باغرور روی مبل تکیِ کنار وینسنت نشست و با اینکه قلبش از ترس و استرس در حال کنده شدن بود اما اصلا به روی خودش نیاورد و با جدیت ساختگی، به چشمهای سرد و پوزخند وحشی مرد مقابلش خیره شد.
- وقتی با اون حالت از بیمارستانم فرار کردی، فکر نمیکردم با پای خودت دوباره بیای اینجا!
یاد امروز بعدازظهر و وضعیت داغونش افتاد، پس این مردک، ویدیوی دوربینهای مداربسته رو چک کرد و متوجه نحوهی فرارش هم شد، چه پیگیر و سیریش! صادقانه جواب داد:
_ حس کردم اگر نیام به یه روش دیگهای پیدام میکنی...
_ باهوشی.
سوالی که کل روز ذهنش رو درگیر کرده بود، پرسید:
_ اسم واقعیم رو از کجا میدونی؟
انگار که اصلا چیزی نشنیده باشه، ادامهی حرفش رو زد:
_ یکی از رقصندههام و البته معشوقهام رو از دست دادم. کل راه پلههای بیمارستانم رو خون برداشت و یه طبقه پرسنل بیکفایت به لطفت اخراج شد، در عرض سه روز همهی مکانهام رو به هم ریختی... با دل و جرعتی یا یه احمقِ دیوونه؟
_ من... قصدش رو نداشتم...
بیاهمیت به حرف پسر، پوشهی روی میز رو برداشت و کاغذی ازش بیرون کشید و مقابل جونگکوک قرار داد. عنوان اون برگه به خاطر فونت درشتش کاملا از دور مشخص بود.
"فرم استخدام استریپدنسر رِد دات کلاب"
_ این ماله توعه، امضاش میکنی و از همین امشب کارت رو به عنوان یکی از رقاصهای من شروع میکنی.
از عصبانیت دندونهاش رو روی هم کشید و کاغذ روی میز رو برداشت و بدون لحظهای درنگ جلوی چشمهای اقیانوسیِ مرد پاره کرد.
_ ترجیح میدم همینجا بمیرم تا اینکه این کار رو انجام بدم!
وینسنت قهقهای زد و با دست به یکی از بادیگاردهاش اشاره کرد. تبلتی آوردن و مقابل پسر قرارش دادن. ظاهر خونهی توی اسکرین براش آشنا بود و بعد از چند لحظهی کوتاه، تازه لوکیشن دقیق محلش رو فهمید! اون عوضی دوتا آدم گردن کلفت اسلحه به دست کنار خونهی هوسوک هیونگش گذاشته بود. برای اولین بار تو عمرش از یه چیزی ترسید، از ازدست دادن تنها آدم مهم زندگیش که همیشه کنارش بود و توی تمام لحظات سخت، سرپا نگهش میداشت. با انزجار و نفرت به وینسنتی که همچنان پوزخند کثیفی رو لب داشت خیره شد:
_ برای چی اینکار رو میکنی؟
_ سادهس. واسهی اینکه قرارداد رو امضا کنی.
_ آخه چرا من رو برای این کار میخوای؟ خیلی بهتر از من اون بیرون واست ریخته!
تکیهاش رو به مبل چرمی داد و خیلی ریلکس پا روی پا انداخت.
_ تو اسمش رو بزار جبران خسارت کارهایی که کردی.
عصبی نفس عمیقی کشید و برای اینکه قوی بنظر برسه، با صدایی که آرامش ساختگی درش موج میزد گفت:
_ خسارتت هرچقدر که باشه میدم.
دستش رو روی چونهاش قرار داد و برای چند ثانیهی کوتاه، ظاهری فکر کرد.
_ نکنه فکر کردی واقعا به خاطر چهارتا خرابکاریت میخوام ازت خسارت بگیرم؟
لعنتی انگار هوس بازی به سر این مردک زده!
_ پس... چرا...
_ واقعا دوست داری بدونی؟
سرش رو به نشونه مثبت بالا و پایین کرد.
_ برام خیلی سرگرم کنندهای خرگوش کوچولو!
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و از حرص خندید:
_ و اگه پیشنهادت رو قبول نکنم؟
_ فکر نکنم نیازی به توضیح باشه که چه اتفاقی واسهی دوست جونیت میوفته...
براش یه قلم و یک کپیِ جدید دیگه از همون قرارداد رو آوردن و مقابلش گذاشتن. وینسنت با ابرو به کاغذها اشاره کرد و ریلکس گفت:
_ اگه پارهش کنی، بهای کارت رو به صورت زنده، توی تبلت میبینی!
اول به محتوای قرار داد و بعد به اسکرین تبلت که همچنان خونهی هوسوک رو نشونه گرفته بود نگاه کرد و با استرس لبش رو گزید. یعنی چارهی دیگهای هم به جز امضا کردن این قرارداد کوفتی داشت؟ حتی به خودش زحمت خوندن متن کاغذهارو نداد، چون در هرصورت بخاطر حفظ جون دوستش مجبور به امضای هرچیزی بود و اینکه موضوع و محتوای داخل کاغذها چی باشن هیچ تاثیری توی تصمیمگیری و موقعیتش نداشت. با اخم، خودکار رو برداشت و با دستی که برخلاف ظاهر محکم و گول زنندهاش با تموم قدرت میلرزید و ترسش رو فریاد میزد، پایین برگه رو با چند خط زیبا و درهم امضا کرد. جونگکوک ازین لحظه به بعد، با یه ماشین بدون ترمز، توی جادهی سرپایینی و بدون برگشتی افتاد، که تقدیر به سرش آورد. اینکه این جاده کِی تموم میشه و آخرش به کجا ختم میشه و آیا اصلا با موفقیت به هدفی که اون رو تا اینجا کشوند میرسونه یا نه، رو هیچکس نمیدونست. شاید توی این راه به جواب خیلی از سؤالهاش میرسید و یا جوابهایی رو پیدا میکرد که تا اون لحظه حتی براش سوال نبود و هیچ علاقهای هم به دونستنش نداشت! کاغذ رو از روی میز به سمت وینسنت سر داد و با صدای بیجونی گفت:
_ کاری به دوستم نداشته باش و اون رو قاطی این ماجرا نکن.
_ تا وقتی لازم نباشه کسی رو وسط نمیکشم.
وینسنت کاغذ امضا شده توسط جونگکوک رو با لبخند پلیدی تحویل دستیارش داد و بدون هیچ حرف دیگهای پسر رو با شغل و بادیگارد جدیدش تنها گذاشت و رفت.
بادیگاردی که خودش رو لِی معرفی کرده بود، پسر رو به طبقه ششم برد که جونگکوک حدس میزد آخرین طبقهی این ساختمون باشه، چون شمارهای بالاتر از عدد شش روی صفحه کلید آسانسور ندید. وارد اتاقی شدن که ازین به بعد باید توش زندگی میکرد و بعد از تحویل گرفتن کلید اتاق جدید و کپی قراردادش در رو بست و تنها شد. در عرض این یه هفته، چندتا کاغذ و دوتا امضا چه تاثیر عمیقی توی زندگیش گذاشته بود. اتاق نسبتا خوب و بزرگی بود و ویوی پنجرهاش توی شب، یه منظرهی فوقالعاده از شهر رو به نمایش میذاشت. روی تخت نشست و با عصبانیت سرش رو بین دستهاش گرفت تا یه کم فکر کنه. حتی فکرشم نمیکرد که بخواد وارد همچین بازی خطرناکی بشه، اما آبیه که ریخته شده بود و نمیشد جمعش کرد. حالا باید به این شرایط و خلاص شدن از دست وینسنت و این وضعیت لعنتی فکر میکرد. از یه طرف، الان بیشتر از هر زمان دیگهای به وینسنت نزدیک شده بود... و میتونست از این موقعیت به نفع خودش و برای رفتن روی قلب و مغز اون مار موذی استفاده کنه.
ساعت دوازده شب رو نشون میداد و یک ساعت تا شروع کارش مونده بود. از تجربه قبلیش هیچ درسی نگرفت و بدون خوندن حتی یه بند از قرارداد، اون رو یه گوشهای پرت کرد و به سمت کمد کوچیک اتاقش رفت. باید بالاتنه رو بیرون مینداخت یا روی پایین تنه مانور میداد؟ یا شاید هردوش؟ کلافه پوفی کشید و تصمیم گرفت توی شب اول کاریش زیاد جلب توجه نکنه و همون گزینهی اول رو انتخاب کرد. بعد از نیم ساعت بالاخره حاضر شد و با ترحم به تصویر خودش از توی آینه نگاه کرد و دستش رو روی زخمهای جدید و تتوهای روی سینهاش کشید و پوزخند تلخی زد:
"ایندفعه فرق داره کوک! تو هرزگی رو انتخاب نکردی، به خاطر هدفهات مجبوری!"
تل و ماسک سفید خرگوشی رو با حرص از روی میز برداشت. از اونجایی که اون عوضی خرگوش صداش میزد، پس صد در صد از عمد همچین شکلی رو براش انتخاب کرده بود! از طرفی ماسکش به رنگ سفید بود... جونگکوک خوب میدونست که ماسک سفید توی این کلاب چه معنیای داره و کسی که این ماسک رو میزنه، به جز رقص، مجبور به انجام چه کارهای دیگهای میشه. واسهی همین، موقع گرفتن دستگیرهی اتاق یه لحظه تردید کرد و بعدش با یه نفس عمیق در رو باز کرد و با قیافهی بادیگاردش روبهرو شد.
_ کل این مدت، پشتِ در بودی؟
_ بله قربان! من بادیگارد تمام وقت شما هستم.
_ تمام وقت و کلیه راستم. احتمالا اینجا گذاشتنت تا فرار نکنم، درسته زندانبان؟
_ این چه حرفیه قربان؟ جناب وینسنت برای اطمینان از سلامتیِ همهی رقصندههاشون، یه مراقب کنارشون میذاره.
_ هومم... که اینطور... فهمیدم... آخ که چه مرد مهربونیه این وینسنتتون.
از لحن تلخش، طعنهای که زد کاملا مشخص بود.
_ اگه حاضر شدید، از این طرف قربان.
بادیگارد به سمت آسانسور اشاره کرد و هردو با هم به راه افتادن.
_ میشه انقدر قربان قربان نکنی و باهام راحت حرف بزنی؟
_ اما...
_ اما و اگر نداره. اسمت چیه؟
جونگکوک نگاهی به بِدج وصل شدهی روی کت بادیگارد انداخت و اسمش رو بلند خوند.
_ لِی، درسته؟
_ بله.
_ منم جونگکوکم، امیدوارم توی این مدت با همدیگه کنار بیایم.
_ ممنونم قربان... جونگکوک!
YOU ARE READING
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 _____🖤_____ "رد دات" جایی که عشق و خطر به هم میرس...