#32

2.5K 249 191
                                    

«پنج سال پیش | روز تولد جونگ‌کوک»
+ چایون لطفا بیخیال شو. مطمئنم تولدم رو یادش نیست؛
واقعا ترجیح می‌داد توی فروشگاه همراه با چایون لش کنه و تا خود صبح مشروب بزنه اما مگه حرف تو کله‌ی دوست عزیزش می‌رفت؟ دختر دست‌هاش رو به زور گرفت و باهم از فروشگاه خارج شدن.
× مطمئنم تهیونگ روز تولدت رو یادشه! چشم‌های من اشتباه نمی‌کنن جونگ‌کوک، آخرین باری که باهاش به فروشگاهمون اومدی، دیدم که چطور نگاهت می‌کرد! طوری عاشقانه بود، که اگه نمی‌دونستم داداشمون متاهله، مطمئن می‌شدم که بین شما دوتا یه خبراییه!

پسر پوفی کشید و همونطور که باهمدیگه از کنار دریا و از روی ماسه‌های خیس، به سمت کلبه حرکت می‌کردن، دمپایی‌های نارنجی رنگ مخصوص ساحلش رو توی دستش گرفت.
+ حاضرم باهات شرط ببندم که چشمای اقیانوسیش فقط جاستین آویزون رو می‌بینه، نه من و نه هیچ‌کس دیگه‌ای!

چایون که لباس کولی‌هارو به تن داشت، پایین دامنش رو گرفت تا زیر پاش گیر نکنه و گفت:
× قبوله پس بیا باهم شرط ببنیدیم! اگه تولدت رو تبریک گفت، من می‌برم! اونوقته که باید جلوی من لب‌هاش رو ببوسی!
ابروهاش رو از تعجب بالا داد و بلند گفت:
+ عمراااااااااا. این خیلی سختهههه!
دختر به پهلوش سیخونکی زد:
× هعیی اصلا هم سخت نیست! بعدا اگه خوشش نیومد "که قطعا میاد" می‌تونی بهونه دربیاری و بهش بگی که مست بودی! بعدشم مگه نمی‌گی تولدت رو یادش نیست؟ پس چرا از باختن می‌ترسی؟
به ناچار سر تکون داد و گفت:
+ باشه اصا هرچی تو بگی. قبوله! ولی اگه من بردم، تو هم باید هرکاری که بهت گفتم رو بدون چونه و چرا آوردن، انجام بدی.
چایون هم متقابل شرط رو پذیرفت.

هوا تاریک شده بود و بالاخره به نزدیکی کلبه رسیدن، وقتی تهیونگ رو از دور دید، با نیش باز آهسته به چایون گفت:
+ نگاش کن، خوشگل و جذاب نیست؟
چایون با دیدن سر و وضع خاکی و شنی مرد متاهل و صورت معمولیش، تلخندی به حال دوست عاشقش زد:
× تو دیگه از عشق زیاد کور شدی!

جونگ‌کوک برای جلب کردن توجه تهیونگ، بلند فریاد زد:
+ هااو.
تهیونگ با قیافه‌ی سرد و پوکری نگاهش کرد و گفت:
- اوه سلام.
به مرد نزدیک‌تر شد و به چایون اشاره کرد:
+ تهیونگ، چایون. چایون ایشون تهیونگه.
چایون لبخند پک و پهنی به چهره‌ی بی‌حس و بی‌روح تهیونگ تحویل داد و گفت:
× از آشنایی باهاتون خوشبختم! راستش تعریفتون رو خیلی از جونگ‌کوک...
به چایون اخمی کرد و برای اینکه دختر سوتی نده، با دستپاچگی حرفش رو برید و روبه مرد گفت:
+ راستی چیزایی که خواسته بودی رو خریدم.
و مشمای خریدش رو که شامل دوتا نوشابه‌ی کوکاکولای بزرگ بود، با ذوق بالا نگه داشت.

مرد وسایل رو ازش گرفت و بدون یه تشکر خشک و خالی به سمت صندلی‌های چیده شده به دور آتیش رفت. جونگ‌کوک آهسته زیر گوش دختر گفت:
+ قسم می‌‌خورم یادش نمیاد، از صورتش معلومه.
× وای چقدر عجولی! یکم صبور باش کوک!

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now