#08

3.1K 405 47
                                    

جونگ‌کوک کلافه وارد اتاقش شد و به سمت پنجره‌ هجوم برد. دستگیره‌اش رو گرفت و بعد از اینکه به چندین طرف چرخوندش، با کلی زور کشیدش؛ اما هیچ کدوم ازین تلاش‌های بی‌فایده‌اش، موجب باز شدن اون شیشه‌ی مستطیلی شکل نشد. دور تا دور حاشیه‌ی پنجره رو لمس کرد تا یه روزنه و شکافی برای باز کردنش پیدا کنه، اما چطور انتظار پیدا شدن چیزی رو داشت که اصلا وجود خارجی نداره! تنها فرق این پنجره‌ی لعنتی با یه تابلوی معمولی، این بود که منظره‌ی بیرون کلاب و شهر، و همینطور تاریک یا روشن بودن هوا رو نشونش می‌داد. بنابراین با وجود تمام چیز‌هایی که توی همین چند دقیقه کشف کرد، کاملا واضح بود که توی این کلاب استخدام نشده بلکه یه زندانیه، و تنها راه فرارش هم از طریق در خروجیِ سالنِ اصلیِ کلاب، بین ساعت نه شب تا سه صبحیه که برای مشتری‌ها می‌رقصه و وینسنت و یک عالمه بادیگارد زیر نظرش دارن!
الان که فکرش رو می‌کرد، حتی فرار کردن از بیمارستان وینسنت هم کار سختی بود. چه برسه به این مکان، که حکم مقر اصلی و فرماندهیِ اون عوضی رو داشت. با اخم‌های عصبی‌ای که بین ابروهاش جا خوش کرده بود، صندلیِ فلزی کنار دستش رو برداشت و بعد از اینکه یه قدم به عقب رفت، با تمام زورش به طرف پنجره پرتش کرد، ولی اون شیشه‌ها به قدری محکم بودن، که آخ هم نگفتن و یه خش یا ترک ریز هم برنداشتن.
_ قربان، تمام پنجره‌ها ضد گلوله‌ان و یه صندلی نمی‌تونه باعث شکستنش بشه...
با شنیدن این حرف از پشت سرش، جا خورد و به سمت صاحب صدا چرخید. لی با یه لبخند مودبانه، توی چارچوب در ایستاده بود و ریلکس تماشاش می‌کرد.
_ از کی اینجا وایستادی؟
_ از قبل از این‌که با دستگیره‌ی پنجره کُشتی بگیرید اینجام، قربان.
جونگ‌کوک پوف کلافه‌ای کشید و وقتی موهاش رو عصبی از روی پیشونیش کنار زد، متوجه کیک‌هایی شد که بادیگارد دستش گرفته بود. روی دست راست لی، کیک شکلاتی و روی دست چپش، کیک توت فرنگی‌ قرار داشت.
_ این‌ها چی‌ان دستت؟
_ کیکی که خواسته بودید، قربان.
انقدر ذهنش درگیر این زندان بود، که برای یه لحظه یادش رفت که لی رو به بهونه‌ی خریدن کیک، دنبال نخود سیاه فرستاد. خیلی سریع سوتیش رو جمع کرد و گفت:
_ یعنی... ام منظورم اینه که چرا دوتا خریدی؟
_ آخه نمی‌دونستم کدوم طعمش رو دوست دارید.
به پنجره چشم غره زد و بی‌حوصله به سمت تختش رفت. جعبه‌ی لباس امشبش رو برداشت و زیرلب فحشی نامفهوم به وینسنت ذهنش فرستاد. اصلا تو کتش نمی‌رفت که انقدر راحت اینجا زندونی شده باشه و هیچ کاری هم برای نجات خودش، از دستش برنیاد. اینطور که مشخصه بدون اجازه‌ی اون عوضی حتی نمی‌تونست یه آب بخوره و این موضوع بدجوری روی مخش می‌رفت. واسه‌ی همین تمام حرصش رو سر لیِ بیچاره خالی کرد و با عصبانیت گفت:
_ از هر دو طعم متنفرم، باید کاراملی می‌خریدی!
لی ناراحت ازینکه چرا قبل از خریدن رفتن، به ذهنش نرسید، که طعم مورد علاقه‌ی جونگ‌کوک رو ازش بپرسه، سرش رو پایین انداخت:
_ متاسفم قربان... همه‌ی این‌ها رو می‌ریزم دور. لطفا منتظرم بمونید، زیاد طول نمی‌کشه، همین الان میرم و خیلی سریع طعم کاراملیش رو براتون میخرم.
جونگ‌کوک درِ جعبه‌ی لباس رو برداشت و بدون نگاه کردن به محتویاتش، بی‌اعتنا گفت:
_ بیخیالش شو. حقیقتا دیگه اشتهام کور شده و هیچی از گلوم پایین نمیره. فقط هرچی دستته، بزار روی میزم و برو بیرون، و اینکه...
مکثی کرد. باید از زیر زبون لی حرف می‌کشید:
_ بدون هوای آزاد، حس خفگی بهم دست میده. این پنجره‌ها رو چطوری باز کنم؟
