#05

2.8K 361 65
                                    

هوسوک یک‌شنبه‌ها سرکار نمی‌رفت، واسه‌ی همین از صبح خیلی زود، برای مراقبت از جونگ‌کوک به بیمارستان اومده بود و از صبح باهمدیگه روی سه چیز بحث می‌کردن. فرار، سیگار، نمک! هرچقدر تلاش می‌کرد فایده‌ای نداشت؛ جیهوپ برای فرار از بیمارستان بهش کمکی نمی‌کرد و بهونه‌هاش در رابطه با این که سیگار از توتون ساخته شده و توتون نوعی گیاهه و سیگار کشیدن در واقع گیاه خواری محسوبه، روی هیونگ عزیزش تاثیری نداشت. ازونجایی که اعصاب کوک همیشه‌ی خدا به معده‌ش وصل بود و معده‌ش هم به خاطر سوپ‌های بی‌نمک بیمارستان خالی نگه داشته بود، کم کم داشت قاطی می‌کرد. یه ذره نمک مسلما کوک رو نمی‌کشت اما کی بود که درکش کنه؟ هیچ‌کس!
فقط یه عالمه دعوا و کشمکش سر توالت رفتن داشتن... چون هوپی اصرار داشت که برای یه شاش لازم نیست این همه دم و دستگاه رو از بدنش جدا کنن و دوباره بهش بچسبونن تا آقا توالتش رو بره، و می‌تونه خیلی راحت توی یه بطری بشاشه! اما غرور جونگ‌کوک اجازه‌ی همچین کار چندش‌آوری رو بهش نمی‌داد.
تقریبا بعد از ظهر شده بود و با اصرار زیاد جونگ‌کوک و پرستارها بالاخره هوپی دست از سر کچل رفیق مریضش برداشت و به خونه‌اش رفت تا یکم استراحت کنه. نزدیکای ساعت سه بعد از ظهر، بالاخره جونگ‌کوک از تختش بلند شد و دم و دستگاه‌ها رو از بدنش جدا کرد و بیرون اتاق رو دید زد. پسر توی فرار کردن بدون هیچ جلب توجهی استاد بود، اما به طرز عجیبی توی این بیمارستان ضد فرار گیر کرده بود! این طور که مشخصه بیمارستان‌های خصوصی سئول خیلی به مریض‌هاشون اهمیت می‌دادن که همچین امنیتی رو براشون فراهم کرده بودن. برای بار دوم تصمیم فرار گرفت اما این‌دفعه لباس شخصیش رو زیر لباس بیمارستان پوشید و از اتاقش بیرون رفت و با راحت‌ترین طعمه‌اش که یه پرستار زن جوون بود شروع کرد به لاس زدن.
_ اوه خانم یون، آدم وقتی شما رو می‌بینه، انگار یه گل سرخ تازه رو نگاه می‌کنه. این رژ قرمز روی لباتون... مثل یه دعوت شیرین و ممنوعه‌ست.
پرستار از خجالت سرخ شد:
_ وای ممنونم ازتون، آقای جئون! امروز سرحال بنظر میاید، خوش‌حال شدم که حالتون بهتر شده.
و یه لبخند پر از عشوه تحویل جونگ‌کوک داد.
_ دقیقا! امروز خیلی بهترم و می‌خواستم اگه ممکنه یه لطفی در حقم بکنید، لطفا به کسی نگید که داخل اتاقم نیستم.
_ جایی می‌خواید برید؟ اما خیلی خطرناکه... بدنتون هنوزم تو حالت بحرانی هستش و براتون بهتره که برگردید به تختتون و استراحت کنید.
_ اوه لطفا، فقط پنج دقیقه! می‌خوام یکم توی محوطه قدم بزنم و هوا بخورم.
پرستار با چهره‌ای نگران و مردد گفت:
_ اما با وضعیتی که دارید ممکنه خون ریزی کنید...
_ نگران نباشید حواسم به خودم هست، تازه‌اشم با وجود پرستار زیبایی مثل شما، آدم دوست داره یکم مریض‌تر باشه تا بیشتر بتونه از توجه‌هاتون بهره‌مند بشه.
