نور زیبای غروب خورشید کل اتاقو به رنگ نارنجی درآورد و با پایین اومدنش به جونگکوک یادآوری میکرد که الانهاست هیونگش سربرسه. جرعت رفتن پیش وینسنت و درخواست اجازهنامه رو نداشت پس تنها راه باقی موندهاش ملاقات هوسوک توی بار اصلی این کلاب لنتی بود.
کلافه از اتاقش بیرون زد و رو به لی گفت:
+ میخوام برم پایین.
× اگه چیزی از آشپزخونه لازم دارید براتون میارم.
خداروشکر ناهار امروز برخلاف روزای قبل یه استیک محشر و خوشمزه بود و جونگکوک تا خرخره سیر شده بود.
+ نه. گشنم نیست، فقط یکم حوصلم سر رفته و میخوام تو کلاب بشینم.
و جلوی درای بستهی آسانسور، منتظر لی ایستاد.
× اما...
چپ چپ به بادیگارد نگرانش نگاه کرد:
+ لی محض رضای خدا. انقدر اما و اگر نیار. هیچجای قرارداد ننوشته که نشستن توی بار ممنوعه.دهن لی با همین یه جمله دوخته شد. متاسفانه این پسر باهوش به خوبی تمام بندهای قرارداد رو حفظ بود و تا زمانی که درخواستش توی چارچوب قوانین اینجا قرار بگیره، چارهای به جز اطاعت از تمامی دستوراتشون نداشتن.
لی آهی از سربیچارگی کشید و طوری که مانیتور آسانسور خارج از دید جونگکوک قرار بگیره، پشت بهش ایستاد و بعد از وارد کردن رمز و انجام اسکن قرنیه چشم، درای فلزیشو باز کرد و هردو با هم به طبقه همکف و بار اصلی کلاب رفتن.پشت میز بار روی اولین صندلی خالیای که دید نشست و دستشو ستون سر سنگینش کرد. معلوم نبود که سر و کلهی هوسوک کی پیدا میشد و از طرف دیگه ذهنش درگیر اتفاقات پیش اومده با وینسنت بود. باید به افکار بهم ریختهاش سر و سامون میداد تا جلوی هیونگش سوتی نده و یه چاره جدید برای مشکلاتش با وینسنت پیدا کنه و چی بهتر از الکل؟
یه پیک وودکا از باریستای جدیدی که نمیشناخت سفارش داد و سرشو چرخوند و تمام کارکنای اونجارو از نظر گذروند. بجز گاردهای امنیتی که چهره آشنایی واسش داشتن، تمام باریستاها و رقصندهها و گارسونایی که از مشتریهای مختلف سفارش میگرفتن همگی عوض شده و هیچ کس به چشمش آشنا نیومد. ازینکه فقط خودش توی این خراب شده دووم آورده بود پوزخندی زد و اولین لیوان وودکاشو بدون پرداخت کردن پولش سر کشید و با پرویی به باریستا اشاره کرد که لیوانشو دوباره پر کنه.
باریستا با تعجب به دستگاه خودپرداز خشک شدهی توی دستش اشاره کرد و جونگکوک با قیافه توهم رفته از تلخی وودکا، بلیزشو تا ترقوههاش پایین کشید و کبودیای که حالا کمرنگتر شده و به صورتی میزد نشونش داد و گفت:
+ من معشوقه وینسنتم. رئیست. پرش کن.بادیگارد لی که دقیقا کنار صندلیش سرپا ایستاده بود و سخت مشغول محافظت از این معشوقه پر درسر رئیسش بود با چهرهای خجالت زده و متاسف به تایید حرف جونگکوک سر تکون داد و باریستا اطاعت کرد و پیکشو پر کرد و سمت بقیه مشتریها رفت و وسط تاریکی کلاب محو شد.
YOU ARE READING
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 _____🖤_____ "رد دات" جایی که عشق و خطر به هم میرس...