#10

2.6K 354 42
                                    

بارونی که از دیشب شروع شد تا خود امروز ادامه پیدا کرد و دل طوفان‌زده‌ی وینسنت توی تمام این مدت درگیر خشمی بود که قبل از بسته شدن در آسانسور از توی چشم‌های جونگ‌کوک خوند. اون نگاه آشنا، خاطرات تلخ و فراموش شده‌ی گذشته‌اش رو واسش زنده می‌کرد. خاطراتی که حالا با یادآوریشون مرد رو بدجوری توی فکر فرو برده بود. بعد از باز کردن پنجمین پاکت سیگارش، یه شات دیگه از ویسکیِ تلخش رو نوشید و برای هزارمین بار ویدئوی ضبط شده‌ی جونگ‌کوک رو پخش کرد.
" آههه تِه... اوممم."
صدای آه و ناله‌های خرگوش توی تلویزیون، با صدای برخورد قطرات بارون به شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقش یه تلفیق جذاب با یه طنین خوش‌آهنگ و دلنشین ساخته بود. به پشتی مبل مشکی تکیه داد و با پوزخند ریزی، دود سیگارش رو بیرون فرستاد.
_ تو با تصور کسی که ازش متنفری نباید ارضا بشی، بانی...
" آهههه... لعنت... به... به... اون... اومم... عاهه... چش... چشم‌های فاکیت... عاهههه... تهیونگ عوضی..."
صدای دینگ نوتیف موبایلش، نگاهش رو از اسکرین تلویزیون دزدید.
" آههه... هوممم... کم... مونده..."
قفل صفحه‌اش رو باز کرد و وارد مسیج‌هاش شد.
«حواست به جیمین باشه. برامون دردسر میشه.»
" دا... داره... میاد... هاه-عاهح."
موبایلش رو به گوشه‌ای انداخت و بی‌توجه به چیزی که خونده بود، از تماشای ادامه‌ی فیلم مورد علاقه‌اش لذت برد.
" هاحه-عاحهههههههههح!"

***

از دیشب که جونگ‌کوک به اتاقش رفت، هیچ صدایی به جز صدای بارش بارون از سلول چهاردیواری کوچکش به بیرون درز نکرد و به گوش لی نرسید. جونگ‌کوک به حدی حال بد و افتضاحی داشت که حتی به قار و قور‌های پر سر و صدای شکمش هم، کوچک‌ترین اهمیت و توجهی نشون نداد و نه موقع صبحونه و نه تایم ناهار، در رو برای هیچ‌کس باز نکرد! چیزی که بهش نیاز داشت به هیچ وجه غذا نبود، فقط و فقط به نیکوتین و حس سبکی بعد از سیگار کشیدن، احتیاج داشت. چون این تنها چیزی بود که می‌تونست حال متشنجش رو آروم و عذاب وجدانش رو کمتر کنه. اما متاسفانه توی این کلاب خراب شده، حتی یه نخ سیگار هم به راحتی پیدا نمی‌شد! لی هم که دَمِش گرم، هر نیم ساعت یه بار طوری مثل دارکوب در اتاقش رو می‌کوبید که مشخص بود حالا حالاها قصد نداره، بیخیال سوراخ کردن مغزش بشه!
_ قربان، لطفا در رو باز کنید، از صبح هیچی نخوردید!
واقعا حس حرف زدن با کسی رو نداشت، مخصوصا لی. آخه اصلا با چه رویی می‌خواست تو چشم‌های اون بادیگارد بیچاره نگاه کنه، اون هم وقتی که رفتارها و تصمیم‌های بچگانه و عجولانه‌ی خودش، باعث قطع شدن انگشت‌های لی شده بود.
_ قربان، لطفا مجبورم نکنید از کلید یدک استفاده کنم و با بی‌ادبی وارد اتاقتون بشم!
این بادیگارد وظیفه شناس، با وجود صورت کبود و بدن کوفته‌اش، هنوز هم نگران شکم گرسنه و سلامتی جونگ‌کوک بود. خب این موضوع بدجوری شرمنده و ناراحتش می‌کرد! رفتارهای لی لعنتی باعث می‌شد از وجدان زخمیش خون بیشتری به بیرون بپاچه و شعله‌ی خشمش به وینسنت تا آسمون زبونه بکشه!
_ قربان، ازتون خواهش می‌کنم در رو باز کنید!
دیگه نمی‌تونست بیشتر از این برای لی دردسر درست کنه. پس بالاخره بعد از هجده ساعت قرنطینه، با بی‌میلی به باسنش حرکت داد و دو تا قفل در و زنجیر پشتش رو توی آهسته‌ترین حالت ممکن با دست‌های کرخت و بی‌جونش باز کرد.
_ قربان، حالتون خوبه؟
سرش رو انداخت پایین، چون حتی یه نگاه کوچیک به لی، کافی بود تا تلنگری بشه و دست‌هاش به خون اون وینسنت وحشی آلوده بشه! با صدایی که به زور شنیده می‌شد، گفت:
_ خوبم عوضی، نگران خودت باش!
سمت تخت رفت و پتو رو روی سرش کشید تا طبق عادتش استرس و نگرانی‌هاش رو از خودش دور کنه. هرچند که تو این وضعیت، خوب می‌دونست این حرکت هیچ فایده‌ای نداره.
_ قربان شامتون رو واستون آوردم، از دیشب هیچی نخوردید!
اما تنها جوابی که بادیگارد نگرانش شنید، صدای نفس‌های ضعیف جونگ‌کوک، از زیر پتو و صدای زوزه‌ی باد، بیرون از پنجره‌ی اتاق بود.
_ ناراحتیتون رو درک می‌کنم، اما هیچ کدوم از این اتفاقات، تقصیر شما نیست! جناب وینسنت...
با شنیدن اسم اون عوضی، از کوره در رفت و پتو رو وحشیانه از روی خودش کنار زد. داد و فریادهاش قاطی صدای سهمگین رعد و برقی شد که آسمون شب رو برای چندین ثانیه روشن نگه داشت.
_ اسم اون کثافت رو جلوی من نیار! چطور می‌تونی با وجود تمام کارهایی که در حقت کرد، هنوز هم ازش طرفداری کنی؟ نکنه چُسخل مُسخلی چیزی هستی، لِی؟
_ چون شما تازه‌ واردید و مسئولیتتون به طور کامل بر عهده‌ی منه. اگه اشتباه یا خطایی ازتون سر بزنه، مقصرش منم. پس تنبیه و مجازاتی که جناب وینسنت بهم دادن حقم بود و حتی ازشون ممنونم که بهم رحم کردن و یه تنبیه سبک برام در نظر گرفتن!
با چشم‌های قرمز از عصبانیت به صورت کبود لی نگاه کرد و هیسی از حرص کشید.
_ سبک؟! وات د فاک، سبک؟ لیِ خر، خودت رو تو آینه نگاه کردی؟ اصلا تعریف تو از سبک دقیقا چیه؟
از حرص خندید و ادامه داد:
_ تو اصلا چرا همچین جایی کار می‌کنی؟ نکنه اون عوضی کُزمغز تو رو به زور و با تهدید اینجا نگه داشته؟ به چی تهدیدت می‌کنه، ها؟
_ کسی من رو به زور یا با تهدید، اینجا نگه نداشته قربان. لطفا قضاوت نکنید، شما هیچی از جناب وینسنت و روش‌هاش نمی‌دونید.
_ نمی‌خوام هم بدونم! روش‌هاش و مرغ چپم!
و دوباره پتو رو روی سرش کشید. اما لی بدون اهمیت دادن به بی‌توجهی‌های جونگ‌کوک، شروع کرد به توضیح دادن:
_ هرکس به یه دلیل یا هدف موجهی به اینجا میاد و به خاطر همون هدفش حاضره همه چیز رو تحمل کنه و هر عذابی رو به جون بخره.
جونگ‌کوک با دقت به تک‌تک حرف‌هاش گوش می‌داد.
_ هدف خود شما از اومدن به این کلاب چی‌ بود؟ درسته که با تهدید قرارداد رو امضا کردید، ولی با اراده‌ی خودتون وارد این منجلاب شدید. با چیزهایی هم که ازتون دیدم، مطمئنم آدمی با شخصیت و اخلاق شما، حتی با تهدید هم جایی که نخواد، نمی‌مونه! حتی یه دقیقه!
انگار بادیگاردش عاقل‌تر از چیزی بود که به نظر میومد. متأسفانه تمام حرف‌هاش حقیقت داشت، ولی قطعاً نمی‌تونست صاف و پوست‌کنده بگه که با هدف اغفال کردن "وینسنت روانی" قدم به این کلاب ترسناک گذاشته! حالا که فکرش رو می‌کرد، اصلاً اون مار موذی قلبی هم داشت که بشه گیرش انداخت؟ مسلماً نه!