و چشمک مکش مرگ منی تحویل زن داد و پرستار دیگه نتونست مقاومتی کنه.
_ باشه پس فقط پنج دقیقه.
جونگ کوک پوزخندی زد:
_ ممنونم. شب لطفتون رو جبران می‌کنم.
پیروزمندانه سمت آسانسور رفت و واردش شد. به بدن مریض اما جذابش از آینه‌ی قدی نگاه کرد:
"کوک تو چرا انقدر جذابی آخه پسر؟ کسی هست که نتونی مخش رو بزنی؟"
پرستار بدبخت احتمالا این ماه جریمه نقدی یا توی بدترین حالت اخراج می‌شد، اما فعلا کسی که توی اولویت قرار داشت، خودش بود نه یه غریبه‌، پس دکمه‌ی طبقه‌ی همکف رو زد و در آسانسور بسته شد. بدون تلف کردن یک ثانیه از وقت با ارزشش، لباس‌های بیمارستان رو از تنش درآورد و همون گوشه انداخت. خیلی زود به مقصدش رسید و وارد راهرو‌ی جلوی آسانسورها شد تا برای آخرین بار، وضعیت ریخت و قیافه‌اش رو از آینه قدی برانداز کنه. می‌خواست به سمت سالن بزرگ طبقه‌ی همکف و در خروجیِ بیمارستان قدم برداره که یک‌دفعه یه صدای ترسناک و بم و البته نیمه آشنایی از آسانسور کناریش متوقفش کرد:
_ جونگ‌کوک؟
سرش رو به سمت صاحب صدا برگردوند تا از هویتش باخبر بشه، اما با دیدن اون مرد، دهنش از تعجب باز موند. قیافه‌ی آشنایی که می‌دید رو به هیچ وجه نمی‌تونست هضم یا باور کنه! جونگ‌کوک این صورت زیبا رو بدون هیچ نقابی، فقط یک بار و توی یه عکس دید. و همون یه بار دیدن، واسه‌ی یادآوری دوباره‌ی همچین چهره‌ی بی‌نقصی کفایت می‌کرد. طرف وینسنت بود! این لعنتی‌ای که از تو آسانسور کناری با اخم و تعجب بهش نگاه می‌کرد همون مرد موبِلوندی بود که دیشب برای اولین بار عکسش رو داخل پرونده دید. وینسنت! اما این مرد از کجا اسم واقعیش رو می‌دونست؟ تا جایی که یادش میومد، دو روز پیش با اسم مستعار "جاستینوس" وارد کلاب شد.
قبل از اینکه وینسنت بتونه ریکشنی نشون بده و برای خِفت کردن پسر از آسانسور پیاده بشه، در‌ها‌ی آهنی به طور خودکار بسته شد و صدای فحش‌ها و عربده‌های خفه شده‌‌‌اش، به سختی به خارج از اتاقک فلزی و گوش‌های جونگ‌کوک رسید. کاملا جا خورده بود و استرس از سر تا نوک پاهاش مثل یه جریان الکتریکی عبور می‌کرد و قدرت حرکت رو ازش گرفته بود.
_ وات د فاک! اینجا چه خبره؟
اصلا انتظارش رو نداشت که توی بیمارستان و دقیقا الان، با این مردک روبه رو بشه! سریع مغزش رو به کار انداخت و عدد روی مانیتور آسانسور رو نگاه کرد. توی طبقه‌ی پنجم متوقف شد و دوباره داشت به سمت طبقه‌ی همکف برمی‌گشت. ازونجایی که تحت تاثیر عمل، بدنش درد می‌کرد و نمی‌تونست بدوعه، فکر خارج شدن از بیمارستان رو از سرش بیرون انداخت. چون مطمئن بود در عرض یک ثانیه، حتی قبل ازینکه بتونه از لابی طویل این بیمارستان رد بشه و از درش بیرون بره، گیر چنگال‌های این آدم میوفته.