_ قربان، پنجره‌ی هیچ کدوم از اتاق‌های این طبقه باز نمیشه. به جاش می‌تونید، از تهویه‌‌ی هوا استفاده کنید. هم هوای اتاق رو واستون تازه و مطبوع نگه می‌داره، هم آپشن تنظیم دما داره.
به سمت کنار میز رفت و دکمه‌ای که مربوط به روشن کردن تهویه بود رو به جونگ‌کوک نشون داد. جونگ‌کوک که فهمید قرار نیست هیچ اطلاعات خاصی از بادیگارد عزیزش گیرش بیاد، متاسف سری تکون داد و نگاهش رو از لی گرفت. لباسش رو از داخل جعبه بیرون آورد و روی تخت گذاشت. هنوز شوک زندانی بودنش رو هضم نکرده بود که با دیدن محتویات جعبه، وارد مرحله‌ی جدیدی از شوک شد. به هیچ وجه نمی‌تونست چیزی که می‌بینه رو هضم و باور کنه. این تعجب به خاطر لختی بودن یا جنسِ توریِ اون لبا‌س‌های بدن نما نبود! چیزی که به معنای واقعی، مو به تنش سیخ می‌کرد، رنگ ماسک امشبش بود. مشکی! بدون اینکه چشمش رو از روی اون ماسک خرگوشیِ سیاه برداره، با صدای خفه‌ای بادیگاردش رو صدا زد و مانع از رفتنش شد.
_ لی؟
_ بله قربان.
_ کی این‌ها رو بهت داده و گفته برای امشب بپوشم؟
_ جناب رئیس، خودشون شخصا دستور دادن.
سمت لی چرخید و با تعجب ازش پرسید:
_ آخه ماسک مشکی؟ اونم برای من!؟ مطمئنی اشتباه نشده؟
استرسِ وحشتناک و عجیبی توی دل و روده‌اش پیچید، طوریکه حس می‌کرد اسهالش گرفته و نیاز شدیدی به دستشویی رفتن و تخلیه‌ کردن خودش داره. درسته که به قصد اغوا کردن وینسنت تا حدِ پذیرفتن خودش به عنوان استریپ دنسر این کلاب، پیش رفت و واسه‌ی انجام ماموریتش آماده‌ی هرچیزی بود، اما دیگه فکرش رو هم نمی‌کرد که با این سرعت، به مهم‌ترین هدفش "یعنی تبدیل شدن به معشوقه‌ی وینسنت و به دست آوردن ماسک مشکی" رسیده باشه. یه چیزی این وسط اصلا درست نیست! یهویی استخدام شدنش، فقط به خاطر اینکه برای وینسنت آدم سرگرم کننده‌ایه. زندانی شدنش توی این طبقه‌ی خالی و مشکوک. و حالا گرفتن این ماسک مشکی، که دقیقا به اندازه‌ی کل زندگی و بختش، سیاه بود. نکنه چیزی رو این وسط جا انداخته یا فراموش کرده؟ از هیچ کدوم از این قضایا بوهای خوبی حس نمی‌کرد و دلشوره‌ی بدی به جونش افتاده بود. یعنی وارد چه‌جور بازی‌ای شده؟ اگه اسم این بازی رو ندونه، چطوری از قوانینش سر در بیاره و برنده بشه؟
_ اون مار عوضی، بهت نگفت که قصدش از دادن این لباس و ماسک به من، چیه؟
بادیگارد لِی به سرعت در اتاق رو بست تا کسی صداشون رو نشنوه:
_ قربان، لطفا آروم‌تر! جناب وینسنت رو اینطوری توهین‌آمیز صدا نکنید، اگه به گوششون برسه، بدجوری مجازات می‌شید!
دیگه نتونست تحمل کنه، پس چیزی که توی دلش بود رو خیلی سریع به زبون آورد:
_ لی بس کن! تو و اون رئیست، من رو احمق فرض کردید؟ میشه بپرسم به جز من و تو، دیگه کی توی این طبقه‌‌س؟ آخه چطوری قراره توهین‌های من به گوش اون مردک روانی برسه؟ اصلا کی می‌خواد برسونتش، وقتی هیچ آدمیزادی توی این طبقه نیست!
لی، نگاه مشکوکی به جونگ‌کوک انداخت و پرسید:
_ در نبودِ من، بی‌اجازه از اتاقتون خارج شدید؟
_ یادم نمیاد توی قرارداد کلاب، حرفی از ممنوعیت خروج از اتاقمون نوشته شده باشه. یا نکنه من این وسط استثنائم و باید برای خارج شدن از اتاقم هم ازتون اجازه بگیرم!؟
لی سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و جونگ‌کوک با داد و بیداد ادامه‌ی حرفش رو زد:
_ حالا هم بهم میگی که جریان این نقاب مشکی چیه!
_ من حرفی برای گفتن به شما ندارم قربان. بهتره خودتون جواب سوالتون رو پیدا کنید.

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now