_ حتما تا الان متوجه تفاوت اینجا با دنیای بیرون شدید. وقتی از در کلاب رد بشید و قرارداد رو امضا کنید، دیگه مجبورید با همه‌ی قوانین و شرایط اینجا کنار بیاید، اگه می‌خواید زنده بمونید و به زندگی ادامه بدید!
حدود چند دقیقه‌ی کوتاه، هر دو تو سکوت، غرق افکارشون بودن که یهو صدای زوزه‌ی باد، توی درزهای نداشته‌ی پنجره پیچید و جونگ‌کوک رو به خودش آورد. با تردید پتو رو پایین کشید و چیزی رو که از دیشب ذهنش رو مشغول کرده بود، ناخواسته به زبون آورد.
_ تو تنها قربانی کارهای من نیستی لی. اولین روزی که پام رو اینجا گذاشتم، اون روانی معشوقه‌اش رو فقط به خاطر اینکه بهش دست زدم، کشت. یه نفر به خاطر من مرد، می‌فهمی این یعنی چی؟
دست‌های زخمی بادیگاردش رو از نظر گذروند و لی هم که متوجه ناراحتی جونگ‌کوک شده بود خیلی سریع دستش رو پشت کمرش مخفی کرد و با لحن گرمی جواب داد:
_ باز هم می‌گم، تقصیر خودم بود که این اتفاق افتاد! و در مورد اون رقاص... اون پسر هم به خاطر کاری که خودش کرد، مجازات شد نه بخاطر شما!
_ چشم‌های خیسش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه، آخرین حرف‌هاش هنوز تو گوشمه. بهم گفت ممنونم و معذرت می‌خوام. جوری از من تشکر کرد که انگار نه انگار، این من بودم که به کشتن دادمش!
با شدت گرفتن بارون، قطره‌هاش مثل گلوله‌های فلزی به شیشه‌های ضدگلوله‌ی اتاق برخورد می‌کردن و اون‌ها رو به لرزه درمی‌آوردن.
_ قربان، لطفا خودتون رو مقصر ندونید. اون پسر از زندگیش سیر شده بود و قبل از این اتفاقات یه خودکشی ناموفق داشت.
ابروی جونگ‌کوک از تعجب بالا رفت.
_ منظورت چیه؟
_ اون رقصنده قصد مُردن داشت، می‌خواست از عشقش محافظت کنه ولی تو همچین کار ساده‌ای هم شکست خورد.
لی که از حالت صورت جونگ‌کوک، متوجه شد که هیچ‌کدوم از حرف‌هاش رو نفهمیده، توضیح بیشتری داد.
_ کسی اون شب اون هرزه رو نکشت. اون پسر فردای همون روز به خاطر لو رفتن خیانتش به جناب وینسنت، جونش رو از دست داد.
_ چه خیانتی، لی؟
_ اون پسر، حدود چند ماه به عنوان مشتری به اینجا میومد و نوشیدنی می‌خورد، هیچ‌کس خبر نداشت که عاشق یکی از بادیگاردهای اینجا شده. بعدش قرارداد امضا کرد تا به اون بادیگارد نزد‌یک‌تر بشه و به عنوان رقاص استخدام شد. چهره‌ی خاص و زیباش، چشم جناب وینسنت رو گرفت و کاملا اتفاقی تبدیل به معشوقه‌ی ایشون شد. احتمالا فشار زیادی روی اون هرزه بود چون نمی‌تونست خوابیدن با مردی که دوسش نداره رو تحمل کنه، پس سعی کرد از کلاب فرار کنه.
_ فاعک... بعدش چی‌شد؟
_ جناب وینسنت به خیانتش شک کرد و دستور داد که تمام ویدئوهای دوربین‌های مداربسته رو چک کنن تا اگه رفتار مشکوکی ازش دیدن بهشون اطلاع بدن. اون پسر هم از این که لو بره ترسید. می‌دونست اگه زودتر بمیره، هم مرگ راحت‌تری خواهد داشت هم کسی از هویت عشقش یعنی اون بادیگارد، مطلع نمیشه پس با نزدیک شدن به شما اولین قدمش برای مرگ رو برداشت.
_ خب؟
_ همونطور که می‌دونید توی قرارداد نوشته شده که برقراری رابطه‌ی احساسی یا جنسی بین کارکن‌های کلاب ممنوعه. در نهایت یه ویدئو از سکس جفتشون پیدا شد و جناب وینسنت با چشم‌های خودشون خیانت اون هرزه رو دیدن و روز بعدش هردوشون رو...