از اون طرف آسانسور خودش با درهای باز و اتاقک خالی، پذیرای آغوش گرمش بود و صداش می‌کرد. حقیقتا چاره‌ی دیگه‌ای هم جز این نداشت پس خیلی سریع واردش شد و دکمه طبقه‌ی دوم، یعنی جایی که اتاقش قرار داشت رو زد و لباس‌های بیمارستانیش رو که روی زمین پرت کرده بود، دوباره پوشید. مغزش درگیر هزار تا سوال بود اما الان فقط باید روی فرار موفقیت آمیزش از وینستنت تمرکز می‌کرد. بعد از پیاده شدن، دکمه‌ی همه‌‌ی طبقه‌ها رو فشار داد تا حداقل برای چند دقیقه هم که شده، رد خودش رو گم کنه و به سمت اتاقش راه افتاد.
پرستار سیریش جلوی راهش سد شد:
_ اوه واقعا خوش قولید! دقیقا پنج دقیقه طول کشید.
کلافه زن رو کنار زد و بی‌اهمیت به اینکه پرستار صداش رو بشنوه یا نشنوه در جوابش گفت:
_ حق با شما بود خانوم یون. نباید از اتاقم بیرون می‌رفتم.
وارد اتاق شد و بعد از بستن در، روی تخت دراز کشید و زیر پتو رفت. سر و کله‌ی پرستار دیگه‌ای پیدا شد و تمام دستگاه‌ها رو به بدنش متصل و توی سرمش کمی مسکن تزریق کرد و از اتاق بیرون رفت. از استرس و هیجان، قلبش همچنان تند می‌زد اما الان که زیر پتوی گرم دراز کشیده بود، حس بهتری به نسبت قبل داشت. یکی از عادت‌های قدیمیش برای کم کردن نگرانی‌هاش، رفتن به محدوده‌ی امن زیر پتو بود! با اینکه روش بچگانه و احمقانه‌ای بنظر می‌رسید اما کارساز بود و همیشه‌ی خدا جواب می‌داد. یکم که گذشت گوشیش رو از جیبش درآورد و وارد اپلیکیشن نوت شد و چندین سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود به ترتیب نوشت.
" من که دیشب ماسک صورتی زده بودم، چطوری قیافه‌ام رو شناخته؟ "
" به فرض که اصلا منو شناخته باشه، از کجا اسم واقعیم رو می‌دونه؟ یعنی انقدر بیکاره که درموردم تحقیق کرده و فهمیده با اسم تقلبی کلابش رفتم؟ "
" شت... بدبخت شدم اون می‌خواست من درس عبرتی برای بقیه بشم، پس احتمالا اومده کار نیمه تمومش رو تموم کنه! اما چرا با تعجب نگاهم می‌کرد؟ انگاری اصلا انتظار نداشت اینجا پیدام کنه! "
در اتاقش صدا خورد و از ترس نیم متر به هوا پرید. با تردید "کیه" ای گفت و دکتر کیم وارد اتاقش شد و بدون اینکه در رو ببنده سمتش اومد. فقط همین رو کم داشت...
_ حال مریض فراری من چطوره؟
_ بهترم.
_ خوشحالم این رو می‌شنوم، نتایج آزمایش‌های امروزت عالی بوده، نیازی نیست دو هفته اینجا بمونی بعد از یک هفته استراحت مطلق، مرخصت می‌کنم.
_ خبر خوبیه ممنون.
بیرون اتاقش صدای همهمه‌ی پرستارها بلند شد و توجه‌اش رو جلب کرد.
_ دکتر کیم اون بیرون چه خبره؟
_ آه این سر و صدا رو میگی؟ روزهای یکشنبه مدیر به بیمارستان میاد و به کارها رسیدگی می‌کنه، احتمالا واسه‌ی همین همه هیجان‌زده شده‌ان.
_ آها.
_ خب دیگه بهتره استراحت کنی و...
یهو پرستار یون وارد اتاق شد و حرف دکتر رو قطع کرد:
_ آقای دکتر بدبخت شدیم جناب مدیر وینسنت خیلی عصبانین!
_ خانم یون دقیق توضیح بده ببینم چی شده؟
جونگ کوک وسط بحثشون پرید و پرسید:
_ اسم مدیر بیمارستان وینسنته؟
دکتر جوابش رو داد:
_ آره، در واقع جناب کیم تهیونگ بعد از اینکه برای تحصیلشون به آمریکا رفت اسمشون رو به وینسنت تغیر داد.
