#03

3.7K 472 70
                                    

بعد از اینکه یه کپی از قرار داد رو آماده کردن و همراه پرونده تحویل جی‌کی دادن، اون پسر با ماموریت جدیدی که می‌تونست زندگیش رو از این رو به اون رو کنه بدون هیچ وقفه‌ای از شرکت بیرون زد. فضای داخل ساختمون داشت خفش می‌کرد و با یکم هوای آزاد بیرون کل ریه‌‌اش سبک‌تر شد. گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره‌ی "هیونگ کزخلم" رو گرفت. واقعا لازم داشت با یکی مشورت کنه؛ بالاخره دو تا عقل بهتر از یه دونه عقل کار می‌کنه!
بعد از اولین بوق جواب داد:
_ جی کیییییی!
_ یه امروز رو اینطوری صدام نکن خواهشا، از صبح تا حالا یه عالمه آدم غریبه اینطوری صدام می‌زنن که معلوم نیس کائنات اون‌هارو از کدوم سوراخی روی سرم هوار کرده!
_ اوه چی شده؟ اعصاب مصاب نداری امروز؟
_ باید ببینمت هوپی هیونگ، از یه طرف حس می‌کنم توی بد مخمصه‌ای افتادم و از طرف دیگه‌ای انگار زندگی قراره روی خوشش رو بهم نشون بده. خلاصه باید با هم حرف بزنیم.
_ چرا؟ چرا؟ باز بدهی بالا آوردی؟
_ نه مسئله جدی‌تر ازین حرفاس.
_ اوکی، نیم ساعت دیگه وقتم آزاده. می‌تونی بیای نزدیک محل کارم؟
_ حله، دارم میام.
گوشیش رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت. کاملا فراموش کرده بود که همین الانش هم یک میلیون وون تو حسابش داره و اولش می‌خواست پیاده تا سامدونگچو بره. "هی کوک به خودت بیا! همین چند دقیقه‌ی پیش یه قرارداد دویست میلیونی رو امضا کردی! بهتره کارت رو درست انجام بدی و ماه آینده، یه ماشین شخصی برای خودت بخری، اونوقت به پیاده رفتن فکر می‌کنی؟"
حدود ده دقیقه طول کشید تا با تاکسی به ایستگاه اتوبوس سامدونگچو که نزدیک محل کار هوپی هیونگه برسه و بعد از حساب کردن کرایه، روی اولین صندلی خالی‌ای که توی ایستگاه دید، نشست. توی این فاصله، پرونده رو باز کرد تا باقی جزئیاتش رو با دقت بیشتری بخونه.
"استایل مورد علاقه‌ی وینسنت: پسرهایی با پوست روشن و بلوری"
زد زیر خنده. اون آجوشی احمق چی با خودش فکر کرده که کوک گولاخ رو برای انجام این کار استخدام کرده؟ همه‌ی این تتوهای روی دستش رو کور بود و ندید؟ خب شرایط این یک مورد رو که نداشت، آه حالا هرچی بزار ببینیم این مستر وی ما دیگه چه جور پسرهایی رو می‌پسنده؟ "بدن کوچیک و ظریف"
از تعجب شاخ درآورد. واقعا چرا این چیزها رو توی این پرونده نوشتن و بهش تحویل دادن؟ هیچ کدوم از چیزهایی که اینجا نوشته شده با مشخصاتش هم‌خونی نداشت. خودشون می‌دونستن داخل پرونده چی نوشته شده؟ جونگ‌کوک که نمی‌تونست بدنش رو پیکرتراشی کنه و تبدیل به یه پسر بیبی‌بویِ کیوت بشه! "تا حد امکان دیک کوچیک داشته باشه"
_ می‌خوای اصلا دیک نداشته باشم؟ عاه گاد من رو گوسفند کن.
حواسش نبود و فکرش رو بلند گفت و توجه چند نفری که روی صندلی‌های ایستگاه نشسته بودن رو به خودش جلب و عذرخواهی کرد. "باسن بزرگ و خوش فرم رو بیشتر از هرچیزی دوست داره"
با پوزخندی به لب، به باسن جذاب و کولی که داشت فکر کرد. ایول به سلیقه‌ی وینسنت بزرگ.
_ حداقل شرایط این یه مورد رو داری.
یه لحظه از شنیدن صدای هوپی پشت سرش جا خورد و نزدیک بود بی اختیار مشت بزنه تو صورت دوست خنگولش.
_ اوه هیونگ لعنت بهت سکتم دادی!