جونگ‌کوک که تحمل شنیدن ادامه‌ی حرف لی رو نداشت با عصبانیت گفت:
_ بسه! نمی‌خوام بدونم بعدش چی‌ میشه!
لی با اشاره به اون هرزه به جونگ‌کوک گفت:
_ وقتی می‌دونست آخرش به همچین جایی ختم می‌شه، نباید با پای خودش وارد تابوتی می‌شد که با آغوش باز منتظرش بود. اون هرزه سرنوشتش رو قبول کرده بود، قربان. جناب وینسنت شاید هر اشتباهی رو ببخشه، ولی خیانت رو هیچ‌وقت!
_ چون تا حالا عاشق نشده.
_ عشقی که ازش حرف می‌زنید، خیانت رو توجیه نمی‌کنه. در واقع، هیچ‌چیزی توی این دنیا نمی‌تونه خیانت رو توجیه کنه! پس شما هم انقدر مطمئن از چیزی که ازش خبر ندارید، صحبت نکنید، قربان.
_ اون معشوقه فقط براش حکم اسباب بازی جنسی رو داشت، لی! خیلی راحت می‌تونست آزادش کنه تا پسره‌ی بدبخت بره پیِ عشق و زندگیش! خیانت زمانی واقعا خیانت محسوب میشه که یه رابطه‌ی احساسی‌ دوطرفه‌ای بین دو تا آدم شکل بگیره! دو. تا. آدم! نه اون حیوون عوضی که تنها رابطه‌اش با اون پسر، شب‌ها و توی تخت بوده!
_ درسته ولی...
جونگ‌کوک با حرص دندون‌هاش رو بهمدیگه فشار داد و نذاشت لی جمله‌اش رو تموم کنه.
_ ولی و اما نداره لی، بیخودی از یه قاتل بی‌وجدان دفاع نکن. وینسنت هیچ بویی از عشق نبرده، می‌دونی چرا؟
از حرص خندید و دستش رو محکم روی پاهاش کوبید و ادامه داد:
_ چون اصلا آدم دوست داشتنی‌ای نیست که کسی بخواد دوسش داشته باشه و بهش عشق بورزه! اصلا کدوم احمقی عاشق این روانی میشه؟
لی سرسخت‌تر از قبل شروع کرد به دفاع کردن از وینسنت.
_ اما چند سال پیش یه نفر بود که با تمام وجودش ایشون رو دوست داشت و عشق بینشون دوطرفه بود!
بعد از حرفی که زد، طوری که انگار چیز ممنوعه‌ای رو به زبون آورده باشه، لب‌هاش رو گاز گرفت.
جونگ‌کوک که ازین حرف لی بیشتر خنده‌اش گرفته بود و حتی به ذهنشم نمی‌رسید که یه نفر چقدر باید عقلش رو تو باسنش فرو کرده باشه که بخواد عاشق همچین بیمار روانی‌ای بشه با لحن مسخره‌ای پرسید:
_ خب؟ اون آدم الان کجاست؟ اسمش چیه؟ چرا نمیاد همه‌ی ماها رو از دست این روانی نجات بده؟
لی بی‌توجه به سوالی که شنیده بود، بلند شد و ظرف شام جونگ‌کوک رو جلوش گذاشت.
_ لطفا غذاتون رو بخورید، سرد میشه.
بادیگارد از اتاق بیرون رفت و جونگ‌کوک فضول و کنجکاو رو با سیل سوال‌های جدیدی که مثل ابر توی ذهنش شکل می‌گرفتن، تنها گذاشت. این ماجرا بیش از حد مشکوک به نظر می‌رسید. ممکنه اون آدم عاشق‌پیشه‌ای که لی ناخواسته حرفش رو پیش کشید، کلید باز کردن خیلی از درهای بسته‌ی اینجا باشه؟ هرچند که واقعاً به کسی ربطی نداشت و بهتر بود توی مسائل شخصی دیگران دخالت نکنه، اما خب جونگ‌کوک که هرکسی نبود، معشوقه‌ی وینسنت بود! چطوری؟ لعنتی مگه یادت رفته، این پسر ماسک مشکی داشت و حالا اون کرم کنجکاوی تو وجودش می‌خارید برای کشف رازهای مار موذی. شاید برای فهمیدن اسرار مخفی این کلاب، بهترین جا برای شروع، همین طبقه‌ی ضد فرار باشه؟ مخصوصاً اون اتاق‌های به ظاهر خالی و درهای بسته‌شون!

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now