یون با استرس فاحشی آستین دکتر رو گرفت و به حرفش ادامه داد:
_ آقای دکتر کیم، شما تنها کسی هستید که بیمارستان بهش احتیاج داره! گویا جناب مدیر دنبال یه شخص به خصوصی می‌گردن. برای چک کردن ویدیوهای دوربین‌های مداربسته‌ی بیمارستان به اتاق امنیت رفتن و سر راهشون هر کامند، دکتر و پرستاری که حال و احوالشون رو پرسیده، کتک زدن و اخراجش کردن!
دکتر با عجله از اتاق خارج شد و پرستار هم پشت سرش رفت.
جونگ‌کوک بخاطر دریافت این حجم از اطلاعات پشم ریزون و این همه بدشانسی، دلش می‌خواست سر به بیابون بزاره! وینسنت مدیر یه بیمارستان خصوصیِ بزرگ بود؟ چرا اون تاکسیِ لعنتی بین این همه بیمارستان، دقیقا باید اینجا پیاده‌اش می‌کرد؟! و خود لعنتیش چرا دقیقا امروز، راس ساعت سه بعد از ظهر که سر و کله‌ی وینسنت اینجا پیداش می‌شد فکر فرار به کله‌اش می‌زد؟!
راه دیگه‌ای نداشت و دیگه زد به سر جونگ‌کوک. اصلا هرچی که می‌خواست بشه بشه. کافیه اون وینسنت دیوونه فیلم‌های دوربین‌ها رو چک کنه تا در عرض ده ثانیه سر و کله‌اش توی قاب در این اتاق ظاهر بشه. واسه‌ی همین تنها کاری که از دستش بر میومد رو انجام داد یعنی برای بار هزارم لباس‌های بیمارستان رو از تنش درآورد و با هودی قرمزی که پوشید، تصمیم به فرار از بیمارستان گرفت. خوبی ماجرا این بود که بر خلاف دفعات پیش که هزار تا پرستار فضول دور کوک جمع می‌شدن، این دفعه به خاطر غوغایی که توی بیمارستان راه افتاده بود، هیچ کس حتی متوجه بیرون رفتنش از اتاق هم نشد. آدم خرافاتی‌ای نبود ولی حقیقتا حس می‌کرد اون آسانسور لعنتی، نحس و ضدفراره! واسه همین ترجیح داد سمت پله‌های اضطراری بره اما با اولین قدمی که روی پله‌ی پایینی گذاشت، جیغش به هوا رفت و پهلوهاش تیر وحشتناکی کشید، طوری که ناخودآگاه توی چشم‌هاش اشک جمع شد. بخیه‌هاش عمیق و تازه بود و پایین رفتن از اون همه پله احمقانه‌ترین فکر و در عین حال تنها چاره‌اش بود.
پایین رفتن از یه طبقه که برای یه آدم معمولی شاید ده ثانیه بیشتر طول نکشه، از جونگ کوک پنج دقیقه وقت گرفت. یه بخش از هودی قرمزش به خاطر خونریزی‌ای که هرثانیه شدتش بیشتر می‌شد به جیگری تغییر رنگ داده بود، اما پسر بی‌اهمیت‌تر از قبل به مسیرش ادامه داد و چشم‌هاش رو روی قطره‌های خونی که پله‌های اضطراری رو نقاشی می‌کرد بست. بالاخره بعد از حدود ده دقیقه تلاش ازون زندون نفرین شده خارج شد و خیلی سریع یه تاکسی پیدا و به سمت خونه‌اش حرکت کرد. تلفنش رو از جیبش درآورد و به هوسوک پیام داد. "من دیگه تو بیمارستان نیستم، به هیچ وجه پاتو اونجا نزار هیونگ، داستانش طولانیه"
جونگ‌کوک ازین سه روز پر از استرس و بگایی یه درس مهم از زندگی یاد گرفت، اینکه کاملا حماقت کرد که از همون اول به حرف هوپی هیونگ گوش نداد و بدون خوندن پرونده‌ی وینسنت، سرش رو پایین انداخت و با رفتنش به رِددات کلاب، این همه بدبختی برای خودش درست کرد. چون اگه یکم چشم‌هاش رو بازتر می‌کرد و برای اون پرونده‌ی کوفتی وقت می‌ذاشت، می‌فهمید که به طور واضح توی بیوگرافی وینسنت نوشته شده که یه بیمارستان بزرگ از پنج سال پیش بهش واگذار کردن. بعد از عوض کردن بانداژ‌های بدنش، دو ساعت کامل برای مطالعه‌ی پرونده وقت گذاشت و با تشکر از مغز باهوشش کلش رو با یکبار خوندن حفظ کرد، با این حال هنوز هم یه عالمه سوال بی‌جواب توی ذهنش داشت که فقط با ریسک کردن روی مرگ و زندگیش و رفتن به اون کلاب می‌تونست جواب‌هاش رو پیدا کنه.
دو فرضیه وجود داشت. فرضیه‌ی شماره یک: وینسنت انقدر بیکاره که ردش رو به خاطر فاجعه‌ی سه شب پیش تا بیمارستان زده و به طور خلاصه محکوم به مرگه... فرضیه‌ی شماره دو: برخوردش با اون مردک روانی، جلوی آسانسور بیمارستان خودش کاملا اتفاقی بود... اما خطاب شدن با اسم اصلیش توسط اون آدم خیلی اتفاقی به نظر نمی‌رسید و در نتیجه احتمال شماره‌ی یک منطقی‌تره. مهم‌تر از همه، چرا اون مردک وقتی جونگ‌کوک رو دید طوری خشکش زد که حتی نتونست یقه‌ی پسر رو بگیره و طوری کارش رو یه سره کنه که جونگ‌کوک مستقیم به بخش سردخونه‌ی بیمارستان منتقل بشه؟
در کل زندگیش اونقدری مزخرف و ارزون بود که بخاطر فهمیدن جواب سوال‌هاش و برنده شدن توی بازی‌ای که شروع کرده، یکم ریسک به خرج بده! باید می‌فهمید چرا چشم‌های وینسنت یا شایدم بهتره بگیم تهیونگ، چشم‌هایی نبودن که قصد کشتنش رو داشته باشن. بیشتر شبیه چشم‌های متعجب و نگران یه مرد دلتنگ بود...
پسر کوبید توی سرش و زیرلب خطاب به خودش گفت:
_ احتمالا به جز دنده‌هام مغزمم ضربه دیده... این چه فکرهای احمقانه‌ایه که می‌کنم!؟
یک ساعت استراحت کرد و خوابید تا اثر مسکن‌ها و توهمات و سناریوهای عجیب مغزش از بین بره و حدود ساعت ده شب بود که حاضر شد و با وجود حال جسمیِ داغونش از خونه بیرون زد.
بعد از سه شب دردناک، باورش نمی‌شد که بازم جلوی اون رِددات کلاب لعنتی وایستاده باشه، اما این دفعه فرق داشت این بار می‌خواست با اسم اصلی خودش وارد کلاب بشه چون ادامه دادن به نقش لو رفته و بی‌فایده‌ای که آجوشی و اون پسر پولدار بهش داده بودن، احمقانه‌ترین فکر ممکن بود. چقدر هم که از همون اول از اسم عجیب و بی‌خود جاستینوس بدش میومد. کارت شناسایی اصلیش رو به بادیگاردها نشون داد و ازشون اجازه‌ی ورود گرفت.
تلفنش رو از جیبش درآورد تا گزارش کارش رو همونطور که یونگی ازش خواست، براش ارسال کنه:
"از سه شب پیش کارم رو شروع کردم و همه چیز تحت کنترله"
و این درحالی بود که دقیقا هیچ چیز تحت کنترلش نبود و زمانی این موضوع رو فهمید که بعد از ورودش به کلاب، بادیگاردها تا بخش وی‌آی‌پی نشین طبقه‌ی دوم اسکورتش کردن و چشم‌هاش توسط دریای عمیق و آبی و سرد وینسنت بلعیده شد:
_ منتظرت بودم جاستینوس یا بهتره بگیم جئون جونگ‌کوک؟

_______

ولنتاینتون اینشکلی 🚬💦یه ووتمون نشه؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ولنتاینتون اینشکلی 🚬💦
یه ووتمون نشه؟

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now