_ جی‌کی تو که ترسو نبودی.
_ از الان به بعد دیگه کوچیک‌ترین چیزها هم من رو می‌ترسونه پس یهو از پشتم ظاهر نشو خواهشا!
هوپی اومد و کنارش توی ایستگاه نشست و به پرونده اشاره کرد و خندید:
_ بهتره این کاغذهای توی دستت رو بریزی سطل آشغال و این شغل رو فراموش کنی چون اون‌ها عمرا استخدامت کنن.
_ باید به عرضت برسونم که همین الانش هم استخدام شدم!
چشم‌های هوسوک از تعجب از حدقه بیرون زد:
_ واقعا؟ اون‌ها می‌دونن دیکت چند سانته؟
_ هیونگ این‌ها رو بیخیال! الان مسئله‌ی مهم‌تر از سایز دیک من داریم...
_ لعنتی تو به قطر یه لوله بخاری دیک داری چی از این مهم‌تر؟
دلش می‌خواست از این حرف هیونگش بخنده ولی الان وقت شوخی و خوش و بش رو نداشت پس فقط گفت:
_ کم‌تر چرت بگو و گوش کن ببین چی میگم هیونگ.
یه نفس عمیق کشید نمی‌دونست از کجا باید شروع کنه
_ از کجا شروع کنم؟
_ از اولش تعریف کن.
به امروز ساعت شیش صبح فکر کرد. همون لحظه‌ای که یهو پنج تا آدم ریختن روی سرش و به صندلی بستنش و گفتن تو جی‌کی‌ای! اصلا جی‌کی کدوم خریه و مگه چقدر بهش شباهت داشت که اون رو باهاش اشتباه گرفتن؟
کل قضیه رو واسه‌ی هیونگش تعریف کرد و از قیافه‌ی هوپی می‌شد فهمید که پشم‌هاش ازین جریانات قاراشمیش و یهویی بدجوری ریخته.
_ واااو جونگ‌کوکا...
زبونش تقریبا بند اومده بود.
_ خیلی عجیبه اما بازم این بهترین فرصتیه که واست پیش اومده و نباید از دستش بدی!
_ هیونگ، حالا خوبه خودت شاهدی و اینجا خوندی که مرتیکه از پسرهای دیک کوچک و بلوری خوشش میاد.
_ اون از پسرهای باسن گنده هم خوشش میاد!
_ اما مطمئن نیستم با دیدن خالکوبی‌های روی دستم فرصت فکر کردن به باسنم رو پیدا کنه!
هوپی با شیطنت نگاش کرد و با صدای دورگه‌ای گفت:
_ جی‌کییییی تو داری قدرت باسنت رو دست کم می‌گیری‌ها! بعدش هم، مگه یادت رفته توی پرونده چی نوشته؟
سوالی نگاش کرد.
_ نوشته باسن گنده رو بیشتر... دقت کن میگه بیییییشششتتتررررر از هرچیزی دوست داره. بهت قول میدم بعد از دیدن باسنت روانیت میشه!
کوک نتونست خودش رو نگه داره و ازین حرفش، زیر خنده زد.
_ ادامش رو بخون، ببینیم دیگه چی می‌پسنده؟
دنبال صفحه‌ی فیوریت لیست مستر وینسنت گشت و ادامش رو خوند:
_ برای تحت تاثیر قرار دادن وی باید همیشه شیو شده و تمیز باشی.
سرش رو کج کرد و پوکر به قیافه‌ی در حال انفجار از خنده‌ی هیونگش زل زد. هوسوک نتونست خودش رو نگه داره و همون‌طور که می‌خندید منقطع گفت:
_ وای جونگ‌کوکا... یه جا رو... می‌شناسم با قیمت مناسب... جررر... با قیمت مناسب... لیزر دائمی می‌کنه.... واست... برای فردا وقت بگیرم؟
_ هیووونگگگگگ.
از عصبانیت اون پرونده‌ی کوفتی رو بست و توی کیفش انداخت. سیگارش رو روشن کرد و پرسید:
_ یعنی واقعا می‌تونم از پسش بر بیام؟ از پس تمام چیزهایی که توی این کاغذهای لعنتی نوشته..؟ آخه من حتی گی هم نیستم!
هوسوک هم ته دلش یکم نگران شده بود اما به هیچ وجه نمی‌خواست این نگرانی رو به دوستش تزریق کنه:
_ جی کی نگران نباش و نیمه‌ی پر لیوان رو نگاه کن.
