از دارو‌ی محرک جنسی وارد بدنش شد.
جایگاهش به عنوان معشوقه، شانسی گیرش اومد و به هیچ عنوان نباید لگد به این موقعیت بزرگ می‌زد. اگه می‌خواست شب‌های دیگه هم پاش به این اتاق باز بشه و هدفش رو پیش ببره باید با صبوری به تمام خواسته‌های وینسنت تن می‌داد. بخاطر پول و نجات خودش و هیونگش از بدبختی چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشت. متاسفانه حق با مرد بود. جونگ‌کوک بازیکن افتضاحیه و حالا توی این بازی شطرنج، توسط حریف قدرتمندش بدجوری آچمز شد!
لب‌هاش رو پایین باکسر مشکی رنگ مرد گذاشت و همونطور که مستقیما به چشم‌های دریاییش زل می‌زد، پرسید:
_ آماده‌ای؟
_ از همون روز اولی که دیدمت، آماده این لحظه بودم خرگوش کوچولو!

***

آچمز یا پین: وضعیتی تو بازی شطرنجه که در اون یکی از مهره‌ها که «مهره‌ی آچمز» نامیده می‌شه مجبوره برای دفاع از یه مهره یا خونه‌ی ارزشمندی توی جای خودش میخکوب بشه.

ناموسا این پارت ووت نداره؟

پس انگشتتو بکن توش!

تو این ستاره ینی👇🏻

Livid Heart🖤🚬 | VkookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang