وینسنت با صدای قلب نوازی مثل عبور زوزهی باد از روی اقیانوس، لب زد:
- نه. اشتباه گفتی. اون رنگ مال قدیم بود. موهای من الان مشکیه جونگکوکم...+ مشکی؟
جونگکوک چندین بار با مشت، پشت پلکهاشو مالوند تا این دفعه با دقت بیشتری رنگ موهای مرد رو برانداز کنه اما با باز کردن چشمهاش، خودش رو جلوی برج نامسان و شلوغی جمعیت مردم اطرافش پیدا کرد. با حس باد سردی که مثل شلاق به صورت گیج و متعجبش سیلی میزد، حضورش توی این مکان غیرواقعی رنگ و بوی واقعیت گرفت. اوکی دیگه الان رسما نمیفهمید توی مغزش چخبر شده!× هی! جیکی منتظر چی هستی؟ عکسمون رو بگیر دیگه!
صدای شخصی که جیکی خطابش کرد در عین آشنا بودن حس غریبی داشت. این صدا متعلق به آجوشی عقدهای و هوسوک هیونگ قاتلش نبود... بلکه...
هاج و واج به سمت صاحب صدا چرخید و برای اولین بار بعد از این پنج سال، با چهرهی غربیِ جاستینوس مواجه شد. پسر سفید پوست و خوششانسی که وینسنت رو تمام و کمال تصاحب کرد و حالا مالکانه توی آغوشش، از ته دل میخندید.
جونگکوک به دوربین توی دستش خیره شد و پوزخند غمگینی به حال و روز خودش زد... حالا دیگه کاملا تفاوت بین گذشته و حال رو متوجه میشد و این صحنه از خاطرهاش و جاستینوس رو به یاد میآورد... تو این لحظه باید ازشون عکس میگرفت... از عشقش به همراه پسر آویزونی که با تمام وجود بهش حسادت میکرد و هر لحظه آرزوی بودن جای اون رو داشت. حسادت اشکهای تموم نشدنیای بود که تمام مدت از قلب جونگکوک میریخت و هیچ چشمی قابلیت دیدنش رو نداشت... حتی چشمهای اقیانوسی هاو.
آدم بدی بنظر میرسید اگه اعتراف میکرد از معشوقهی قدیمیه وینسنت در حد مرگ متنفره و آرزوی مردنش رو داره؟
خودش رو به دست خاطراتی سپرد که بعد از پنج سال گم شدن، دوباره توی دردناکترین مکان ممکن سر برآورده بود. دوربینش رو بالا گرفت و از طریق چشمی به صحنهی روبه روش خیره شد. تهیونگ با لبخند مستطیلی شکل و سینهی خالی از تتو، جاستین رو مثل شی ارزشمندی، با احتیاط به آغوش گرفته بود و این قلب جونگکوک رو وحشتناک میسوزوند. شایدم کونش رو... و شایدم هردوش؟ چون آتیش نفرتش به قدری توی کل بدنش شعله میکشید که دیگه نمیدونست دقیقا از کدوم جهت در حال سوختنه.
برای بار دوم این مکان لعنتی و این اتفاقات دردناک رو به واقعیترین شکل ممکن تجربه میکرد و با اینکه میدونست، پنج سال بعد، فقط خودش و هاو باقی میمونن و اثری از جاستین نیست، اما بازم مثل همون دفعهی اولی که این ماجراها رو از سر گذرونده بود، قلب و روحش مچاله میشد. مثل یه سریال غمگین که فرقی نداره چند بار تماشاش کنی، چون هربار به اندازهی همون دفعهی اولی که دیدیش ناراحت میشی و اشک میریزی.
YOU ARE READING
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction[Completed] [تمام شده] 𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 _____🖤_____ "رد دات" جایی...