_ خودت که می‌بینی هیونگ، اکثر این لیوانی که ازش حرف می‌زنی خالی و این کار تقریبا غیرممکنه...
_ اما باید ممکنش کنی، بحث سر سیصد میلیون وون پوله! بعدش هم تو هیچ‌وقت انقدر ترسو و مردد نبودی. جونگ‌کوکی که من می‌شناسم همیشه با اعتماد به نفس و قویه و هرجا که پاش رو می‌زاره، پز قیافه و هیکلش رو میده.
_ هیکل و قیافه‌ی من، فقط روی زن‌ها جواب میده هوسوک، نه مردها... و چون این یارو تو استایل‌های من نمی‌پسنده یکم نگرانم... حالا باز شاید بتونم پشم‌هام رو بزنم و لباسم رو عوض کنم ولی نمی‌تونم سایز دیکم یا تتوها و سیکس پکم رو کاریش کنم که، می‌تونم؟!
با خنده جواب داد:
_ انقدر نگران این چند تا چیز میز نباش، ما می‌تونیم روی چیزهایی که داری مانور بدیم.
_ مثلا باسنم؟
جفتشون با هم خندیدن.
_ دقیقا! تازه یه عالمه خصوصیت اخلاقی هم توی صفحه‌های بعدیش هست که خب اونا رو هم می‌تونیم با همدیگه تمرین و عملیش کنیم.
_ آره راس میگی... حالا که از لحاظ ظاهری فقط بیست و پنج درصد شرایطش رو دارم پس باید از نظر اخلاقی دقیقا همون چیزی بشم که این مشتری جدید و سخت‌پسندم می‌پسنده.
و هوسوک هم با قیافه‌ی عاقل اندر سفیه‌اش حرف دوستش رو تایید کرد.
_ برات وقت لیزر بگیرم یا زوده؟
_ مسخره نکن هیونگ... خودت خوب می‌دونی من از خیلی وقت پیش کلک پشم‌هام رو تا حدی کندم فعلا تنها چیزی که برای امشب نیاز دارم لباسه!
و با پوزخند مرموزانه‌ای نگاهش کرد.
_ این قیافه‌ای که به خودت گرفتی چی می‌گه؟ نکنه واقعا می‌خوای از امشب شروع کنی؟
_ بینگو!
_ اما تو که هنوز ادامش رو نخوندی ببینی چی نوشته! اگه یه سوتی بدی یا کاری کنی که اون وینسنت ازش متنفره، همون یه چسه شانسی که برای اغفال کردنش داری رو هم از دست میدی‌ها!
_ امشب فقط می‌خوام یه سرک بکشم تا ببینم طرف خوش قیافس یا نه. قرار نیست باهاش رو در رو بشم یا همچین چیزی... نگران نباش.
_ بخدا داری بهونه در میاری! چه فرقی داره خوش قیافه باشه یا نباشه؟
_ هیونگ یه حرف‌هایی میزنی‌ها! من قراره با این مرتیکه بخوابم نباید قیافش برام مهم باشه؟
_ بزار یه مثالی واست بزنم... نوتلا و عن دقیقا شبیه همن اما نوتلا خوشمزه است و عن عنه! در واقع می‌خوام بهت بگم که مهم اون لذتیه که قراره بهت بده و اون پولی که بعدا بهت می‌رسه... نه ظاهر و قیافش. تو هم دیر یا زود قراره ببینیش پس بهونه در نیار و امشب نرو و گند نزن اوکی؟ من هم الان باید برگردم سر کارم... تایم استراحتم دیگه تموم شد.
_ اوکی هیونگ نمیرم به کلابش... و ممنونم ازت، حرف‌هات مثل همیشه تاثیر داشت و خیلی آروم‌ترم کرد.
_ خر نشی بری‌ها! شب بهت زنگ می‌زنم پس بهتره به حرفم گوش کنی و خونه بمونی و تماس‌هام رو جواب بدی.
_ باشه باشه هرچی تو بگی اصلا.
و با هیجان دست تکون داد و از جونگ‌کوک خداحافظی کرد و پسر رو توی ایستگاه تنها گذاشت. هوسوک راست می‌گفت... بهتره عجله نکنه و اول از همه کل پرونده رو کامل بخونه و تمرینش کنه و بعد از اینکه کاملا آماده شد کارش رو از فردا شبش شروع کنه. اتوبوسی که به سمت خونه‌اش می‌رفت، دقیقا به موقع توی ایستگاه نگه داشت و سوارش شد. اما بازم یه حسی درونش رو قلقلک می‌داد و بهش می‌گفت که اگه امشب بره کلاب و یه سرکی اونجا بکشه خیلی بهتر از هیچ کاری نکردنه. اینطوری امروزش هم بیهوده تلف نمی‌شه و اولین قدمش رو برای شروع این پروژه‌ی یک ماهه برمی‌داره. سریع از جاش بلند شد و قبل از این که درهای اتوبوس بسته بشن ازش خارج شد. بهترین جا برای خریدن لباس‌های شیک و ارزون قمیت همین‌ محله بود، یعنی سامدونگچو!
بالاخره بعد از چندین ساعت خرید و آماده کردن قیافه و موهاش و حدود یک ساعت با تاکسی توی راه بود و تقریبا طرف‌های ساعت ده شب به بار رِد دات رسید. که ای‌کاش پاهاش قلم شده بود و هرگز به اون‌جا نمی‌رسید.
_ بَه پسر اینجا محشره.
دهنش از عظمت و طبقات کلاب وا مونده بود، اینجا قصر پادشاهی یک شخصه یا یک کلاب ساده؟ باید جوابش رو می‌فهمید. جونگ‌کوک که هیچ وقت به خودش استرس راه نمی‌داد، یکهو دلهره گرفت و با تردید اولین قدمش رو به سمت بار برداشت، تقریبا هرکسی که وارد بار می‌شد یه ماسک روی صورتش گذاشته بود. بادیگاردهای جلوی بار شناسنامه‌ی تقلبیش رو چک کردن، یکم سخت بود به اسم جدید‌ش عادت کنه و خیلی هم بهش علاقه‌ای نداشت. آخه جاستینوس دیگه چه اسم سم و چندشی بود؟ گویا قراره در قالب یک پسر دورگه‌ی کره‌ای برزیلی پولدار که یک مدت کوتاهی برای کارهای شرکت پدرش به کره اومده نقش بازی کنه. بقیه‌ی جزئیات زندگی شخصیت جدیدش رو وقت نکرد بخونه و فعلا هم لازمش نداشت. حداقل اینطور فکر می‌کرد که احتمالا برای یک بازدید ساده بهش احتیاجی نداشته باشه. یه ماسک مسخره‌ی صورتی از جلوی در ورودی برداشت و وارد کلاب شد. از شانس خوبش تم امشب کلاب بالماسکه بود و این یعنی بدون اینکه شناسایی بشه می‌تونست یک خورده این اطراف سرک بکشه. از ورودی بار که یه راهروی آینه کاری شده‌ی طویل بود رد شد و به تریپ خفن و پیرسینگ لب جذابش نگاهی انداخت. باید تمام حواسش رو جمع می‌کرد تا سر راه جناب آقای وینسنت سبز نشه، واسه‌ی همین لازم ندید واسه‌ی یه بازدید ساده تریپش رو شبیه بیبی بوی‌ها کنه و کاملا استایل فاکری زده بود تا اگه یه تیکه‌ی خوشگل و جیگر پیدا کرد یه حالی به خودش بده، چون بالاخره بعد از مدت‌هاست که یه پول گنده دستش اومده و بدش نمیومد یکم خوش بگذرونه. سکوی مختص به رقص کلاب، پر بود از رقاص‌های زیبا و جذابی که با وجود پسر بودنشون کاملا نحیف و ظریف بنظر می‌رسیدن. البته بینشون رقاص‌های عضله‌ای هم پیدا می‌شد اما تعدادش به قدری کم بود که به چشم نمیومد. روی اولین صندلی خالی‌ای که به چشمش خورد نشست و دوباره به سکوی دنس خیره شد، از روی پوست سفید و موهای بلوند چند نفر از اون رقاص‌ها حدس می‌زد که اهل کشور روسیه باشن، امکان نداشت همچین پسر کره‌ای توی سئول پیدا بشه! لبش رو گاز گرفت و با حس سفت شدن چیزی نامحسوس به خشتکش نگاه انداخت.
_ گاد یعنی من خیلی منحرفم یا این‌ها خیلی تحریک کنندن؟
باریستا سمتش اومد و پرسید:
_ نوشیدنی؟
بدون اینکه چشمش رو از روی پسر رقاص سفید پوست برداره گفت:
_ دو شات ویسکی.
پسره به نرمی از میله‌ها بالا رفت و همونطور که باسنش رو بیشتر توی چشم کوک فرو می‌کرد پاهاش رو از هم باز کرد و صد و هشتاد زد.
باریستا پیک نوشیدنی رو جلوش گذاشت و جونگ‌کوک با تردید سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید:
_ آمم یه چیزی... این رقصنده‌ها در ازای پول... آمم چطور بگم..؟ اونا اینجا فقط می‌رقصن؟ کار دیگه‌ای... نمی‌کنن؟
مطمئن نبود که اجازه داره بی‌پرده صحبت کنه یا نه، واسه‌ی همین صرفا سعی کرد تا اصل منظورش رو برسونه.
_ منظورت سکسه؟
چقدر رک...
_ یِس دقیقا!
سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و یک منوی خیلی شیک که جنس جلدش از چرم و به رنگ سیاه و قرمز بود رو جلوش گذاشت. منو رو باز کرد و هولی فاکینگ شت... هرکدوم از رقصنده‌ها قیمت ارثیه‌ی بابای نداشته‌اش رو داشتن و به ازای هر پوزیشن جداگانه از سکس، یک قیمت خاص دیگه بهشون اضافه می‌شد... نمی‌فهمید اینجا چه‌جور جهنمیه و این آدم‌ها چطور اجازه دارن تا با فروختن بدن رقصنده‌هاشون اینطوری پول پاره کنن! جونگ‌کوک توی کلاب‌های زیادی کار کرده بود ولی تاحالا اسم این کلاب و خبر امکانات خاصش به گوشش نرسیده بود. به باریستا نگاه کرد و پرسید:
_ اون پسر سفیده کدوم یکی از این‌هاست؟
مرد پوکر نگاش کرد و گفت:
_ همه‌ی اون دنسرها پوستشون سفیده جناب، کدومشون مدنظرتونه؟
تا اومد منظورش رو دقیق‌تر برسونه، مرد باریستا، سرش گرم سفارش گرفتن از مشتری‌های دیگه شد و جونگ‌کوک بیخیال پرسیدن سوالش. تصمیم گرفت خودش تحقیق کنه و از نزدیک ته و توی ماجرا رو در بیاره. از روی صندلی بلند شد و نزدیک‌ سکو رفت.
دستش رو توی جیبش فرو برد و همونطور ایستاده محو تماشای رقص اون فرشته‌ی سفید بین نورپردازی نئونی و قرمز رنگ صحنه شد. مثل یک الهه‌ی یونانی اسیر شده توی مرداب، با غم خاصی توی چشماش، بدن زیباش رو بین دود سیگار مشتری‌ها تاب می‌داد و به نرمی می‌رقصید، و با اینکه جونگ‌کوک یک مرد کاملا استریت تشریف داشت اما بدن اون رقصنده به قدری خوش تراش و زیبا ساخته شده بود که می‌تونست تحریک شدنش رو کاملا واضح حس کنه. خیلی دوست داشت مزه‌ی همچین پسر هرزه‌ی زیبایی رو بچشه تا به تجربیات جنسیش اضافه بشه ولی متاسفانه الان برای کارهای مهم‌تری اینجا بود و نباید با همچین حواس پرتی‌های کوچیکی روی به خطر انداختن ماموریتش ریسک می‌کرد. پس سعی کرد هورمون‌هاش رو سرکوب کنه و این الهه رو نادیده بگیره و راهش رو بکشه و بره اما همین که خواست روش رو برگردونه نگاهش قفل نگاه اون الهه‌ی زیبا شد. یکم منتظر موند و با خودش گفت الان‌هاست که دست از نگاه کردن به من برداره و برم پی ماموریتم؛ اما نه! با چشم‌های نیمه باز پشت نقابش خیره‌ی جونگ‌کوک شده بود و به هر طرف که می‌رفت سر رقصنده و زاویه‌ی نگاهش هم به سمتش کشیده می‌شد. اون پسر سفید پوست رسما بهش نخ می‌داد! زیر لب فاکی گفت و به دنبال پیدا کردن یک راه برای فرار کردن از نگاه‌های سنگین رقصیده گشت اما آخه حتی حالت نگاهش هم مثل خوره به مغز و جون جونگ‌کوک افتاده بود و نمی‌دونست که آیا مردمک‌هاش به خاطر نور صحنه براق بنظر می‌رسیدن یا واقعا چشم‌های طرف از ناراحتی خیسه و گریه می‌کرد؟ ابروی کوک درهم رفت و اخمی کرد. این پسر برخلاف بقیه‌ی رقصنده‌ها که نقابشون سفید رنگ بود، یک ماسک مشکی خاص روی چهره‌اش داشت. مشکلی پیش نمیومد اگه جلو می‌رفت و برای یک شب می‌خریدش؟ یه آژیر خطری توی سرش زنگ زد و بهش هشدار داد که امشب از این غلط‌ها نکنه وگرنه بدجور پشیمون میشه اما حس دیگه‌ای که توی پایین‌تنه‌اش جریان داشت بهش چراغ سبز نشون می‌داد و می‌گفت: کوک انقدر خودت رو سرکوب نکن و بزار یه شب بهت خوش بگذره!
تمام عزمش رو جزم کرد و آهسته آهسته به طرف سکوی رقص قدم برداشت. نزدیکش که شد دستش رو دراز کرد و اون رقصنده هم متقابل یک قدم به سمتش اومد، دستش رو به نرمی دور کمر اون پسر قفل کرد و خیلی آروم از سکو پایین آوردش. با دست آزادش کاغذ قیمت هرزه‌ها رو جلوی صورتش نگه داشت و پرسید:
_ کدومشونی؟
با عشوه خندید و زیر گوشش گفت:
_ هیچ کدومشون.
سوالی نگاش کرد:
_ یعنی پول بیشتری می‌خوای؟
_ نه... ترجیح می‌دم خودم رو مجانی بهت تقدیم کنم!
ولی هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره پس خیلی رک پرسید:
_ اعتراف کن در ازاش چی ازم می‌خوای؟
زبونش رو با وقاحت تمام جلوی اون همه آدم روی گردن تا گوش پسر کشید و آروم زمزمه کرد:
_ می‌خوام من رو به خاطر این گناهم ببخشی.
مطمئن نبود منظورش رو گرفته یا نه اما هرچی که بود در حال حاضر خیسی زبون اون هرزه‌ی زیبا روی گردنش دیوونه‌اش کرد و به سیم آخر زد و اگر ولش می‌کردن احتمالا همونجا به فاکش می‌داد. به اطراف نگاهی انداخت تا یه جای خصوصی و خلوت پیدا کنه اما همه جا پر از آدم بود پس پرسید:
_ اولین باره اینجا میام. اتاقت کجاست؟
هرزه‌ی فریبنده با انگشت به راهرویی که به راه پله‌ها ختم می‌شد اشاره کرد و هردو با همدیگه به همون سمت راه افتادن. می‌خواستن وارد راهروی تاریک و سیاه بشن که بادیگاردها جلوشون رو گرفتن. جونگ‌کوک طلبکارانه ابرویی بالا انداخت:
_ از سر راهم برید کنار!
ولی بادیگارد‌های عضله‌ای بدون هیچ توجهی به حرفش، همچنان مثل یک دیوار بلند راهشون رو بسته نگه داشتن و حتی یه ذره‌ هم از جاشون تکون نخوردن. یک‌دفعه موزیک قطع شد و جمعیتی که تا الان صداشون همه جا رو برداشته بود خفه خون گرفتن و کل کلاب توی سکوت محض فرو رفت. با خاموش شدن رقص نورهای نئونی تمام رقصنده‌ها دست از رقصیدن برداشتن و باریستاها بیخیال سرو مشروب به مشتری‌ها شدن. حدس می‌زد تمام این اتفاقات به خاطر بازرسی پلیس‌ها باشه... شاید یکی از مشتری‌ها خرید و فروش غیرقانونی مواد مخدر توی کلاب راه انداخته، نه؟ اما چرا صدای آژیر ماشین پلیس رو نمی‌شنید؟ بین اون سکوت عجیب و استرس‌زا، صدای تق تق پاشنه‌ی کفش شخصی از توی راهروی تاریک روبه‌رووش به گوشش رسید و همه نفس‌هاشون رو توی سینه حبس کردن به جز جونگ‌کوک... که داشت دماغش رو می‌خاروند. صدای قدم‌ها نزدیک و نزدیک‌تر و توی یک متریشون متوقف شد. بادیگاردها توی یک صف منظم راه رو برای شخص داخل راهرو باز کردن و سرهاشون رو به احترام پایین نگه داشتن. بالاخره تونست شخص قد بلند و هیکلی‌ای که روبه‌روش ایستاده بود رو به صورت محوی ببینه... مردی با موهای مشکی که دکمه‌های پیرهنش رو تا نزدیک ناف باز گذاشته بود... یه نقاب مشکی شبیه نقاب همین هرزه‌ی سفید پوست روی چهره‌‌اش داشت، البته ور‌ژن تجملاتی‌تر و زیباترش‌! ولی متاسفانه باقی جزئیات صورتش توی دود سیگار و تاریکی کلاب دیده نمی‌شد. مرد با قدم‌های صدادار، سلانه سلانه جلوتر اومد و دود تلخ سیگارش رو حواله‌ی بینی جونگ‌کوک کرد...
عصبی چشمش رو توی حدقه چرخوند و با تکون دادن دستش توی هوا، دودهای خاکستری رنگ رو پس زد. بعد از پخش شدن دود می‌خواست طلبکارانه مشتی نثار شخص بیشعور روبه‌روش کنه که یهو متوجه چیز لوله‌ای و عجیبی شد که روی شونه‌ی مرد تکون می‌خورد... چشماش رو ریز کرد و با دهن باز از تعجب خیره‌ی مار مشکی رنگی شد که از روی سینه و بدن مرد مرموز می‌خزید و توی هوا پیچ و تاب می‌خورد... طولی نکشید که مار سیاه دندون‌های نیشش رو تهدید آمیز به جونگ‌کوک متعجب و از همه‌جا بی‌خبر نشون داد و بعد از فیسی، خیلی سریع به سمت صورتش حمله کرد اما توی فاصله‌ی یک سانتی‌متری بینیش متوقف شد... مرد مرموز برای آروم کردن حیوونش، با سر چرمی مار رو نوازش داد و گفت:
_ هیشش لازم نیست به خودت فشار بیاری... مگه یادت رفته؟ امروز روز استراحتته.
مار سیاه روی شونه‌هاش آروم گرفت و دهنش رو بست... یعنی الان باید باور می‌کرد که فرد ناشناس و روانی روبه‌روش با یه همچین خزنده‌ی ترسناکی حرف زد و اون حیوون هم حرفش رو فهمید؟ مرد ماسک مشکی نگاهش رو از مارش گرفت و به چشم‌های متعجبِ پشت نقاب صورتی جونگ‌کوک داد و با ملایمت ترسناکی گفت:
_ انتخاب جسورانه‌ای بود...
پسر با شک به خودش اشاره کرد:
_ ببخشید؟
_ آدمی نیستم که بخشش تو کارم باشه... ولی شایدم بخشیدمت؟
سیگارش رو از روی لبش برداشت و پوزخند زد:
_ تا حالا کسی جرعت نکرده بود به اموال شخصیم دست بزنه... باید درس عبرتی برای همه بشی...
مرد، با خشم و غضب، به چشم‌های اون هرزه‌ زل زد و خطاب‌ بهش گفت:
_ چیزی که تا دیروز فکر می‌کردم جام شرابمه الان مشخص شد چیزی بیشتر از یه زیرسیگاری کثیف و یک‌بار مصرف نیست.
و سیگار روشن رو توی پوست سفید رقصنده‌ی بیچاره فرو کرد و پسر با ناله‌ای از درد روی زمین نشست و به گریه و التماس افتاد. جونگ‌کوک که اصلا نمی‌فهمید توی این کلاب چه‌ خبره و این روانی مارصفت کیه که انقدر راحت به بقیه آسیب می‌زنه و کسی هم متوقفش نمی‌کنه، خیلی سریع به سمت باریستای توی بار رفت:
_ بهم یه لیوان آب بده!
می‌خواست روی زخم رقصنده بریزه تا جای سیگار روی بدنش نمونه و از حس سوزشش کم بشه. اما خب واقعا چه انتظاری داشت؟ باریستا طوری رفتار کرد که انگار یه آدم نامرئی ازش آب خواسته.
بعد از اینکه مرد مرموز با سر به یکی از بادیگاردهاش اشاره کرد، به سمت راهروی تاریک رفت و توی سیاهیش غیب شد. چندتا از بادیگاردها بدون اینکه هرزه رو از روی زمین بلند کنن، به بدترین وضع ممکن کف سالن کلاب کشیدنش و پشت سر مردمرموز به داخل راهرو رفتن. رقصنده‌ی بیچاره برای آخرین بار سرش رو به طرف جونگ‌کوک چرخوند و با چشمای خیس، با لبخونی گفت: ممنونم و معذرت می‌خوام.
صدای موزیک به حالت قبل برگشت و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشه همه مشغول رقصیدن، نوشیدن، بوسیدن و... شدن و همون لحظه دوتا بادیگارد وحشیانه به سمت جونگ‌کوک هجوم آورد:
_ دفعه‌ی بعدی‌ای که پات رو اینجا بزاری، آخرین روز زندگیته!
پسر از عصبانیت قرمز شد و داد زد:
_ اون مرتیکه‌ی روانی رو صدا کنید ببینم! مگه من چیکار کردم؟
اما جوابش رو با مشت و لگدهای پی در پی‌‌ای که توی شکم و سینه‌اش فرود اومد دریافت کرد.
زمان از دستش در رفت و دیگه حتی نمی‌دونست دقیقا چند ساعت، پشت کلاب، مشت و لگد و کتک خورد، تا اینکه بالاخره اون بادیگاردهای عوضی دست از سرش برداشتن و توی سطل آشغال فلزی‌‌ای که روبه‌روی در پشتی کلاب قرار داشت رهاش کردن.
بدبخت همیشه بدبخته...
دقیقا مثل جونگ‌کوکی که توی یه تیکه آشغال زندگی می‌کرد و هرچقدر هم که برای پیشرفتش دست و پا می‌زد، در آخر باز هم سر از همین آشغال‌ها در میاورد و توی درد و تنهایی به خودش می‌پیچید. با درد نفس‌گیری که توی بدنش جریان داشت، احتمال می‌داد که چندتایی از استخون‌هاش خرد شده باشن ولی بازم خداروشکر که اون روانی‌ها به منبع درآمدش یعنی صورتش آسیبی نزده بودن... باید از چهره‌اش محافظت می‌کرد چون این صورت بی‌نقص تنها روزنه‌ی امیدش به آینده و به دست آوردن دل وینسنت بود. ذهنش بدجور درگیر اتفاقات مزخرفی که از سر گذروند شده بود آخه اصلا چه دلیلی داشت که یهویی و بی‌جهت این همه بادیگارد به باد کتک بگیرنش؟ هرچند بهتره الان بهش فکر نکنه، بعدا که دل رئیس کلاب رو به دست آورد حساب همشون رو می‌رسید! به بدبختی از جا بلند شد تا حداقل یه تاکسی‌ای چیزی پیدا کنه و به آشغالدونی اصلی خودش یعنی خونه‌اش برگرده... اما پهلوش طوری وحشتناک تیر کشید که پاهاش بعد از لرزیدن سست شد و دوباره توی زباله‌ها فرو رفت.
صدای حرف زدن بادیگاردهایی که جلوی در پشتی کلاب ایستاده بودن و نگهبانی می‌دادن به گوشش رسید:
_ مگه چیکار کرده که اینطوری کتکش زدن؟
_ هه اون احمق رو میگی؟ مثل اینکه به اموال رئیس دست زده.
_ یعنی چی؟
_ احمق بین اون همه هرزه دقیقا رفته روی هرزه‌ی جناب وینست دست گذاشته.
"فاک بهت کوک..." تازه الان فهمید چه گندی زد به کل زندگیش... اگه اون رقصنده‌ی سفید پوست، هرزه‌ی وینسنت بوده باشه، این به این معنیه که مرد دیوونه‌ای که باهاش حرف زد و روی شونه‌اش مار نشسته بود خود ویسنت بوده... و به طور خلاصه... یعنی توی اولین شب کاریش گند زد به کل ماموریت یک‌ماهه‌اش!
_ اوه چه دل و جرئتی داشته.
_ دل و جرعت عنه؟ مطمئنم این پسره هم مثل اون هرزه از زندگیش سیر شده بود که دست به همچین کاری زد وگرنه کدوم آدم سالمی توی حالت عادی خودش میاد و همچین گوهی می‌خوره؟
_ حالا چه بلایی سر اون هرزه میاد؟
_ بیا پشت مرده حرف نزنیم به جاش واسه‌ی آرامش روحش دعا کنیم. حالا هم برگرد سر کارت تا اخراجمون نکردن.
کوک علاوه بر درد وحشتناک بدنش حس گوهی داشت... امشب نه تنها گند زد به آینده‌اش بلکه حتی ممکنه باعث مرگ یه نفر دیگه هم شده باشه... اصلا این آدم‌ها چرا انقدر وحشی‌ بودن؟ خلافکارن یا چی؟چطوری انقدر راحت می‌تونن به بقیه آسیب بزنن؟ توی این کلاب چه خبر بود؟

────────────
یعنیییی وقت با ارزشتتتتتتت رو گذاشتی و همچین قسمت طولانی‌اییییییی رو خوندی ولی هنوز ووت ندادی؟🪓🔨⛏️🗡️🪛 پس آرمان‌های یه آرمی کجا رفته؟!؟!؟!؟!! ؟🚬

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now