#34

1.2K 189 254
                                    

"فراموشی". کلمه‌ی کوچیکیه ولی تاثیرش توی زندگیه انسان‌ها بزرگه. بعضی‌ها کل پول و سرمایه‌اشون رو خرج می‌کنند، تا بتونن خاطرات از دست رفته‌شون رو برگردونن یا جلوی زوال عقلشون رو بگیرن. از اون طرف، بعضی دیگه حاضرن هرچی دارن بدن که فقط واسه‌ی چند لحظه هم که شده، همه چیز رو از یاد ببرن. متاسفانه تعداد این دسته از افراد کم نیست، واسه‌ی همینه که رد دات کلاب همیشه پر از آدمه. کسایی که تا خرخره مست می‌کنن و دیگه حتی چهره‌ی اون هرزه‌هایی که باهاشون به یه تخت میرن رو هم یادشون نمی‌مونه. الکل همیشه سریع‌ترین راه، برای فرار از فکر و خیال و فراموش کردنه. اما بعضی وقتا تو مستی چیزهایی پیش میاد، که آرزو می‌کنی که کاش هیچ وقت اون یه جرعه‌ی آخر رو نخورده بودی، که بتونی همه چی رو به یاد بیاری. اون لحظه... آخرین لمس عاشقانه... لب‌هایی که حرف زیبایی رو به زبون آورد... همه‌شون مثل بوی خنک دریا محو شد و چیزی جز یه مشت خاطره برای شن‌های شلخته‌‌ای که تنشون رو در آغوش گرفته بود، باقی نزاشت.

صدای جیر جیر پایه‌های تختِ اتاق بالایی، سر جونگ‌کوک رو به درد آورده بود. از پله‌ها بالا رفت و چندین تقه به در اتاق کوبید و منتظر اجازه‌ی ورود موند، اما کسی چیزی نگفت. پس در رو باز کرد و می‌خواست بخاطر سر و صداهای تهیونگ اعتراض کنه که یهو با دیدن صحنه‌ی مقابلش خشکش زد و حرف توی گلوش گیر کرد.
تهیونگ در حالی که عرق از تنش می‌چکید و ناله‌ی پسر سفید پوست غربی رو با هر ضربه‌اش در می‌آورد، به چشم‌های جونگ‌کوک که توی چارچوب در ایستاده بود، خیره شد و با صدای بمی که انگار از غم می‌لرزید، عربده کشید:
"عاشقتم جونگ‌کوک!"

جونگ‌کوک با نفس‌های نامنظم و سینه‌ای که تند تند بالا و پایین می‌شد، چشم‌هاش رو باز کرد و با شوک روی تخت نشست. این چه فاکی بود که خواب دید؟ چرا به جای ممه‌های لرزون و ژله‌ای، سر و کله‌ی مار موزی توی خواب‌هاش پیدا شده؟ لعنتی حتی اونجا هم دست از لاشی بازی و کون همسر مرده‌اش برنمی‌داشت!

گلوش خشک شده بود و سرش به خاطر ضربه‌ی قنداق اسلحه‌ی لی به شقیقه‌اش بدجوری درد می‌کرد. لعنت به اون بادیگارد جاسوس، در اولین فرصت انقدر با مشت توی سرش می‌کوبه که دیگه فکر بیهوش کردن کسی به سرش نزنه. نگاهی به اتاق انداخت و دهنش از حرص کج شد.
+ شوخی می‌کنی!
دستش رو بی‌حوصله روی صورتش کشید و معترضانه غرید:
+ فاعک... چرا دوباره نیش خوردم و برگشتم سر خونه‌ی اولم!؟

اتاقش، توی طبقه‌ی ششمِ رددات کلاب، دست نخورده و دقیقا همونجوری بود که آخرین بار ترکش کرد. آسمون روشن و آفتاب نارنجی رنگ و گرم صبحگاهی‌ای که از پنجره‌ به داخل اتاق می‌تابید، خبر از نزدیک بودن بهار رو می‌داد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت که عقربه‌ی کوچیکش عدد 9 صبح رو نشونه گرفته بود. با فحشی زیر لب پتو رو از روی خودش کنار کشید و از روی تخت بلند شد. حتی اگه دیروز، ساعت نه شب هم بیهوشش کرده باشن، باید زودتر بیدار می‌شد نه اینکه بیشتر از دوازده ساعت بخوابه!
هرچقدر چشم چرخوند و اطراف اتاق رو گشت، نتونست تلفنش رو پیدا کنه. باید یه خبر از یونگی می‌گرفت تا ببینه، تونست از جین اطلاعاتی به دست بیاره یا نه؟ اما خب متاسفانه موبایلش هم اونجا نبود. البته که وینسنت عوضی اونقدرها عاقل هست که اشتباهش رو دو بار تکرار نکنه و این دفعه هیچ موبایل و تلفن کوفتی‌ای برای ارتباط گرفتن جونگ‌کوک با یونگی دم دستش نزاره!

Livid Heart🖤🚬 | VkookOnde histórias criam vida. Descubra agora