#33

3K 331 249
                                    

بیشتر بچه‌ها وقتی توی بازی‌هاشون عصبانی می‌شن یا سر یه عروسک یا شکلات با دوستشون دعوا می‌کنن، بلافاصله میرن پیش مادر یا پدرشون، چون می‌دونن اونجا همیشه یه آغوش گرم و حمایتگر منتظرشونه، جایی که حس امنیت و آرامش رو دوباره پیدا می‌کنن. ولی توی کلاب رِددات، بین آدم‌هایی که اونجا کار می‌کردن، کسی نمی‌دونست خانواده یعنی چی، به‌جز دو نفر: تهیونگ و هوسوک. این دو برادر با وجود داشتن یه پدر مشترک، حس‌های کاملاً متفاوتی بهش داشتن. تهیونگ نسبت به اون مرد قوی، هیچ حسی نداشت، ولی هوسوک از ته دل ازش متنفر بود. از اون طرف، تهیونگ عاشق مادرش، کارلا، بود و با مرگش، انگار نصف وجودش رو خاک کرد. ولی هوسوک... اون چه حسی به مادرش داشت؟ آیا بعد از خیانت مادرش اصلاً تلاشی کرد تا دلیل کارش رو بفهمه و با احترام دفنش کنه؟ یا شاید رازهای تاریک‌تری داشت که بهتر بود هیچ‌کس ازش باخبر نشه و هیچ‌وقت کسی در موردش کنجکاوی نکنه. کنجکاوی "چاقوی تیزیه" که اگه با بی‌احتیاطی، باهاش بازی کنی، به جای بریدن سیب، دست خودت رو می‌بُری و متاسفانه جیمینی که همیشه سیب آماده و پوست‌کنده رو جلوش می‌ذاشتن، اصلا کارش با چاقو خوب نبود و هیچ‌وقت نباید جذب اون جسم براق و زیبا و بُرنده می‌شد.

+ میگما هوسوکا، تو تا حالا توی اون مسابقات موتورسواری شرکت کردی؟
هوسوک روزنامه رو بست و به جیمینی که کنارش روی کاناپه نشسته بود و مانگای Bakuon!! رو می‌خوند نگاه کرد.
- نه.
+ چرا؟ تو که خوب می‌رونی.
هوسوک شونه‌ای بالا انداخت و یکم فکر کرد.
- درسته از موتورسواری لذت می‌برم ولی هیچ وقت مسابقه دادن جزو رویاهام نبوده، واسه‌‌ی همین تاحالا بهش فکر نکردم.
پسر لب‌های قلوه‌ایش رو قنچه‌ کرد و با شیطنت خاصی بهش گفت:
+ که اینطور، پس یکم از رویاهات بگو تا بدونم چه چیزهایی رو دوس داری و چه چیزهایی رو نه، بیگ دویل.
موهای کوتاهش رو نمایشی پشت گوشش انداخت و دستش رو کنار لاله‌ی گوشش برد و اون‌هارو به جلو و سمت هوسوک خم کرد:
+ گوش‌هام خدمت شما!
هوسوک خندید و روبه قیافه‌ی بامزه‌ی جیمین گفت:
- رویام...

دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و کمی فکر کرد. واقعا رویا و آرزوش چی بود؟ توی این دنیایی که شکمش رو با گرفتن جون انسان‌ها سیر می‌کرد و با پول و قدرتی که داشت به هرچیزی که می‌خواست، دسترسی پیدا می‌کرد، چی کم داشت؟
- تا حالا با کسی در موردش حرف نزدم پس قول بده مسخره‌ام نکنی جیمینا!
جیمین مشتاقانه سر تکون داد:
+ قوللل میدم!
مرد لبش رو تر کرد و با يادآوری بزرگ‌ترین کمبود زندگیش، با حسرت لب زد:
- رویام اینه که یه خانواده‌ی مهربون و صمیمی داشته باشم.

لبخند فرشته گونه‌ی جیمین محو شد و با غصه به چهره‌ی به نظر شاداب مرد که رگه‌هایی از شکنندگی داخلش موج می‌زد، نگاه کرد. جمله‌ای که شنید دلش رو آب کرد و با تمام وجودش احساسات مرد روبه‌روش رو درک می‌کرد و می‌فهمیدش، چون خودش هم یه همچین آرزویی داشت. یعنی یه خانواده‌ی گرم و صمیمی چه شکلیه؟ آدم‌های اون خونه چطوری باهمدیگه رفتار می‌کنن و اگه از هم ناراحت بشن چطوری از دل همدیگه در میارن؟
+ آم... اگه فضولی نیست و مشکلی با گفتنش نداری، دوست دارم بیشتر بشنوم. مادر یا پدرت چطور آدم‌هایین؟ تو هم مثل من تک فرزندی؟

Livid Heart🖤🚬 | VkookOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz